یه قسمت دیگه ی سایت مربوط میشه به خاطرات گذشته ی دانشگاه که احتمالا اصلی ترین بخش سایت هم باشه . اولین قسمتشو از این پست شروع می کنیم .
بعد از اینکه امتحانای نهایی تموم شد و نمره های درخشانمو تو کارنامه ام دیدم ، افتادم دنبال ثبت نام پیش دانشگاهی . از قبل می خواستم تو یکی از دوتا مرکزی که تو محلمون بود ثبت نام کنم که کردم . کلاسا از تابستون شروع می شد و هوا خیلی گرم بود . روز اول رفتم مرکز و برنامه ی کلاسا رو بهمون دادن . اون روز عربی داشتیم و دیفرانسیل . معلم عربی همون معلم دبیرستان بود که گلاب به روتون شاسکوله شاسکول تشریف داشت و عملا تو دبیرستان سرویسمون کرده بود . فکر کنم بچه باز هم بود چون دائما با بچه خوشگلای کلاس ور می رفت . حالا گفتم اشکال نداره این یه دونه استثناس ، تحملش می کنیم . نگو این خوبشون بوده . ساعت بعد معلم دیفرانسیل اومد . یه پیرمرد حدودا شصت ساله ی ریزنقش . اول که مثل این معلم خودشیرینا اومد تک تک به همه دست داد . بعدش گفت بالای دفترتون بنویسین عجل لولیک الفرج ، الان میام دونه دونه چک می کنم . بعدشم شروع کرد به درس دادن و مرور کردن مبحثای دبیرستان با شعر . زنگ تفریح شد و ما گیج و ویج از کلاس زدیم بیرون . وقتی برگشتیم معلمه اون روی خودشو نشون داد . مثلا یه دفعه جلوی بچه ها از این بشکن پسرونه ها می زد . هرکی چشمش یه ذره خمار بود می رفت می زد تو گوشش . خلاصه از این شوخی کارگریا . مثلا می خواست بگه خیلی با شما صمیمی ام خیرسرش .
دیدم اینطوری نمیشه . تقریبا همه ی بچه ها و دوستام رفته بودن اون یکی مرکز و این معلما هم که اینجوری چپرزیندار بودن . دیگه تصمیممو گرفتم و رفتم اون یکی مرکز ثبت نام کردم . یادمه اون موقع جام جهانی هم بود . روز بعده فینال رفتیم واسه کلاس توجیهی . هوا هم به شدت گرم بود . تو کلاس توجیهی فهمیدیم که کلا دهنمون آسفالته تو این یه ساله . گفتن یکشنبه ها روز تعطیلتونه که خود مرکز ازتون آزمون تستی می گیره ، جمعه ها هم که قلم چی مارو مورد عنایت قرار می داد . روزای دیگه هم تا ساعت سه چهار کلاس داشتیم . واقعا دوران وحشتناکی بود . معلم دیفرانسیلمون موجی بود . هر دفعه می بردت پای تخته اگه غلط جواب می دادی یا میرید بهت یا می گرفت می زدت . معلم گسسته وقتی بچه ها شلوغ می کردن سرشو میذاشت رو میز می گفت من دیگه مُردم تموم شد . معلم شیمی که میومد جوکای بالای بیست و سه سال تعریف می کرد . بابا تو زن داری بچه داری خجالت بکش . معلم هندسه وقتی حرف می زد کل کلاس خوابشون می برد . یه بار من پنج دقیقه در حالت نشسته خوابم برده بود وقتی بیدار شدم دیدم شب شده .
حالا معلما رو بی خیال . بچه های مارو تقسیم کردن . خرخونا تو یه کلاس ، تنبلا تو یه کلاس . منم به طرز محیرالعقولی افتادم با خرخون عینکیا . دوستای نسبتا صمیمیم هم از این بچه اسکولا بودن بالطبع افتاده بودن تو کلاسای دیگه . اینطوری شد که تا یه ماه کسی بغل دست من نمی نشست و سرور و سالار خودم بودم . تا اینکه یه پسر درب و داغونی به جمعمون اضافه شد و اومد کنار من نشست . اسمش آرمان بود . این بشر از هر پنج کلمه ای که از دهنش خارج می کرد سه تاش الفاظ زیر شکمی و بالا شکمی بود . بنده ی خدا نمی دونم چه مشکلی داشت که همه جاش مو درمیاورد . باید مدام می رفت دکتر دارو می خورد و کرم می مالید . هر دفعه هم تعریف می کرد . می گفت آخ حامد نبودی رفتم مطب عجب منشیه …… داشت . یه بار از مریضای دیگه تعریف می کرد . یه بار از دکتر . چند بارم می گفت حامد بیا بچه ها دختر هرزه آوردن مکان یا پسر مفعول آوردن بیا بریم حال کنیم. (اون از کلمه های دیگری استفاده می کرد) . پشت سریم یه پسر که چه عرض کنم ، یه مردی بود بهش می گفتن آقاجون کلاس . این از معلم اجازه می گرفت می رفت بیرون چند ثانیه بعد میومد تو . بعدم که بهش می گفتیم چقدر کارت زود تموم شد می گفت حتما بایدم برینم تا راضی بشین ؟
حالا تعریف نمی کنم ولی اعجوبه هایی بودنا . عید شد و فی الواقع دهنمون از سه طرف کاملا جر خورد . باید هر روز می رفتیم مرکز تو کلاسا میشستیم و بدون سرصدا درس می خوندیم . از ساعت هشت صبح تا شیش شب . خداییش عذاب الهی بود که بر سر ما نازل گشته بود . همه هم خرخون ، یه کلمه باهاشون حرف می زدی لختت می کردن . به هرشکل این عذاب تموم شد و برگشتیم به همون عذاب قبلی . بعد از عید کم کم موتور منم روشن شده بود و ساعتای بیشتری درس می خوندم . کاملا احساس می کردم که گیراییم چند برابر شده و هر مطلبی رو به سرعت می گرفتم . برخلاف الان که کودن احمق خنگ شدم . بعد از اتمام امتحانای خرداد یه عذاب دیگه از جانب پروردگار فرو فرستاده شد . باید هر روز می رفتیم مرکز و معلما درسو مرور می کردن و ما هم گوش می دادیم. از همون ساعت هشت صبح تا شیش شب . این دوران هم گذشت و روز کنکور رسید . شب قبلش به هر ضرب و زوری که بود ساعت ده خوابیدم و صبح سرحال رفتیم که کنکور بدیم . رو صندلیم مستقر شدم و برگه ها رو پخش کردن . رو به روم دیوار بود و پشتم یه در ، که وقتی باز می شد از سه طرف محبوس می شدم . وسط امتحانم یه پنکه آوردن کنار دست من نشوندن . همینطوری تو حال و هوای خودم بودن که دیدم صدای چق چق زیاد میاد . من که هیچ جارو نمی دیدم ولی کم کم داشت اعصابم خرد می شد . بعد از امتحان فهمیدم که وزیر از کنارم رد شده و من حالیم نبوده . وقتی تو تلویزیون تصاویر کنکورو نشون می داد همه ی بچه ها رو میشناختم . اون پسره آرمانم توشون بود . یه دستکش زنونه ی سفید دستش کرده بود چون دستش خیلی عرق می کرد برگه اش خیس آب می شد . اواخر امتحان گلاب به روتون شدید نیازمند به مستراح شدم . همینطوری هول هولکی تستا رو زدم و اومدم بیرون . احساس خاصی نداشتم فقط می خواستم برم بش.اشم .
هفته ی بعدش کنکور دانشگاه آزاد بود . روز کنکور وارد محوطه شدم . چقدر دختر ! طبق محاسبه ای که داشتم به این نتیجه رسیدم که به هر کدوممون سه تا می رسه . به هرحال کنکور شروع شد و باز هم اواخر امتحان مستراح لازم شدم طوریکه نیم ساعت مونده به پایان امتحان برگه رو دادم و رفتم . و این بود داستان کنکور ما . قسمت بعدی ثبت نام و ترم اول دانشگاهو با هم مرور می کنیم .
دیدگاهتان را بنویسید