هرمیون گرنجر

به شخصه تا حالا پیش نیومده که گناه خیلی سنگینی انجام داده باشم و عذاب وجدان روحمو سوراخ کرده باشه . ولی خب ، مثل خیلی جوونای دیگه گناهای ریز داشتم که چندان به ترکشون تو این ماه امیدی ندارم . نمی دونم ، شاید یه روزی تو همینجا اومدم و اعتراف هم کردم .

پارسال پاییز دسته جمعی رفته بودیم … بخشید به گیرنده هاتون دست نزنین . تاثیر این پارازیتاس . البته برای کم شدن تاثیرش و جلوگیری از مبتلا شدن به سرطان راهای زیادی وجود داره که یکی از راها رو در ذیل! براتون شرح میدم . داشتم می گفتم . پارسال آبان ماه بود و حمید عسکری تازه آلبوم داده بود . یکی از دوستام توی دانشگاه دائما با تلفن حرف می زد و همه اش از شرکت و حاج احمد و دفتر و این چیزا صحبت می کرد . خیلی کنجکاو شده بودم ولی کلا با سوال کردن مستقیم حال نمی کنم . یعنی اصلا با حرف زدن مستقیم میونه ای ندارم و تفکرم هم اینه که طرف باید خودش از رفتار و صحبتای من بفهمه چی میخوام. یه چند روزی گذشت تا اینکه دوستمون به حرف اومد و گفت فردا میام دنبالت که بریم شرکت . گفتم چه شرکتی؟ گفت بیا خودت میفهمی . خب منم فکر کردم الان می برتم یه شرکت کامپیوتری و دوزار تخصص یاد می گیرم . خلاصه خیلی خوشحال بودم که بالاخره کار پیدا کردم .

دنبالم نیومد . زنگ زد گفت با مترو بیا من راهنماییت می کنم که کجا پیاده بشی . منم که همچنان فکر می کردم با یه شرکت کامپیوتری مواجه خواهم شد با ذوق و شوق قبول کردم و راه افتادم سمت شرق تهران . با کلی دردسر و مکافات منو پیدا کردن و راه افتادیم سمت دفتر . بعد از چند دقیقه پیاده روی رسیدیم و به دفتر شرکت کامپیوتری! دخول کردیم . چند نفر تو یه آپارتمان حدودا هفتاد متری تو همدیگه می لولیدن . به چندتاشون سلام و عرض ادب نمودیم و رفتیم تو یه اتاق خالی . از زور بیکاری نگام رفت به در و دیوار . دیدم عکس دستبند و گردنبند زیورآلاته . با خودم گفتم زرشک! حتما الان میگن بیا برامون بازاریابی کن اینا رو بفروش به خلق الله . قبل از اینکه صاحابش بیاد بچه ها گفتن بیا بهت یاد بدیم چیکار کنی که یه وقت نرینی . انصافا ترسیدم . گفتم الان چیکارم میخوان بکنن . گفتن قلاب بگیر . یا خدا . قلاب گرفتم و بعد گفتن با مشت تو دستت فشار میدیم تو دستتو باز نکن خم هم نشو . مشتو فشار داد و خیلی سریع سقوط کردم . بعد یه دستبند بستن به دستم و دوباره فشار دادن که هیچ از جام تکون نخوردم هرچی زور زدن . گفتن حالا خم شو دستتو بزن به نوک پات . منی که دستم به زانوهام هم نمی رسید انگشتامو زدم به زمین . یه چندتا آزمایش دیگه هم کردن که من کلی تعجب کردم . تازه می گفتن سرطانم خوب می کنه . می گفتن این دستبندا حالت مگنتیک دارن و امواج رادیویی رو میفرستن تو باقلواها .

بالاخره صاحابش اومد و هی ور زد و آزمایش انجام داد . دوستان عزیزتر از جانم هم تو سررسیدشون چیز می نوشتن. حرفاش که تموم شد متوجه شدم که درست متوجه شدم و باید کار بازاریابی انجام بدم . اما دوستام گفتن که بره رو پلن بی! (یکی دو روزه افتادم تو خط کال آف دیوتی!) بعد از چند دقیقه تنفس دوباره اومد و کم کم دوریالیم افتاد که بله ، شرکت هرمیه و زیرمجموعه و الانم دارن منو پرزنت می کنن . جلسه خیلی طول کشید چون من زیاد سوال می پرسیدم . بعد از جلسه هم منو با اعضا آشنا کردن . یکیشون باباش مرده بوده و تا یه ماه پیش سرچهار راها جوراب میفروخته . یکی باباش ورشکسته شده و خونه اشون از فرشته اومده قیطریه . یکی ظرف یه سال ویتارا خریده چون می خواسته که پولدار بشه و زحمت کشیده و خاک صحنه خورده . نکته ی بارزش هم این بود که همشون و حتی دوستای گل من به شدت سیگار می کشیدن و همه اشون از دم مصرفشون بالا بود . اون روز هم گذشت و قرار شد یه روز دیگه هم بیام ولی موقع خداحافظی دوستم یه حرفی زد . گفت حامد حالا چقدر پول داری؟ گفتم صد تومن دویست تومن . گفت کمه . گفتم خب سیصد تومن . گفت نه باید یک و دویست جور کنی . گفتم ندارم . گفت فردا بیا با هم صحبت می کنیم . گفتم خب الان صحبت کن گفت نمیشه فردا بیا اون یارو بهتر برات توضیح میده .

دوباره رفتم اونجا یه مقدار بحث کردم اونام هی توجیه می کردن . حوصله نداشتم زیاد جنگ و جدل کنم . خواستم خودمو راحت کنم گفتم من اونقدر پول ندارم . گفتن اشکال نداره الان ما یه راهی جلو پات میذاریم که پولت جور بشه . گفتم خب ، شاید الان یه تبصره ای چیزی داشته باشن یا مثلا به من اعتماد کنن و دستبندا رو مجانی بدن تا براشون بفروشم و بعد پولشونو پس بدم . ولی زهی خیال پوچ! یه برگه دادن بهم و گفتن اسم هرکیو میشناسی توش بنویس . گفتم کیارو ؟ گفتن فامیل دوست آشنا همکلاسی . اسم همکلاسیای دبستانت هم بنویس . گفتم بابا من که دیگه اونا رو تا ابدالدهر نمی بینم که ، گفتن نه تو چیکار داری بنویس . یه هشتاد تا اسم شد . بعد گفتن حالا بنویس چقدر پیششون اعتبار داری از پنج بهشون نمره بده . بعد گفتن حالا بنویس هرکدوم اگه ازشون پول بخوای چقدر بهت پول میدن . گفتم خب بستگی داره که چقدر پول بخوام . مثلا اگه واسه تاکسی باشه فرق می کنه با اینکه افتاده باشم رو تخت بیمارستان . کلی سر این موضوع بحث کردیم آخرش رفتن پیش رئیسشون . داشتم لب خوانی می کردم . گفت این بچه اینا رو میگه چی بگم صداشو بندازم؟ رئیسش گفت هرچی گفت بگو آره همونه تو درست میگی . بعد اومد پیشم و گفت فکر کن تو بیمارستانی داری می میری . دیگه وارد جزئیات بیماریش نشدم و مبالغو وارد کردم . یکی هزار تومن یکی پنج هزار تومن . کر خنده بود این قسمتش .

بعد که کارم تموم شد گفت حالا شماره تلفن همه اینارو هم بنویس و بهشون زنگ بزن . دیگه اینجا بود که با جدیت وارد شدم و گفتم من حاضر نیستم به دوست دخترم رو بندازم بهش بگم دوسِت دارم اونوقت زنگ بزنم شوهرخاله ام که چندساله ندیدمش بگم به من کمک کن؟ عمرا . زکی خیال واهی! گفتن برای پول درآوردن باید تلاش کنی. فکر کردی همینطوری پول ریخته؟ گفتم من اهل مادیات نیستم . گفتن تو نیستی ، شاید اون باشه پس باید پولدار باشی . خلاصه هرچی می گفتم یه چی می گفتن ولی آخرش من کوتاه نیومدم و تیرخلاصو زدم . گفتم شرکت هرمیه من نمیخوام بیام . کلی هم دوستام ناراحت شدن که به ما اعتماد نداری و و شک داری و سکوت قلبتو بشکن و برگرد ، نذار این فاصله بیشتر از این شه و این صوبتا . با این حال قضیه ختم به خیر شد و دست از سر با موهای پرپشت من برداشتن .

چندماه گذشت . کم میومدن دانشگاه و واحد کم برمی داشتن تا به امورات دستبند فروشی و زیرمجموعه داریشون برسن . تا اینکه یه ماه پیش همون دوستم بهم اس ام اس داد و گفت فردا بیا بریم دفتر جدیدو بهت نشون بدم و یه سری خبرای خوب بهت بگم . بعدش هم میریم یه جای توپ حال کنی . نه نگفتم . فکر کردم لابد می دونن که من کار نمی کنم . فردا با ماشین اومدن دنبالم و رفتیم یه جای جدید تو همون شرق تهران . منو بردن دفترشون که مثلا نشون بدن چقدر بزرگ شده و ملت کرور کرور میان اونجا دستبند بخرن و پرزنت کنن. دختراشم زیاد شده بودن که تعدادیشون جوراب هم نپوشیده بودن!!! یه اتاق کنفرانس پیشرفته هم درست کرده بودن واسه کسایی که می خواستن محصول بخرن و از اونجایی که نمی شد رو دختر مردم آزمایشاتشونو تست کنن از سیستمای مولتی مدیا بهره می جستن . دخترایی رو می دیدم که با خانواده اومده بودن تا اونا رو به خرید راضی کنن. قسمت بالکنشون هم کرده بودن برای سیگار کشیدن و چقدر هم می کشیدن . مصرفشون از اون دفعه بالاتر زده بود . علاوه بر این دائما حرف از سمینار و کوالالامپور و سنگاپور و ویزا و این چیزا بود . بعدش هم منو بردن بیلیارد . یه ذره خودشون بازی کردن و بعدش به منم یاد دادن که مثلا نمک گیر بشم و یه زیرمجموعه بهشون اضافه بشه . به دوستم میگم تو الان یه ساله داری کار می کنی ماهی چقدر درمیاری؟ میگه فعلا چیز زیادی درنمیارم ولی سال دیگه همین موقع ماهی شونزده میلیون درآمد دارم . راستی اینم یادم رفت بگم که اسم این شرکت تو لیست وزارت اطلاعاته و اگه تا الان جمع نشده احتمالا بخاطر اینه که مردم متوجه نمیشن که دستبند سی هزارتومنی رو سیصد هزار تومن می خرن .

به هرحال از نوع رفتار سرد من متوجه شدن که من اینکاره نیستم و دیگه باهام تماس نگرفتن . حقیقتش اگه از دستگیر شدن و دستمالی کردن مردم واسه عضو شدن بگذرم نمی تونم از درآمد حرومش بگذرم. تازه اونم درآمدی که بعد از دوسال شاید رو دور بیوفته . مطمئنا اگه کار و کاسبی درستی بود ظرف چند روز اون پولو جور می کردم و میوفتادم دنبالش ولی این پولا خوردن نداره . پس فردا بچه ام کج و کوله به دنیا میاد . راستی گفتم بچه . میگم که با اجازه بزرگترا واسه بچه ام دنبال مامان می گردم . اگه یه مادر خوب و زحمتکش وخوشگل! سراغ دارین مارو هم از الطافتون در این ماه رحمت بی نصیب نذارین و مطمئن باشین حتما تو عروسیتون جبران خواهم کرد ! الهی آمین!

4 دیدگاه در “هرمیون گرنجر

  1. افرین به تو میگن بچه ی خوب :lol:
    حالااقاحامدشمادرستونو تموم کنید به مامانت میگم بره برات خواستگاری
    غصه نخورهنوزاول جونیته

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

@-: :wink: :twisted: :roll: :oops: :mrgreen: :lol: :idea: :evil: :d :cry: :arrow: :?: ::-O ::) :-| :-x :-o :-P :-D :-? :) :( :!: