هروقت دیدین من یه مدت طولانی و بدون اطلاع قبلی سایتو آپدیت نمی کنم بدونین اتفاقی افتاده. فعلا و حداقلش امروز چندان راغب به توضیح اتفاقات ندارم ولی حتما به زودی خودمو اینجا تخلیه روانی می کنم.
چند روز پیش که احوالاتم کمی امیدوارانه تر بود درحال ورود به یکی از ساختمونای دانشگاه بودم. تو دانشگاه ما دختری درس می خونه که پاهاش مشکل دارن و برای راه رفتن حتما باید یکی کمکش کنه و عجیب اینجاست که از ویلچر و عصا هم استفاده نمی کنه. همیشه یکی دوتا از دخترا که احیانا باید دوستاش باشن دستشو می گیرن و کمکش می کنن. اون روز مادرش (یا شاید هم مادربزرگش) داشت کمکش می کرد که از پله ها پایین بیاد. وقتی داشتم از کنارشون رد می شدم دختره با صدای بلند گفت بس کن ، من خودم بدبختم تو دیگه ولم کن. مادرش هم گفت هیس!
می خواستم همونجا رو سکو بشینم و های های گریه کنم. این صحنه ها رو فقط تو فیلما دیده بودم و حتی قبلا تو جمع دوستان به نوعی ، خیلی خفیف مسخره اش کرده بودیم. نمی دونم الان باید خدا رو شکر کنم که حداقل تن و بدن و عقل سالمی دارم یا همچنان ازش توقع بهبود اوضاع روحیمو داشته باشم. نمی دونم راضی باشم یا گله کنم از اینکه همیشه به بدترین نحو حالمو می گیره. نمی دونم.
dobare chi shodeeeeeeeeeeeeeeeeeeeee?
آره اون دختره خیلی دلسوزه
میگم. به موقعش.
کاش همه دخترا اینطوری بودن.