آدما کلا دو دسته‌ن!

زنهار! چند روز پیش صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم و با اینکه ترم هشت هستم و نباید هفته ی آخر برم یونی لکن انگیزه های دیگه ای غیر از درس منو به این راه کشوند. اون روز خیلی کسل و استرسی بودم. خب شاید بگین که چی حالا؟ ملت فوج فوج تو ژاپن دارن افقی میشن و تو لیبی جنگ داخلیه و بودجه نود هنوز بسته نشده و چند روز دیگه کنسرت ابیه و اون وقت تو نشستی میگی وقتی که از خواب پا شدم سرد بود؟ منم میگم که چیزی ندارم بگم.

درحالیکه من باید چند ترم پیش درس شیوه ارائه رو برمی داشتم اما به علت تداخل ساعتاش و به هم ریختن برنامه ام برنداشتم و این ترم مجبور شدم هر روز و ساعتی که شده بردارمش. از اسم درس هم مشخصه ، باید بیایم سرکلاس یه مطلبی رو ارائه بدیم. ترمای قبل بچه های خودمون سرکلاس بودن و حالا اکثرا ورودی های جدید هستن و دختراشون هم هیکلشون دو برابر منه. من از ارائه دادن باکی ندارم و قبلا هم سر یه درس دیگه این کارو کرده بودم اما چند روز پیش یکی از بچه ها داوطلبانه ارائه داد و مطلب خیلی قوی و جذابی تو چنته داشت و حدود نیم ساعت هم حرف زد. خب من خیلی دوست داشته و دارم که ارائه ی من آس باشه و حتما خلاقیتی توش وجود داشته باشه اما اولا من تو مباحث تخصصی خیلی سررشته ندارم و ثانیا وقت ارائه من حدود پنج دقیقه اس! اینطور شد که استرسم بیشتر شد.

ساعت بعدش هیچ کدوم از دوستان نزدیکترم نیومده بودن و من عین هویج تنها نشسته بودم یه گوشه. می دونستم آخرین روزیه که می تونم خانومو ببینم اما استادی که ساعت بعد باهاش کلاس داشت نیومده بود و احتمال قوی خودش هم نمی اومد دانشگاه. گفتم گداخورد یکی دو ساعت وایمیستم شاید اومد. بعد از کلاس با دوتا از بچه ها که خیلی باهاشون حال نمی کنم همراه شدم که اگه نمی شدم تنها می موندم. تو چندساعتی که باهاشون بودم متوجه مطالبی شدم. اینکه چقدر طرز فکر من باهاشون فرق می کنه. اصلا دوتا دید متفاوت نسبت به دنیا داریم. اصولا همکلاسیای من دو دسته هستن. یکیشون کسایی که دید مادی نسبت به دنیا دارن و هر کاری می کنن تا از زندگیشون لذت ببرن برخلاف من که اصلا مخالف همچین عقیده ای هستم. یه عده دیگه کلا بی خیال دنیا هستن و هیچ برنامه ای واسه آینده ندارن و پیرو جمله ی هرچه پیش آید خوش آید هستن. حرفای جدی نمی زنن و اگه بخوای جدی باشی سوژه میشی. و باز من با این تفکر مشکل دارم هرچند کمتر از اون یکی.

من خودم بیشتر بُعد معنوی زندگی رو می بینم و از فعالیتایی که جنبه ی روحی داره بیشتر استقبال می کنم. مثلا همین بلاگنویسی که غیر از تخلیه ذهن و هیجان سود دیگه ای نداره. آدمایی که طرز فکر مشابه من دارن تقریبا مخالف مذهب و دینن اما من چون معتقد هستم دچار مشکل و تناقض شدم. کلا خیلیا هستن که مثل من فکر می کنن اما من تو بچه های دانشگاه خودمون پیدا نکردم. دلیلش هم مشخصه دیگه. دانشگاه آزاد ، نزدیک تهران ، تراز پایین ، شهریه بالا. معلومه کیا میان اینجا دیگه. زیاد وارد جزئیات نشم. اما خب با دختراش که حرف نزدم ولی می دونم اونا بدتر از پسرا کاملا تو یه دنیای دیگه هستن. اما چندباری که با خانوم حرف زدم از اینکه هرچی می گفت طوری بود که انگار خودم دارم اون حرفو می زنم واقعا لذت بردم. هرچند نمی دونم اونا حرف خودشه یا کسی بهش گفته اینارو بگو. به هرحال.

تو راه برگشت با همون دو دوست سوار اتوبوس شدیم و دوتا از دخترای ورودی جدیدتر هم اومدن و کنار ما نشستن. یعنی ما سمت راست اتوبوس و اونا سمت چپ. یکیشونو میشناختم. عکساشو تو فیس بوک دیده بودم. قبلا که سایت داشتم هم به لیست دوستان مسنجرم اضافه اش کرده بودم و حتی درباره سایت و دانشگاه هم باهاش چت کرده بودم. خب اینا که چی حالا؟ دختره اسمش گلریزه ولی یحتمل تو خونه بهش میگن گلی! به هرحال دختر قشنگیه و عملا خیلی قشنگه و مهمتر اینکه شباهتی هم با خانوم داره. همینطوری که داشتیم حرف می زدیم یکی از اون دوتا دوست گفت حامد سمت چپیه رو میخوای؟ گفتم نه من راستی رو میخوام!! البته شوخی کردما و دوستان هم فهمیدن و شوخی شوخی ، شوخی کردن. خلاصه یه مقدار تابلو بازی درآوردن و فکر کنم دختره فهمید که بین ما سه تا خبرایی هست ولی زیاد برام مهم نبود و نیست. دیگه از ذغال سیاه تر که نداریم که.

خلاصه اینکه احساس تنهایی می کنم. یه جمله ای هست که فکر کنم از امام علی باشه که میگه ضعیف اونیه که نتونه دوست پیدا کنه و ضعیفتر کسیه که دوستاش رو هم از دست بده. البته من دوست و رفیق دارم ولی با کسی صمیمی نیستم و دلیلش هم آدمایی بودن که سر راهم قرار گرفتن. اما بالاخره بعد از بیست و خورده ای سال بالاخره یکیو پیدا می کنم که طرز فکرش به من نزدیک باشه. حتما… شاید … نمی دونم.

14 دیدگاه در “آدما کلا دو دسته‌ن!

  1. میگم با اجازه ات یکی از کامنتاتو فعلا نمایش نمیدم. چون شاید خودش بخونه ناراحت شه ولی بعدا تاییدش می کنم.

  2. آدرس اینجا رو که پیدا کرده ولی فکر نمی کنم سر بزنه. اما اصلا دوست نداره درباره اش چیزی بنویسم.

  3. راستشو بخوای حامد جان من فکر می کنم با این شخصیتی که ازت شناختم اینجا، اصلن تمام ماجرای خانوم و اینا همه ش الکیه، یه جور بازیه که با ماها راه انداختی. نمی دونم شاید دوست داری تو یه همچین موقعیتی باشی یا دوست داری ببینی ماها از تو این موقعیت قرار گرفتن یه آدم چه حس و نظری داریم!!!
    آدمای مثل تو با این فرم و شکل تفکر خیلی باهوش تر از این حرفهان.
    راستشو بگو، ما رو گرفتی؟!!!

  4. سلام
    من اولین باره میام وبلاگتون
    میدونید باید بگم احساس میکنم میشناسمتون!دلیلش هم فقط خودم میدونم.
    اما نوش راست میگه خیلی باهوش تر از این حرفهایی…………….

  5. باشه عزیزم،اصلا نمیخواد اونو تائیدش کنی،خودم یه جورایی پشیمون شدم از نوشتنش
    احتمالا دارم اشتباه میکنم،پاکش کن اونو پاکش کن :wink:

  6. من اصلا این احساسو ندارم که دوروغ گو باشی حامد :-)
    دلیلی نداره که بخوای خالی ببندی
    مریض که نیستی :wink:

  7. نه اصلا. من خودم دوست ندارم راجع به این موضوع بنویسم چون خودم از این تیپ مطالب خوشم نمیاد. اما این قضیه یه مقدار عجیب غریب شده خودمم گیج شدم.

  8. سلام
    دومین بار نیست؟
    البته شما لطف دارین اما نمی دونم چطوری به این نتیجه رسیدین که من باهوشم؟ چون همه می تونن تو وبلاگشون خودشون رو یه طور دیگه نشون بدن.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

@-: :wink: :twisted: :roll: :oops: :mrgreen: :lol: :idea: :evil: :d :cry: :arrow: :?: ::-O ::) :-| :-x :-o :-P :-D :-? :) :( :!: