خب الان تو خود عیدیم و دیگه نمیگم نوروز پیشاپیش مبارک و باید مدنظر داشت که از این کلمه ی پیشاپیش هیچ خوشم نمیاد. با اینکه آدم منفی بین و پوچ گرایی هستم ولی واسه خالی نبودن عریضه ، امیدوارم امسال سال خوبی باشه و هر اتفاقی میخواد بیوفته ، بیوفته فقط نمیریم! عزیزانمون هم همینطور. آرزوها و تغییر و تحول پیشکش. ( سیاه بینی تا کجا آخه؟)
چند شب پیش با یکی از دوستان چت می کردم. حالم خوب بود و شنگول. اما بعد از دریافت سیگنال نگاتیو از دوست گرام ، گند زده شد در احوالاتم و افتادم در ورطه ی لیوان خالی و این صوبتا. من خودم قبلا اینطوری بودم که غیر از موج منفی فرستادن کار دیگه ای نداشتم اما بعد از یه مدت خودم فهمیدم که چقدر حالگیریه که یه نفر هی ضدحال بزنه ، لیکن دیگه سعی می کنم منفی نباشم.
می دونین ، من بعد از چند سال دانشجو بودن خیلی دچار تغییر و تحول شدم. بهتر شدم. بزرگتر شدم. اعتماد به نفسم بیشتر شده و اهداف زندگیم رو پیدا کردم و روشون برنامه ریزی نیز. اما از طرفی غمگین تر شدم. رغبت به تنهایی دارم تا در جمع بودن. علتش هم مشخصه دیگه ، بخاطر همون قضیه لاوینگ و ایناس. دوست دارم فقط درباره این ماجرا با بقیه حرف بزنم و بنا به کلی دلیل خب نمی تونم. اما تو این پست می خوام بیشتر به عقب برگردم و برم به دوران کودکی.
من تو بچگی و مخصوصا دوره ی دبستان آدم فوق العاده خاصی بودم. البته بعضی آدما مثل مورینیو هم خاص هستن و هم موفق اما این خاص بودن من فقط ضرر داشت و نشانه ی حماقت بود. شاید اگه بهتون بگم که چه کارایی می کردم تعجب کنین و حتی باور هم نکنین و منم ابایی از اینکه کودکی عجیب خودمو توضیح بدم ندارم اما چون کسایی هستن که منو میشناسن و اینجا رو می خونن فعلا نگم بهتره. البته الان تقریبا آدم نرمالی شدم و اگه همونطوری می موندم الان زندگی وحشتناکی داشتم. دلیل رفتار اون موقعم رو نمی دونم اما احتمالا بخاطر لجبازی بوده و لوس بودن بیش از حدم باعث اون خلق و خو شده بوده.
چند روز پیش اومدم اسم یکی از معلمای ابتداییمو جستجو کردم ببینم می تونم ردی ازش بگیرم یا نه. البته همون موقعش هم نسیه زنده بود و الان هشت تا کفن پوسونده ولی چون فقط فامیلی این معلمم خاص بود سرچ کردم ببینم چی درمیاد. فامیلیش کیموس بود و خیلی سعی می کرد رفتار منو درست کنه اما من الاغ تر از این حرفا بودم. اسمو سرچ کردم اما اثری از معلم احتمالا فقید نیافتم اما معنی کیموسو فهمیدم که میشه اون غذایی که تو معده اس و هنوز وارد روده و بعدش وارد خون نشده.
خلاصه همینجا به معلم مرحومم سلامی دوباره میدم و خدمت روحش عرض می کنم که خانوم معلم! من می دونم که کلی پشت سر من حرف زدی و رفتی تو فامیل گفتی یه پسره اس تو کلاسم شاگرد اوله اما بدبخت فلان مشکلو داره و کرکر بهم خندیده بودین و می دونم که با والده ی عزیزم دست به یکی کرده بودین تا منو به راه راست هدایت کنین اما با اینکه الان به این سن و سال رسیدم هیچ خاطره ی خوبی ازت ندارم و شاید تنها خاطره ی خوب این باشه که می گفتم مثلث تشدید داره و شما با هفتاد سال سابقه نمی دونستی و با اینکه یه راه حل ساده می خواست تا من آدم بشم اما روش های تربیتی شما واسه زمان هابیل قابیل بود و همون بهتر که الاغ موندم و حالتو گرفتم.
یه معلم هم کلاس چهارم داشتم که از روستاهای اطراف کلیبر اومده بود و یادمه وقتی یه بار مقنعه اش از پشت رفت بالا ، بچه ها سر کلاس چیکار می کردن. حالا خوبه اون موقع ماهواره و اینترنت نبود. اون سال هم مثل سالای قبل شاگرد اول بودم و دلیلی نمی دیدم که مشق بنویسم. سال شخمی ای بود.
اما سال اول. همون روز اول مدرسه یه حرکتی زدم که کمتر خری پیدا میشه این اتفاق جزو خاطره هاش باشه. معلممون هم علاقه به خط کش داشت و زرت و زاپ بچه ها رو میزد. اون موقع یه تزی داده بود که اگه دانش آموزی دیکته بیست می شد یه ستاره می چسبوند جلو عکسش. با مقوا هم یه بورد درست کرده بود و عکس خرخونایی مثل من رو زده بود بهش. بعد وقتی ستاره ها به یه تعداد مشخصی می رسید به اون بچه یه کادویی می داد. مثلا یه بار به من مداد رنگی داد یه بار جامدادی و تا اینکه یه شب بابام برام شطرنج خرید. فرداش هم قرار بود خانوم معلم بهم جایزه بده و احتمالا حدس زدین که همون شطرنجه رو بهم داد. یه سال سرکار بودیم و فکر می کردیم مدرسه واسه تشویقمون داره هدیه بهمون بده ارواح خیکمون.
کلی خاطره شخمی از اول دارم که بعدا بیشتر تعریف می کنم. اما یکیش اینطوری بود که اون زمان مد بود بچه ها قلعه و خرپلیس و از این بازیای خرکی زیاد می کردن. یه بار یادمه چله زمستون به دیوار تکیه داده بودم که دیدم یکی از ته حیاط داره به سرعت به طرفم می دوه و بعد از چند ثانیه خوابم برد. وقتی بیدار شدم داشتم روی خط صف تلو تلو می خوردم اما سعی می کردم پاهامو جفت روی خط نگه دارم. یکی دو ماه بعد ناظم مدرسه که خانم تپلی بود اومد سر صف و گفت بچه ها خاک ارواحتون کمتر بدو بدو کنین. می خورین به همدیگه کار میدین دستمون. همین چند وقت پیش یکی خورد به یکی از دانش آموزا و بیهوش شد و بردیمش بیمارستان و سه ماه تو کما بود. اون لحظه فهمیدم که ای بابل! اینا احتمالا منو میگن لابد! (سه ماهو اغراق کردم البته!)
واقعا چه خاطراتی که از بچگیمون نداریم. شخم می زدیم سر زمین بهتر از این بود. از دوران کودکی و مدرسه متنفرم و اصلا دلم نمیخواد دوباره بچه باشم. الانم رو هم دوست ندارم. یحتملا آینده هم تخیلی تر از حال و گذشته اس و من فعلا منتظرم ببینم میشه بمیرم برم بهشت پیش حوریا؟ وانگهی اگه فی الحال هم بهم حوری بدن می پذیرم. حوری دوست دارم.
mibinam ke hame raftan donbale eydio hishki nis nazar bede omidvaram sale khoobi dashte bashe hamed jan, por az eshghaye movafagh. bachegiatam ghashang boodiaaaaaaa 8)
بلاخره ما چشمون به جمال شما روشن شد!
عیدت مبارک آقای حامد خان سال خوبی داشته باشی
منم تبریک میگم همچنین
همچنین