شب که میشه یه جور دیگه میشم. این حالو دوست دارم. شبو دوست دارم. میگن بچه هایی که شب به دنیا میان بیشتر به شب علاقه دارن ولی من سر ظهر به دنیا اومدم. ظهر یه روز گرم احتمالا. تا همین ده سال پیش شبا زود می خوابیدم. یادمه خیلی دوست داشتم جنگ ۷۷ که ساعت ده شروع می شد رو ببینم. لکن ساعت خوابم رسیده بود. از اوان کودکی قبل از خواب واسه خودم رویا می بافتم. اوایل شخصیتای کارتونی بودن. سوباسا و مادسویاما و کماندار نوجوان و اینا. شاید چون خوشگل بودن انتخاب می شدن. تو دوره ی بلوغ شخصیتا و جنسشون تغییر کردن ولی تم کلی ثابت موند. رویابافی قبل از خواب ادامه داشت تا همین چند سال پیش. کم کم به مرور رویاهام بیشتر به واقعیت نزدیک شدن.
من شبا زود می خوابیدم. یادمه یه بار تابستون بود. لاکرونیا و بایرمونیخ بازی داشتن. سنت شکنی کردم و بازی رو تا آخر دیدم. از اون به بعد اکثر شبا یا فوتبال می دیدم یا نود. الان یه چند وقتیه فوتبال نمی بینم ولی باز شبا بیدارم. بیدار می مونم چون شبو دوست دارم. چون مثل گرگ نماها یه آدم دیگه میشم. چت می زنم.
دیروز خیلی واسه پیاده روی راه دست بود. ولی من مفصل رون چپم شدید درد می کنه. قبلا هم اینطوری شده بودم. وقتی استرس خیلی زیادی بهم وارد میشه چند روز بعدش مفصلم تیر می کشه. وقتی راه میرم می لنگم. موقع خواب هم واسه یه قل دوقل شدن حجمی از دردو باید به جون بخرم. هرچند اگه پام مشکل نداشت هم پیاده روی نمی کردم. قدم زدن فکرمو آزاد می کنه. فکر نباید آزاد باشه.
امروز یه جوجه گنجشک اومده بود خودشو می کوبوند به پنجره ی اتاقم. شاید بخاطر رفلکس بودن شیشه ها تشخیص نمی داد. یادمه بچه بودم. رفته بودم ویلای خاله ام اینا تو شمال. با مادربزرگم رفته بودم. یه دخترخاله هم داشتم و دارم که چهارسال از من بزرگتره. بچگی به اندازه ی حالا یبس نبودم. با دخترا تعامل بهتری داشتم. به هر روی. توی باغشون یه درخت بود که رو یکی از شاخه هاش گنجشک بچه کرده بود. یه روز عصر که تنها شده بودم زد به سرم. یه چوب برداشتم و رفتم جوجه گنجشکایی که هنوز پر درنیاورده بودنو قتل عام کردم. واقعا چرا همچین کاری کردم؟ نمی دونم. اول از لونه اشون انداختمشون پایین. جیک جیک می کردن. بعد با چوب بلند و کلفت می کوبیدم تو سرشون. ساکت می شدن… و له.
شب که همه اومدن کسی چیزی نفهمید. فرداش پسر همسایه واسه دخترخاله ام تعریف کرده بود که چه عملی انجام دادم. اونم اومد به من گفت. انکار کردم. گفت بگو به جون مامانم؟ گفتم به جون مامانـ…ت. ت رو نامفهوم تلفظ کردم. گفت شل گفتیا. وقتی هم رفتم لونه اشونو ببینم دیدم یه موادی مثل پنبه تو لونه پر شده و مادره پیچیده رفته. از همون موقع نسبت به پرنده ها فوبیا پیدا کردم. آخر سر هم میشم مثل فیلم هیچکاک.
الان شبه و پرنده ها خوابیدن. وانگهی ، پشه ها بیدارن و نمیذارن من بخوابم. دلم میخواد حرف بزنم. میخوام با یکی حرف بزنم. میخوام همین الان گوشیمو بردارم به یکی زنگ بزنم. تقصیر سرنوشت نیست که کسی نیست ، مقصر خودمم. دور خودم تار تنیدم و محدودیتای الکی واسه خودم وضع کردم. می دونین ، باید عصیان کرد. شب تصمیم می گیرم نهادم رو آزاد کنم و فردا روز که می رسه میرم تو پیله ی خودم. هرکاری که می کنم باید شب بکنم.
دیگه باید برم بخوابم. صبح کلاس دارم و میزان یبسی من رابطه عکسی با خوابیدنم داره. هرچی شب بیشتر بخوابم فرداش با نشاط ترم اما شبارو دوست دارم و نمیخوام بخوابم درنتیجه روزا کسل و عنقم. الان هم مسواک نزدم. حسش نیست. ضمنا عصیانگری رو باید از یه جایی شروع کرد بالاخره. پس امشب مسواک نمی زنم و فردا هم پیرهنم رو میندازم رو شلوارم و آستینامو تا دکمه ی روی آرنجم بالا می زنم. اصلا اگه محدودیتای اجتماعی نبود فردا با یه اسلیپ می رفتم بیرون. هرچند اسلیپ نمی پوشم ، اذیت میشم. ترجیح میدم پاچه دار بپوشم. راحت تره کلا.
خییییییلی کثیفی… :x
مسواک نمیزنی
قاتل… ولی بالاغیرتا آدم نبودیااا… چطور دلت اومد آخه؟ سادیسمی… (دیگه الان به اونصورت فحشی یادم نمیاد )
یه جوری میگی همین ده سال پیش بود آدم میگه پر پر طرف هشتاد نود سالو داره…!
در مورد پرنده ها :| یاد خودم افتادم که مورچه ها رو انگولک میکردم به شکل فجیعی :|