خوابم میاد. بوی کاغذی که آغشته به ادکلن باسه تو مشامم پر شده. همیشه وقتی حالم گرفته میشه ، تو ایستگاه مترو از پسرایی که کاغذای خوشبو تعارف می کنن یه دونه می گیرم و بو می کنم و میذارم تو جیبم. بعد میارم خونه و میذارم رو میزم کنار سیستم. بوش خفه ام می کنه. حالم به هم می خوره. لکن دلم نمیاد بندازمش دور. امروز دلم واسه پسره سوخت. همونی که عطر و ادکلن میفروخت. یه کاغذ تستر ازش گرفتم و خیلی سریع یه مقدار از شیشه ی عطری که دستش بود به مچم زد. بعد به سرعت رفت سمت دکه اش و گفت ادکلنای دیگه هم دارم. حال نداشتم. خیلی وقته که حال ندارم. بهش گفتم بعدا … بعدا … و با لبخندی پر از یأس به چهره ی بهت زده اش خیره شدم و راهمو گرفتم رفتم.
الان دارم جدیدترین آهنگ آریا آرام نژادو گوش میدم. اگه گوش نمی دادم انگیزه و حس نوشتنم نمی اومد. ملودی قشنگی داره و ترانه اش هم اعتراضیه. سه سال پیش و قبل از جریانات پیرالسال هم یکی از آهنگاشو دانلود کرده بودم. خوشم اومد. اون موقع هنوز معروف نشده بود. وانگهی … الانم زیاد مشهور نیست.
خب طبق پیش بینی ناصر حجازی هم فوت کرد. می دونین ، حجازی واسه من اسطوره نبود. الگو نبود. برام یه آدم معروفی بود مثل بقیه آدما. اما دوسش داشتم. اما تو زندگیم تاثیرگذار بود. چون نام خانوداگی من شبیه فامیلیش بود حس خاصی نسبت بهش داشتم. حقیقتش حس افتخار. دوست نداشتم بمیره. حداقل الان نه. ولی رای خدا قاطع تر از حرف چند میلیون نفر آدمه. خدا بعضی اوقات که نه ، خیلی وقتا صفت حکیم رو به رحیم ترجیح میده. نمونه اش ناصر حجازی. مثالش من.
امروز روز مادر بود. مامان من دقیقا همون تصوریه که میشه از یک مادر داشت. همون تصوری که همه از لفظ مادر دارن. فوق العاده از لحاظ عاطفی بهش وابسته ام. دیشب از نت یه اس ام اس تبریک رو یه تیکه کاغذ نوشتم و گذاشتمش تو جیبم تا وقتی امروز خونه نیستم براش بفرستم. تاثیرش بیشتره اینطوری. درعین ناامیدی و تلخی و زهرکامی تو اتوبوس براش تایپ کردم و فرستادم. نمی دونم از کجا یه جمله ای درجواب برام فرستاد. یه عبارت امیدوارکننده بود. می دونه. می بینه که حالم خوش نیست. می فهمه. می دونم. مطمئنم دوستم داره.
میخوام آخر هر پست چندبیت شعر بذارم. چه شعر کلاسیک و چه ترانه. ضمنا واسه آینده برنامه های وِیژه ای دارم. اگه اتفاق امیدوارکننده ای نیوفته به انجام می رسونمشون.
منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافری است رنجیدن
خدا بگم خواجه رو چیکار نکنه که شعراش به درد همون هزار سال پیش می خوره. راستش به تناسخ اعتقاد ندارم اما فکر می کنم تو زندگی قبلیم رفیق حافظ بودم!!
منم که خود حافظ بودم… اِوا… بلاگرفته تویی؟
حافظی؟
آخرش رفتی لندن پس؟