یه درخت تن سیاه سربلند

روزی روزگاری در وسط دشتی سرسبز ، درختی تک و تنها زندگی می کرد. دور و اطراف درخت غیر از بوته و علف ، گیاه دیگری نمی زیست و بنابراین درخت بیچاره احساس دلتنگی و غربت و غم فراق و رنج هجری کشیده ام که مپرس می کرد. همیشه با خودش فکر می کرد که چی می شد خدا یه حرکتی می زد و یه حالی به ما می داد؟ وضعیت بر همین منوال گذشت تا درخت صدساله شد. احساس یأس بر او کاملا چیرگی یافته بود و شب روز دعا می کرد که یا این وضعیت تغییر کنه یا از زندگی ساقط بشه. اما خب ، درختا که دست و پا ندارن بتونن خودشونو بکشن و حتی زبون هم ندارن گاز بگیرن قطعش کنن خفه شن بمیرن.

روزی از روزها که درخت مشغول چرت بعدازظهرش بود یکی با صدای “رسایی” گفت: «برخیز ای درخت کهنسال!» درخت از عمق این صدا گرخید و چشماشو باز کرد و نگاش به یه موجود فرشته مانندی افتاد. با ترس و لرز گفت: «بابا کی هستی تو ، سر ظهری منو از خواب پروندی؟ یعنی ما نمی تونیم بعد صد سال عمر چند دقیقه راحت چرت بزنیم؟»  فرشته گفت: «خواب بودی؟» درخت جواب داد: « پـَ نـه پـَ ، داشتم چشم بسته می شا*یدم.» فرشته گفت:« خموش! من فرشته ی خدا میکاییل هستم و برات پیامی دارم.» درخت گفت: «میکاییل؟ والا تا جایی که ما خبر داریم خدا واسه این کارا جبرئیلو میفرستاد.» فرشته پاسخ درداد: «این فضولیا به تو نیومده» درخت گفت: «لااقل جبرئیلو نفرستاده حداقل یه حوری ای چیزی آخه» فرشته گفت: «ساکت شو تا ساکتت نکردم. اگه نمیخوای برم اصلا.» درخت گفت: « نه نه غلط کردم، شیره خوردم.» – : « خیلی خب. بعد از اینکه تو شب و روز دعا کردی و ضجه موره نمودی ، با اینکه به صلاحت نیست اما خدا سه تا راه حل پیش پات گذاشته تا یکیشو انتخاب کنی. اولیش اینه که همینطوری که هستی بمونی و هی نق نزنی. دومیش اینه که خدا یه زبون برزخی بهت بده تا بتونی با همه موجودات به زبون خودشون حرف بزنی. و سومیش اینه که یه عده آفت و ملخ و مورچه های گوشت خوار بریزن سرت و همه جاتو بخورن.»

درخت دقایقی اندیشید هرچند نیازی هم به اندیشه نبود و هر خری متوجه می شد که کدومو باید انتخاب کنه. بالاخره گفت: «میکی جون همین دومی رو مرحمت کنه قربون دستت.» فرشته گفت: «اوکی ، پس زین به بعد تو قادری با تمامی موجودات زنده ی عالم سخن کنی. فقط صبر کن من برم بعد.» و زین گونه بود که در غم غربت شکیب نیست.

درخت در تنه ی خودش نمی گنجید و از اینکه خدا بهش حال داده خیلی خوشحال بود. حتی به قدری دُز شادیش زد بالا که یهو میوه داد و از اونجایی که درختِ میوه نبود به یاد حضرت مریم افتاد و های های گریست. اما بعد از مدتی متوجه شد که یه جای کار می لنگه و گویا یک چیزی سر جای خودش نیست. او متوجه شده بود که خودش می تونه به زبون سایر موجودات حرف بزنه ولی اونا که نمی تونن به زبون درختا حرف بزنن. و فهمید که علاوه بر زبون برزخی به گوش برزخی هم نیاز داشته و از اونجایی که درخت بی سواد بود و مهندس نشده بود ، همون اول متوجه این جزئیات نشده و در نتیجه حالا ری*ه بود به خودش.

صد سال به همین ترتیب گذشت. یک روز درخت داشت به علفی می گفت: « آره ، یادمه زمان ما زمستون و تابستون برف و بوران بود. نه مثل الان که کلی اس*رم می ریزن رو ابرا بلکم چارتا قطره بارون ازشون دربیاد. یادش بخیر دورانی بود. ببینم تو نمیخوای چیزی بگی؟ همه اش من حرف بزنم؟ بابا یه حرفی ، حرکتی ، قری ، فری. عجبا. میکی جان خدا بگم چیت نکنه. خب قبل از اینکه پیامو بیاری یه چک می کردی ببینی چیزی یادت رفته ، نرفته ، چیزی جا گذاشتی نذاشتی. هیییییییییییییییییییییییییییییییییی …

در همین احوالات بود که صدایی به گوشش رسید. صدا دور بود و نامفهوم. اولش فکر کرد میکاییله. ولی وقتی صاحب صدا نزدیکتر شد یه آواز آشنا به گوشش خورد: « یه درخت خشک و بی برگ میون کویر داغ ، توی ته مونده ی ذهنش نقش پررنگ یه باغ ، شاخه ی سبز خیالش سر به آسمون کشید ، … سبز خیالش سر به آسمون … ای بابا ، بقیه اش یادم نمیاد.» طرف درهمین حال بود که از کنار درخت رد شد. درخت هم با خوشحالی از اینکه بالاخره زبون یکیو میفهمه با وجد فریاد زد: « ببینم آقا ، شما حبیبی؟» مرد گفت:« نه ، طبیبم. هار هار هار …» درخت از بی بند و باری مرد کمی ناراحت شد ولی نمی خواست این موقعیتو از دست بده. گفت: « حاجی تو زبون منو می فهمی؟» مرد گفت:« معلومه که می فهمم. فقط نمی دونم این صدا از کجا داره میاد.» -: « بابا منم دیگه. همین درخت گنده ی کنارت.» مرد که انسان فرهیخته و روشنفکری بود و البته کمی هم به مقدار زیاد اسکیزوفرنی داشت ، گفت: « اِ ، درخت جان خوبی؟ ببخشید نشناختما.» – : « خدا ببخشه. حالا اگه عجله نداری بشین چند دقیقه دور هم چایی بخوریم. تازه دمه.» و مرد که خسته بود قبول کرد.

درخت داستان زندگیشو و ماجرای میکاییلو واسه مرد شرح داد. مرد گفت: «حالا میخوای چیکار کنی؟» درخت گفت: «میخوام خودمو بکشم. فقط نیاز به یه قاتل دارم.» مرد گفت: «خب من پایه ام. چیکار باس بکنم؟» -: «نمی دونم. اگه تبر داری با تبر. اره هم جواب میده.» -: « ولی من نه تبر دارم نه اره. میخوای آتیشت بزنم؟» – : « اگه این کارو بکنی که لطف کردی.» و مرد شروع به جمع آوری خس و خاشاک کرد و اطراف درخت ریخت.

نزدیک غروب بود و تلی از خاشاک اطراف درخت جمع شده بود. مرد فندک سوسمارنشانشو از جیبش درآورد و چندبار فندک زد. فندک جرقه می زد ولی روشن نمی شد. گویی اینکه گازش تموم شده بود. درخت گفت: « چیکار کنیم حالا؟ گاز نداری پرش کنیم؟» مرد گفت: «گاز که نه ولی گلاب به روت یه چیز دیگه دارم منتها بلد نیستم پرش کنم. گوش کن. من الان دیرمه. میرم یه روز دیگه میام کارو تموم می کنیم. باشه؟» درخت که چاره ای نمی دید گفت: « باشه حله. فقط زود برگرد دیگه.» و مرد رفت و درخت دوباره تنها شد.

پنج سال گذشت و هیچ خبری نبود. درخت ، پیر و فرتوت شده بود و از زندگی نکبت بارش ناراضی. اما ناگهان میکاییل بر او وارد شد و گفت پیام جدیدی واسه اش داره. درخت هم که پیر خرفت شده بود گفت: «میکی جان ، من این همه سال خیلی فکر کردم. یه سوالی واسه ام پیش اومده. سوال اینه که جبرئیل که فرشته ی وحیه.  اسرافیل هم منتظر نشسته قیامت بشه تو صور بدمه. بعد اونوقت تو چیکاره حسنی؟» فرشته گفت: «حالا وقت این نیست که شرح وظایفمو برات بگم. ببین چی میگم. خدا گفته که تو نیاز به یه همدم داری. یکی که وقتی خسته و کوفته میای خونه بهت بگه پاشو بریم خرید. یکی که هروقت بهت نیاز داره کنارش باشی و هرشب که بهش احتیاج پیدا می کنی بهونه بیاره و بگه فلانم و بیسار. حالا منم این بذرو آوردم تا کنارت بکارم و یه مونس برات دربیاد.» درخت گفت: «این زوجه ی من چند سال دیگه آماده میشه اونوقت؟» – : « حدودا بیست سال دیگه. البته می دونم ، فاصله سنیتون زیاده ولی خب ، کاچی به از هیچی. بعدش تو که دویست سال صبر کردی ، این چند سال هم روش.»

فرشته وقتی سکوت سفیه اندر عاقل درختو دید ، بی هیچ حرفی راهشو کشید و رفت. وقتی به عرش رسید انگار که مطلبی یادش افتاده باشه به خودش گفت: « اِ اِ اِ … دیدی چی شد؟ یادم رفت بهش بگم دیگه نمی تونه حرف بزنه. حالا ولش کن خودش می فهمه دیگه حال ندارم این همه راهو برگردم. این براق فلان فلان شده هم نمی دونم کجاست. کل کارامون لنگ مونده.»

ده سال گذشت و درخت همون چند روز اول فهمیده بود که نمی تونه حرف بزنه و این رو هم می دونست که خدا گر ز حکمت ببندد دری ، ز رحمت گشاید در دیگری. بذری که فرشته کاشته بود به نهالی جوان و شاداب تبدیل شده بود اما هنوز واسه بعضی کارا زود بود. هر روز صبح که درخت پیر از خواب برمی خواست به اندام رعنا و خوش استیل نهال خیره می شد و از انحناهای موزون بدنش لذت می برد. در یکی از همین روزهای بهاری و دل انگیز ، صدای خنده ی دو آدم فضای دشتو پر کرد و صدا کم کم به درختا نزدیک شدن. درخت به چهره ی زوج جوان نگریست و قیافه ی مرد رو شناخت. بله ، همون حبیب بود و فقط موهاش کمی جوگندمی شده بود. مرد وقتی از کنار درخت گذشت یاد دوران قدیم افتاد و فندکو درآورد و هرچه درخت فریاد برآورد که «الاغ ، نکن» نشنید و همراه همسرش به تماشای جزغاله شدن درخت نشستن. فوقع مالاوقع. پس شد آنچه نباید می شد.

نتیجه گیری غیراخلاقی: به مشیئت خدا اعتراض نکنین و هی آرزوهای بیخود نداشته باشین. چون میگن هرکی که زیاد دعا کنه و مقرب تر باشه ، از جام بلا بیشتر بهش میدن بخوره.

6 دیدگاه در “یه درخت تن سیاه سربلند

  1. اقا من فک کنم میدونم براق چیه؟گویا اسب بید از نوع سفیدش…یا شایدم سفید مشکی یا یه همچو چیزی….

    به هر حال نتیجه گیریت منو کشته …اصن یه وعضی :mrgreen:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

@-: :wink: :twisted: :roll: :oops: :mrgreen: :lol: :idea: :evil: :d :cry: :arrow: :?: ::-O ::) :-| :-x :-o :-P :-D :-? :) :( :!: