شاید بعضی اتفاقات و پدیده ها رو نشه آرزو به حساب آورد. برفرض من دوست دارم آدم ثروتمند و مشهوری باشم. خب این آرزوئه و دست یافتن بهش به خودم بستگی داره. اما بعضی پدیده ها هست که بیشتر به قضا و قدر و سرنوشت ربط داره. مثلا اینکه من دوست دارم وسط یه دشت سرسبز و تو یه هوای بارونی قهوه بخورم و گیتار بزنم ، شاید هیچ وقت اتفاق نیفته. این ها صرفا زاییده ی قوه ی تخیل منه و اگه رنگ واقعیت بگیره که دیگه اصل حاله!
دوست دارم تو یه جاده ی خلوت مشغول رانندگی باشم. صدای موزیک روح نوازی هم از سیستم صوتی ماشین پخش بشه و کسایی که تو ماشین نشستن سکوت کرده باشن. یه بار که با تنی چند از دوستان رفته بودیم شمال ، یه آهنگ از ماهان بهرام خان پلی شده بود و همگی متفق القول خفه خون گرفته بودیم بس که مسحورکننده بود. داشتم می گفتم. نم بارون جاده رو کاملا خیس کرده و هنوز هم مشغول بارش ملایم باشه. پنجره ها تا انتها پایین داده شده و بوی نم و خاک خیس و قطرات ریز بارون بپاشه تو صورتم. منظره ی اطراف جاده درختای با برگ سبز و نارنجی و وای که چه لذتی. حتی از نوشتن و فکر کردن بهش هم لذت می برم.
دوست دارم زمستون باشه. برف بیاد و سرما بزنه استخونو بترکونه. خیابون ولیعصر باشه و گشت امنیت اخلاقی! نباشه. با کسی که احساسات فرازمینی بهش دارم دست در دست هم مشغول قدم زدن باشیم و اون روز هم روز خاصی – مثلا ولنتاین – باشه. برسیم به فروشگاهی و من تمام مقادیر موجود در جیب و کارت بانکیم رو صرف خرید مورد انتخابی بکنم و فقط دو هزار تومن برام باقی بمونه. بعد یه دربستی بگیرم و راهیش کنم خونه اشون و چون پول ندارم کرایه اشو حساب نکنم. بعدش میرم یه آدامس پونصد تومنی از سوپر مارکت می گیرم و سوار تاکسی میشم. از اونجایی که دیگه پولی ندارم ادامه ی مسیر رو در سرما و تاریکی و برف و سکوت پیاده روی می کنم و در آخر خیلی خوشحال به منزل می رسم. بله … من همچین آدمی هستم.
و مثل همیشه … آه
aah nadare ke, ishsalla peydash mikoni o hameye in etefagha barat miofte, oon moghas ke be in rooza mikhandi o migi yadesh bekheir yeki behem gofte bood be oon rooza mikhandi
این پست که تلخ نبود. اتفاقا فعلا رو دورم.