زنهار! زنهار که چندین ماه دست به جوی استیک نبردیم و کتاب به دست نگرفتیم و فیلم ندیدیم و چیپس نخوردیم و در نهایت …. البته خیلی هم اسهالی نبود اما به هر روی ضعف ناشی از تخلیه گریبانگیرم شده و اکنون افسردگی هات بعد از کنکور گرفتم. ولی خداییش ایشالا قبول میشم چشم فک و فامیل درمیاد.
کورسوهای امید وقتی دیده میشه که یاد دانشجوهای خسته ی کنکوری می افتم که از من داغون تر بودن. برای مثال کنکور سراسری بود و همگان مشغول خارش ریش و بدن بودیم که صداهایی با مضمون خروش…پف … خروش…پف و بر وزن خروشچف بلند شد. یا سر جلسه ی آزاد یه بنده خدایی ده دقیقه دیر اومد و وسط آزمون موبایلش زنگ خورد. باز خوب شد حالا جواب نداد.
این افسردگی هات به کنار، من گذاشتم گذاشتم جفت تربیت بدنیا رو با هم برداشتم حالا زیرش زاییدم. یه استادی هست اسمش بهنام طاهرزاده اس که پونزده سال پیش تو دربی بعد از اینکه تعویض شده زرتی به استقلال گل زده و کلهم افتخارش همینه تو زندگی. بعد من دچار پیچیدگی فلسفی شدم که الان اون باید به خودش افتخار کنه یا اینکه من باید به خودم افتخار کنم که نصف سنش عمر دارم؟ حالا اومدیم و بیست سال دیگه هم هیچ پخی نشدم. خلاصه روانی شدم سر این موضوع.
حالا این استاده جو تمرین گرفته بودش هی می گفت بدویین. منم ساعت قبلش یه تربیت بدنی دیگه داشتم و اونجا هم عین خر دویده بودم ولی نمی خواستم ناراحتش کنم و دوباره عین خر دویدم. بعدش گفت حالا تیم بکشین فوتبال. خواستم روشو زمین بندازم که دیگه دیر شد و کشیده شدم و لشمو تو زمین تکون تکون می دادم. بدبختی تیم سوم هم که بعد از باخت ما بازی داشت منو دعوت به عضویت کرد و منم که مغز پغزم کار نمی کرد قبول کردم. آخر ساعت اون یکی استاده گفت با اینکه سنگین تمرین کردین ولی شاداب بودینا. آره … شاداب بودیم. عمه ات هم شاداب بود.
پنج شیش سال پیش فراخوان دادن که متولدین فلان سال برن واکسن هپاتیت بزنن. منم متولد همون سال بودم و رفتم که بزنم. بعد رفتم یه درمونگاهی و وارد اتاق واکسن شدم و دیدم به! یه دختر جوون رعنا و تنها واکسن می زنه. واکسنو زدم و موقع گرفتن پنبه هم سرانگشتم خورد به ناخونش. بعد که فرمو پر کرد دیدم اسمش شادابه. از اتاق که اومدم بیرون تنی چند از دوستان همکلاسی رو دیدم و بعدها تا مدت ها شاداب بودیم. (چه ربطی داشت این اصلا؟)
خب دیگه اگه مسئله ی درسی پیش نیاد و افسردگی هات نگیرم و شکست عشقی نخورم و رم کامپیوترم نسوزه، سعی می کنم آف تو دیت باشم و الان هم که دقت کردم دیدم چندتا از همراهان بلاگنویس به رحمت رفتن که امیدوارم قرین باشن.
انشالله که قبول میشی به قول یارو گفتنی نیمه پر لیوان رو ببین !
امیدوارم که هر روز شادابیتو بیشتر بدست بیاری ، انشالله بخوان فاتحه مع الصلوات
وبلاگ ما هم به علائل مختلف حذف شد :D
ایشالا قبول میشی
خیلی ممنون ولی لیوان پر باشه هم من خالی می بینمش!
تا من برگشتم ترکید؟
ممنون
عه این خندانک زشت چیه رو کامنت من !من اصن اهل دل و قلوه و بوس و اینا نیستم آخه ! ۸O
وبلاگ من هم آره یه روز بلند شدم دیدم چیزی واسه گفتن ندارم دیگه زدم پاکش کردم ، باهاس برم تو یه ژانر دیگه بنویسم
دوتا تربیت پشت هم!! جر نخوردی؟
نه. مردی گفتن زنی گفتن …