سه حکایت (قسمت یازدهم)

کاملا واقعی

راننده خطاب به عابر: آقا ببخشید این بربری رو از کجا گرفتی؟

عابر: از همین جا [به کوچه بالایی اشاره می کنه]

راننده: خوبه؟

عابر: والا چی بگم، علف باید به دهن بز شیرین بیاد

———————————————

ایستگاه مترو صادقیه – ۹ شب

پیرمرد: ببخشید مترو صادقیه از کجا باید برم؟

من :   همین مترو رو سوار شین برین.

——————————————–

یکی از دوستان، همکلاسی سابق رو توی غرفه ی موقت فروش لباس شهرداری در یک پارک می بینه. این همکلاسی در زمان تحصیل تفاوت بین ایمیل و سایت رو نمی دونست.

بعد از احوالپرسی…

یکی از دوستان: خب حالا کلا مشغول چه کاری هستی؟

همکلاسی سابق: هیچی، پی اچ پی (PHP) می زنم

6 دیدگاه در “سه حکایت (قسمت یازدهم)

  1. نگرفتم… ینی پیرمرده رو نصف شبی رَوونه ی ایستگاه امام خمینی کردی؟ :/

    پی اچ پی هر چی هم باشه قضیه ناجورتر از این نمیشه که منگل ترین آدمی که میشناختم پریروز برگشته میگه شهریور دارم میرم کانادا داروسازی بخونم :roll:

  2. خیلی خسته بودم. فوقش برمی گرده دیگه. یه کم مترو سواری می کنه.
    بله خب، پول دارن میرن دیگه. حسودی نداره که

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

@-: :wink: :twisted: :roll: :oops: :mrgreen: :lol: :idea: :evil: :d :cry: :arrow: :?: ::-O ::) :-| :-x :-o :-P :-D :-? :) :( :!: