با اینکه ابزارهای ارتباط جمعی اونقدر زیاد شده که تقریبا همه درگیرش هستن اما هنوز هم بعضی ها پیدا میشن که به سنت پایبندن و به گذشته ی خودشون افتخار می کنن و همچنان مسلک بزرگان پیش از خودشون رو سرلوحه ی زندگیشون قرار میدن. به امید آن روز…
چند روز پیش همراه با دوستی رفتیم به یکی از پارک های باکلاس شمال شهر. بعد از کمی قدم زدن، برای فرار از هرم گرما، نیمکتی در سایه پیدا کردیم و نشستیم. دقایقی به صحبت گذشت تا اینکه یه دختر حدودا بیست ساله یا کمتر، چندمتر جلوتر از ما روی چمن ها مستقر شد، دفتر دستک و کاغذهاشو روی زمین پخش کرد و بندهای مقنعه و مانتو و شلوارش رو برای تنفس بهتر باز کرد و مشغول درس خوندن شد.
ما آدم های با جنبه ای هستیم و انتلکتوئلی ازمون فوران می کنه، لکن هیچ وقعی به دختر ننهیدیم و مشغول گفتاردرمانی خودمون شدیم. در همین حین و بین، پسری بیست و چندساله دائما دور محوطه ی استقرار دخترک مانور می داد و تیررس نگاهش تماما روی دختر بود. بعد از اینکه یکی از نیمکت های نزدیک به سوژه خالی شد، پسر فرصت رو مغتنم شمرد و متاسفانه نیمکت سقوط کرد و بدست پسر افتاد. برای اینکه دقیقا متوجه موقعیت ژئوپلتیک منطقه بشین، عکس زیر رو نگاه کنین و به مسیر نگاه پسر هم توجه داشته باشین.
شاید این سوال پیش بیاد که دلیل این رفتار پسره چی بود و چرا یکدفعه نمی رفت کارو یکسره کنه؟ چرا فقط اصرار به حملات هوایی و توپخانه ای داشت و از طریق زمینی اقدام نمی کرد؟ جواب ساده س. چون دو تا ناو نر خر – که ما باشیم – در منطقه ای در حوالی سوژه، پایگاه ایجاد کرده بودیم. حتی یک بار هم که پلیس مشغول گشتزنی بود، پسره مثل چله ی از کمان رها شده از انظار دور شد و بعد از رفتن پلیس دوباره سر جای قبلیش برگشت و تمام این ادله ها دال بر ترسو بودن پسر و نداشتن برخی اعضا و جوارح داشت.
درگیری سختی بین سه ارتش درگرفته بود و با مقاومت جانانه ی ما، دختر به دست پسر اشغال نمی شد. از ساعت سه بعد از ظهر تا هفت و ده دقیقه نبرد ادامه داشت و روی نیمکت فلزی نشسته بودیم و تشنگی و سر شدن عضلات تحتانی و پرشدن مثانه تاب تحمل رزمندگان غیور رو بریده بود. هیچی دیگه، ما دوتا خسته شدیم پا شدیم رفتیم. والا… بیکاریم مگه
خسته نباشی دلاور
خدا قوت پهلوان
یه هلی شات تهیه میکردی از منطقه برا شناسایی، شاید میشد بصورت چریکی وارد عمل میشدین، بعد میتونستین جواب زیاده خواهی دشمن رو با پاسخی کوبنده بدین… یه راه دیگه شم این بود که از اول موضعو رها میکردین پا میشدین میرفتین بستنی میخوردین… راهکار دوم بشدت توصیه میشه
خب !!
یکیتون کشیک میکشید یکیتون میرفت ی کشو ی چوب پیدا میکرد با تیرکمون میزدینش
حامد!!!!
حامد!!!!!!!
خدا بگم چکارت نکنه!!!
یعنی ماه ها بود متنی با این ظرافت و طنز ادبی نخونده بودم!!!!!!!!!
خیـــــــــــــــــــــــــــلی باحال بود!!!!!!!!
روحت شاد پسر!!!!!!!!!
پارکه کجا بود ؟؟ نیاوران ؟ باغ فردوس ؟ جمشیدیه ؟…؟
عشقم همه که مث تو باهوش نیستن :* :))
بله اماکانت نبود و با دستای خالی و تحریم و فلان باید می جنگیدیم. حتی طرح عملیات هلی بورن رو هم ریخته بودیم.
یه مبارز هیچ وقت نباید از مبارزه دست بکشه. حالا ما سِر شدیم وگرنه می موندیم بازم.
دیگه این چیزا رو از ما انتظار نداشته باش. عقلمون در همین حد قد داد.
ممنون ولی واقعا اینطور بود خداییش؟
حالا انقدرام باکلاس نبود. نیمه با کلاس بود. ساعی
دیگه مغزمون تا این مقدار کشش داشت.
کشیش و پرتاب دارت به عقلمون نمی رسید دیگه
من که از اون روز کم درد گرفتم
منم دیگه کمر نمونده برام
علیرضا از صبر و شکیبایی ما متشکره تو چرا آپ نمیکنی؟ نکنه تو هم متشکری؟ بنویس بینیم باو، بلاگفارو مرده شور برده حوصله مون سر رف… آدرست زخم شد انقد زدم دیدم آپ نکردی
وقت میذارن واسه آدم مگه؟ پایان نامه دارم خب.
شیرازی ترکیده، بقیه که نترکیدن. مهاجرت اجباری کنین.
سلام منم به علیرضا برسون.
ما خودمون پایان نامه نویسیم… مارو از پایان نامه نترسون…. مث من رلکس باش! فوقش میوفته ترم بعد دیگه!!
مهاجرت «همّت والا» میخواهد با اراده و جربزه و تلاش و جنم و اعضای تحتانی مقتدر… ما همینجا که هستیم میشینیم تا علیرضا بیاد درستش کنه
الانم میرم دفه بعد که برگشتم اینجارو آپ نکرده نبینم هاااا… برم فصل دو بنویسم!
اه بیشعور مگه نمیبینه بچه درس داره!

جدا خیلی ترسویین، حال آدم ازتون به هم میخوره اصن
ینی طنز طریفتون کشت مارو!!=))))))
میرفتین با پسره هماهنگیارو انجام میدادین سه جانبه بدبختو محاصره میکردین :| بدبخت دختره :\ تنا گیره ام ای فایو افتاده:د
ترم بعدی نداره. فرصتم تموم شد. ترم بعد بالا برجکم.
داره درستم می کنه گویا.
فردا دیگه مینویسم. اسمایلی ترس و گریه ی توأمان.
هرچند نفهمیدم که ترسوئه ولی حال خودمم به هم می خوره. از چی نمی دونم حالا.
خیلی ممنون ولی من نمی دونم طنزم کجا بود آخه؟
حالا خوبه گفتی ام آی فایو، چیز بدتری نگفتی. سه به یک آدم یاد چیزای بدتری میفته
:|خب من از جنبه کاملا مثبت نگاه کردم :)) در کل پسرا امنیت شون بیشتره از چندجبهه یا یک جبهه حمله کنن در هر صورت اونا میبرن -_-:\
نمی دونم چرا همش یاد داعش میفتم همیشه
عااااالی بود این پست:))))
روحم شاد شد:)))))))
والا ا:\ الان ادم به هر چی نگاه میکنه یاده داعش میفته :|||
ممنون. همیشه به شادی.
من خودمم می بینم یاد داعش میفتم.
اون “بیکاریم مگه” آخرش آدمو نابود میکنه واقعا
اون عزم راسخ پسره بازم آدمو نابود میکنه :))
پافشاری دختره رو درس خوندن تو اون همه سروصدا چی؟