سه حکایت (قسمت پانزدهم)

در راهروری ساختمان اداری دانشگاه…
پسر اول: ای بابا همش باید بریم این اتاق اون اتاق. خسته شدیما
پسر دوم: دیگه همینه دیگه. باید این پروژه رو طی کنی.
——————————————————–
اون: اصلا من نمک جمعم. هرجا میرم بیرون دفعه بعد میگن اینم بگید بیاد.
من: اتفاقا منم نمک جمعم. هروقت میریم بیرون دفعه بعد میگن اینو دیگه نیارین.
——————————————————–
پسری در جوار دوتا دختر نشسته و با هیجان خطاب به یکیشون درحال صحبته.
-: ببین یعنی یه عکسی گذاشته بود اینستا که اگه ببینیش پشمات می ریزه…

10 دیدگاه در “سه حکایت (قسمت پانزدهم)

  1. مگه میشه شما برید تو یه جمعی بعد بگن دفعه بعد دیگه نیاین؟؟ مگه میشه همچین چیزی؟ :))
    آقا یکم زود به زود تر پست بذارید آخه این چه وضعشه من اعتراض دارم لطفا پاسخگو باشید :d

  2. چرا نمیشه؟ حداقلش کسی بهم نگفته دفعه بعد بیا
    هفته دیگه این پایان نامه تموم شه هر روز پست میذارم. این چندوقت نمی تونستم تمرکز کنم واسه نوشتن.

  3. إع تو هنوز میری دانشگا؟؟؟ ایییینهمه مدت نبودم الان اومدم گیسام سفید شده با واکر راه میرم سمعک گذاشتم ٬ تو هنوز میری دانشگا؟؟؟؟

  4. منو از واکر نترسون که خودم با ویلچر میرم دانشگاه. این همه مدت نبودی انگار من اون همه مدت بودم.
    خدا پل واکرم بیامرزه

  5. باز یه برجکی هس که بعد از دفاع منتظرش باشی… من که پایاننامه رو دارم الکی کش میدم ببینم بعدش چه خاکی میخوام سرم بریزم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

@-: :wink: :twisted: :roll: :oops: :mrgreen: :lol: :idea: :evil: :d :cry: :arrow: :?: ::-O ::) :-| :-x :-o :-P :-D :-? :) :( :!: