چند روز پیش، روز جهانی Caps Lock بود. خب من فحش گذاشتم روی کسی که برای روزها نام جهانی انتخاب میکند. این از این. پریروز هم روز جهانی لکنت زبان بود. روایتهایی که میخواهم تعریف کنم هرچند ارتباطی به لکنت زبان ندارد اما خیلی هم نامربوط نیست.
مدرسهای که اول دبستان را در آنجا گذراندم، یک هائیتی به تمام معنا بود. با دانشآموزانی بیفرهنگ و عقدهای و خودآزار و معلمان و ناظمهایی سادیسمی و عاشق چک و لگد. روز اول مدرسه، درحالیکه سه نفره و چهار نفره روی نیمکتها نشسته بودیم (حالا چهار نفر را کمی جو دادم ولی خیلی هم دور از ذهن نیست)، خانم معلم با تحکم گفت:«بچهها فردا حتما دفتر دیکته میارین». نمیدانم روز دوم کلاس اول، دفتر دیکته را باید کجا فرو میکردیم تا معلم را خوش بیاید اما درهرصورت حرفش فصل الخطاب بود. فردای آن روز یادم رفت دفتر کذایی لعنتی را ببرم. معلم دانه به دانه و نفر به نفر و خانه به خانه(!) همه را چک میکرد که دفتر دیکته آورده باشیم (بیانصاف، دفتر دیکته آخر؟). به من که رسید، گفتم نیاوردم. طوری که انگار خبطی چون ایستاده شا*یدن را مرتکب شده باشم، چشمهایش را گرد کرد، پشت دستش را بالا آورد و فریاد زد:«چرا نیاوردی؟». چند ثانیهای همانطور قفلی با چشمان سرخش خیره نگاهم میکرد و آماده بودم که پشت دستش بر صورتم بخوابد که گویا از طرف خداوند بهش وحی شد که «بیخیال حالا، از فردا دفتر میاره دیگه». کظم غیظ کرد و رفت سراغ قربانیان بعدی.
وضعیت بچهها هم به فاجعه گفته بود مخلصیم. یکی از همکلاسیهایمان همیشه، مجددا تاکید میکنم همیشه چنان بوی بد و تندی میداد که گیاهان را هم میخشکاند. هیچکس هم چیزی بهش نمیگفت. شاید مادرش به مدیر و معلم گفته بود که در خانهشان حمام و از این قبیل سوسول بازیها ندارند و بخاری هم ندارند و مجبورند با کاپشن بخوابند و نصف شب هوا یکهو سرد و گرم میشود و بچه در خواب عرق میکند و کپک میزند و میگندد و بوی ترشی کلم میگیرد. به همین خاطر رعایت وضعیت تراژیکش را میکردند. درهرحال اگر بغلدستیاش در نیمکت هنوز زنده است، امیدوارم اجر و پاداش صبرش را در همین دنیا بگیرد.
در حیاط مدرسه هم، خرپلیس و قلعه و کتککاری و شوخی زیرشکمی، مانند حمل اسلحه در آمریکا منع قانونی نداشت. یکبار از همین دویدنها و برخوردها، سرم به دیوار کوبیده شد و بیهوش شدم. تنها چیزی که بعدش به خاطر دارم، تلوتلو خوردنم روی خط سفید صف بود که باید پاهایمان را رویش جفت میکردیم و من در آن لحظه قادر به انجامش نبودم. چند روز بعد، خانم ناظم در سر صف، دانش آموزان را نصیحت میکرد:«بچهها آرومتر بازی کنین. چند روز پیش یکی خورد به یکی دیگه و اون بیهوش شد. نکنین دیگه». من را میگفت. پس آنها هم بر بالینم آمده بودند. تعجبم این است که چه اصراری داشتهاند که با آن وضعیت بلافاصله در صف بایستم؟ شاید میخواستند صدایش درنیاید.
خوب یا بد، در آن مدرسه دوستانی پیدا کرده بودم و صمیمی شده بودیم. اما برای سال دوم مرا به مدرسهای بردند که بچههایش باشعورتر به نظر میآمدند ولی بااینحال من تصمیم عجیبی گرفتم. اینکه با هیچکس بههیچعنوان حرف نزنم و اینکه حتی در سرمای برفی زمستان هم کاپشن نپوشم. و این سلوک را تا آخر دبستان ادامه دادم. اما چرا این رفتار غیرعقلانی را از خودم بروز میدادم؟
[ادامه دارد…]
خیلی خوب بود
برعکس،دوران ابتدایی من بهترین دوران تحصیلم بود
حتا دانشگاه به اندازه ی ابتدایی به من حال نداد
با این حال،حس میکنم دوران ابتدایی برای همه یک جور بوده
مشترکات بیشتر از اختلافات بوده
فقط اختلافات در این حده که من اصلا دوست ندارم به دوران بچگی برگردم.