هر آنچه دیده ام همه تزئینی‌ست

خانواده ی یکی از خاله هام به همراه عروس و داماد و نوه ها، ایام عید رو در سفر خارج می گذرونن و قرار شد در این مدت به خونه اشون سر بزنیم و گلدونا رو آب بدیم و در ادامه، سلام همسایه رو جواب بدیم. و خب منم که درحال حاضر پُرم از روزای تکراری و باز زاری و وقت اضافی واسه هر کاری. پس رفتم.
خونه اشون نزدیک میدون تجریش و در جوار رودخونه درکه س. ساختمونش از چهار طرف توی فضای باز قرار داره. وقتی وارد پارکینگ شدم اولین چیزی که جلب توجه می کرد ماشینای عجیب غریبی بودن که حتی عکسشون رو هم ندیده بودم. یکیش نمی دونم آلفا رومئو بود چی بود حتی برندشو هم نمی دونستم چیه. دومین چیزی که جلب توجه می کرد تعداد زیاد دوربین هایی بود که تو سقف کار گذاشته شده بودن. احساس همه عالم محضر خداس داشتم. و از طریق همین دوربین ها بود که نگهبانا چراغای هرجایی که قدم میذاشتم رو پیشاپیش روشن می کردن که یه وقت تاریک نباشه زمین بخورم اوف شم (مثلا من تاجر و جهانگرد بزرگی هستم و دارم سفرنامه می نویسم و تو دهات ما هنوز سنسور اختراع نشده).

آلفا رومئو
خب می رسیم به بخش خوشمزه ی امشب. درب خونه با کارت باز می شد و کارتو توی هر سوراخی می کردم باز نمی شد و نگهبان هم داشت از دوربین نگام می کرد. خلاصه نمی دونم کارتو کجا کشیدم که در باز شد و شاید هم نگهبانه درو باز کرد هرچند عملا نباید می تونست. به هر حال. وارد خونه ی چهارصد و خرده ای متری شدم. نیمی از پنجره ها و بالکن ها رو به رودخونه بود و نیم دیگه به کوه دید داشت. حالا در همین احوالات شیدایی بودم که برف شدیدی هم گرفت و من به یاد عشق از دست رفته م، توی بالکن شروع به گیتار زدن کردم با دهن.

برف در شمال تهران
همین. برگشتم خونه. و در راه به دختر دست فروشی فکر می کردم که تو میدون اصلی شهر لباس زیر مردونه می فروخت و باعث شد ایده ی داستان دخترک شو*ت فروش به ذهنم برسه که حتما داستانشو واستون تعریف می کنم بعدا.

دیدگاهی بنویسید


کریم به خدا مسلمون نیستی

توی شبکه های اجتماعی بعضی موج های ریز و کم طرفداری هستن که خیلی جای خلاقیت ندارن ولی وقتی به جا و سر موقع استفاده میشن موجبات فرح و نشاط همگان رو به همراه میارن. مثلا یکی از پیج های بازی، پارسال گیر داده بود به نیومدن نسخه ی کامپیوتر بازی جی تی ای. بعضی از تصویرسازی های اون پیج که با جدایی نادر از سیمین ساخته شده رو می تونین تو ادامه مطلب ببینین.

چندتا پیج فوتبالی هستن که تازگی از سرهنگ علیفر نمی کشن بیرون و عکس و کلیپه که روزانه واسش می سازن. البته هیچ وقت هم خیابانی مورد غفلت قرار نمی گیره.

سرهنگ علیفر

یا مثلا فیلم Taken و جایی که لیام نیسون به یکی از آدم رباهایی که دختر خوشگلش (!) رو دزدیدن میگه: نمی دونم کی هستی و چی میخوای، ولی هرجایی که باشی میام پیدات می کنم و می کشمت. حالا بعضیا اینو ایرانیزه کردن و برای نمونه تصویر حمید درخشانو درآوردن.

حمید درخشان

یکی دیگه از مواردی که باعث فوران ذوق و خلاقیت شده، کلیپ دعوا سر بازی حکمه. با کلیدواژه های کریم به خدا مسلمون نیستی، یا تک دل من بریدی به حجم بالایی از صفحاتی می رسین که کلیپو به اشتراک گذاشتن. اما یکی از کارها کلیپی هست که با تلفیق یه آهنگ راک و خود کلیپ ساخته شده و خیلی هم خوش ساخت از آب دراومده.

مشاهده و دانلود کلیپ اصلی

دانلود کلیپ میکس شده یا مشاهده و دانلود کلیپ میکس شده

دعوای ورق باز

آپدیت نوشت: کلیپ جدید کریم تک دل من بریدی! رو می تونین از لینک زیر دانلود کنین.

دانلود ورژن ۲ کلیپ کریم به خدا مسلمون نیستی

آپدیت نوشت ۲: دانلود شیرین کاری یک ایرانی در استادیوم خطاب به کریم بنزما

پی نوشت: یکی از امکاناتی که سایت داره اینه که می تونین برین تو بخش آمار سایت که تو منوی بالای صفحه قرار داره و اگه بیشتر از پنج تا کامنت گذاشته باشین، اسم و تمام کامنت هاتون رو می تونین با کلیک روی اسمتون ببینین.

دیدگاهی بنویسید


ناشناس ها

-: بیا چند طبقه بریم بالا، اصغر فرهادی داره کتابشو امضا می کنه ببینیمش. -: اصغر فرهادی کیه دیگه؟ نویسنده س؟ -: omg

اگه بخوام خیر سرم دقیق بگم، چند روز قبل از فوت مرتضی پاشایی بود که می خواستم برم نمایشگاه مطبوعات ببینم چه خبره و یکی از دوستان هم مرامی باهام همراه شد. رسیدیم و دم در مصلی گفت: «عه این یارو … چی بود اسمش؟» سرم رو برگردوندم و کزازی رو وسط یه مشت سیبیل دیدم. گفتم کزازی؟ گفت نه بابا این یارو مجری خاطره ها. سرم رو که بیشتر گردوندم مسعود فروتن رو دیدم که داشت با چند نفر کت شلواری بحث خیلی جدی می کرد. دوستم گفت: میخوام برم باهاش عکس بگیرم. گفتم «الان بری فحش میده.» لکن بی خیال شدیم و رفتیم تو سالن. احساس عذاب وجدان پیدا کردم و گفتم: حالا شاید حرفشون تموم شده باشه، برگردیم عکس بگیریم. برگشتیم ولی یار رفته بود و خرما بر نخیل.

جلال الدین کزازی
جلال الدین کزازی

 

تو نمایشگاه کتاب همیشه به همراهام میگم نذارید من کتاب بخرم چون هیچ کنترلی رو خودم ندارم و هی می خرم آی بدو آی بدو. این نمایشگاه کذایی هم ارواح خیکم به دوستم گفتم به هیچ عنوان، حتی اگه مجبور به ضرب و شتم شدی نذار من مجله بخرم. اما متاسفانه روش های قهری روی من جواب نمیده و باید فرهنگسازی درست بشم. در حالی که تو یه دستم مجله و تو یه دستم کلوچه، یهو از خواب پریدم، عیدو اینجا ندیدم و در ادامه رو هرچی خوابه که سرابه جا به جا خط کشیدم وای عیدو اینجا ندیدم (ساکت شو پلیز).

هن و هن کنان می رفتیم و شخصیت های معروف رو دید می زدیم تا اینکه یهویی دیدم نوری زاد وارد یکی از غرفه ها شد. به دوستم گفتم تو قدت بلندتره منم روم نمیشه برو از نوری زاد عکس بگیر. گفت کی هست؟ گفتم فعلا عکسو بگیر بعدا در گوشِت میگم.

نوری زاد

در حین و بین عکس گرفتن و دراز کردن گردن در بین جمعیت بودیم که یه مرد میانسال شیش تیغ جین پوش با ضرب زد رو شونه ام. گفتم منو گرفتن دیگه حالا سایتای خارجی میگن حامدو آزاد کنین. برگشتم. گفت کیه؟ با ترس گفتم نوری زاده. با غضب گفت کی؟ تو دلم گفتم این از اون ضد انقلابای تیره. دوباره گفتم آقای نوری زاد. با اخم خطرناکی گفت بابا میگم کیه؟ گفتم اوه اوه آقای دکتر نوری زاد. گفت «هی میگن نوری زاد خب کی هست اصلا؟ چیکاره س؟ very angry» البته خدا رو شکر قبل از اینکه نیاز به توضیحی از جانب من باشه، به یه بنده خدای دیگه گیر داد و من در رفتم.

عزم جزم رفتن کرده بودیم که دم یکی از غرفه ها باز نحس فروتن رو دیدیم که چندتا دختر نوجوون احاطه ش کرده بودن و باهاش عکس می گرفتن. این دوست منم با دویست سانت قد و سی سانت… نه حالا بیست سانت دیگه تهش پونزده سانت سیبیل گفت منم برم عکس بگیرم. رفت جلو زد رو شونه ی فروتن و با لبخند شیطنت آمیزی گفت عکس! zolfi فروتن گرخید و طوری گفت کجاس؟ که انگار ممکنه یه چهار بگیریم جلو شیکمش و حواسش نباشه. البته هدف اصلی من از این عکسی که گرفتم این دو نوگل نبودن و همونطور که توی تصویر هم مشخص کردم، بنده عاشق اون خانوم پشتی شدم و به این بهانه ازش عکس گرفتم تا بعدا تو شهر بگردم و عکسشو به همه نشون بدم تا آخر پیداش کنم و به عشقم برسم. فقط نمی دونم این دو تا رو چطوری پاک کنم از تو عکس؟

عکس با مسعود فروتن - یادگاری

قرار بود توی یکی از پردیس های سینمایی نزدیک، اصغر فرهادی با یه تعداد از بازیگرها و فیلمسازای معروف بیان تا از کتاب فیلمنامه های فرهادی رونمایی بشه و بعدش هم کتاباشو برای مردم امضا کنه. من هم با یکی از دوستان بطور کاملا اتفاقی حضور به هم رسوندیم. اول که اصلا فرهادی رو یادش نمی اومد و بعد از ارائه ی پاره ای توضیحات، یادش اومد که عه همون کچله. رفتیم دم کتابفروشی. حدود دویست سیصد نفر کتاب به دست تو صف بودن تا نوبت امضا شدنشون برسه ولی ما مثل شتر سرمونو انداختیم پایین و رفتیم تو.

چندتا بازیگر نیمه معروف اونجا وول می زدن ولی اطراف فرهادی که پشت میز نشسته بود خیلی شلوغ بود و فقط توی ال سی دی موبایل یکی از حاضرینی که داشت فیلم می گرفت، گوشه ای از کچلی سر فرهادی رو مشاهده کردیم. داشتیم به بیرون هدایت می شدیم که گفتم: «این ارسطوئه ها… پایتخت. نمی خوای عکس بگیری باهاش؟» گفت اون باید با من عکس بگیره.

سر اصغر فرهادی

و رفتیم دنبال کارمون.

آر یو کیدینگ می ۱: طرف اومده از شیش جا خودشو بریده و دوخته که نیکولا رو دیدم تو نمایشگاه. کی هست اصلا؟ وبلاگ می نویسه؟ خب منم واسه اینجا خودمو از هشت جا میشکافم و بخیه می زنم ولی نه تنها کسی دوست نداره ببینتم، بلکه اینایی هم که دیدن حالشون ازم به هم می خوره.

آر یو کیدینگ می ۲: -: سلام خوبی؟ کجایی؟ -: سلام خونه م. -: وقت داری بریم این کش شورتم شل شده بدم گارانتی درستش کنه؟ -: چی؟ ?what خب باشه بریم

دیدگاهی بنویسید


شکست شکست تا پیروزی

خب از اونجایی که موتور نوشتنم با کشیدن ساسات هم روشن نمیشه، از سر ناچاری آرشیو رو شخم زدم بلکه نون خشک و ماستی پیدا شه و بذارم اینجا. پست زیر باز از همون وبلاگ گروهی دانشگاه هست که حدودا چهار سال و یک ماه پیش گذاشته بودم اونجا. باز بهتر از هیچیه.

—————————————————————–

خب ضمن اینکه امیدوارم اگه عزاداری کردین مقبول افتاده باشه و اگه هم تو طول ترم درس نخوندین ایشالا این چند روز می خونین و نمره های خوب می گیرین و یه دعا هم به جون ما می کنین که اگه نکنین یعنی نکردین دیگه.

قبل از تحریر، عرض کنم خدمتتون که شخص بنده، هیچ مشکلی با نسوان ندارم و خیلی هم بهشون احترام میذارم و مخصلشون هم هستم و تازشم سی چهل بار شکست عشقی خوردم از یه نفر! بنابراین اگه چهارتا خط جمله نوشتم صرفا شوخی می کنم و اصلا قصدم این نیست که جدی بکنم. بلکه جدی جدی …

واقعا یکی از اقشار زحمتکش جامعه ی ما راننده های تاکسی و مسافربرای شخصی هستن. صبح تا شب مشغول حمل مسافر و غر شنیدن و گرفتن اسکناس پاره و دید زدن از توی آینه ی وسط و بغل و لاس زدن با دختری که سمت شاگرد نشسته و خوردن مخ مسافرا هستن. راننده های خط دانشگاه – میدون قدس هم مستثنی نیستن و واقعا دارم می بینم که بندگان خدا برای سوار کردن یه مسافر چه جری می خورن. حالا دانشجوهه با کلی ناز ناز کرشمه وای از این ادا و عشوه میاد سوار تاکسی میشه و اگر هم دختر باشه دماغشو می گیره چون پسری که کنارش نشسته بوی گند عرق میده.

در تصویر زیر یکی از رانندگان محترم رو می بینین که حدفاصل دوتا جدول، به حالتی که توی مستراح میشینن، مشول بارگیری (مسافرگیری) و رفع مزاج و خستگیه. البته عکاس ما بعد از گرفتن این عکس با حمله برخی عناصر معلوم الحال که قفل فرمون دستشون بود مواجه میشه و فرار رو به قرار ترجیح میده.

راننده تاکسی دانشگاه

راستی یادتونه گفتم یه دختری وسط کلاس وایمیسته؟ علتشو کشف کردیم. چون چشاشو عمل کرده باید وایسته. چندی پیش هم سر یکی از کلاسا نشسته بودیم که دختری داف! لنگان لنگان وارد کلاس شد و درحالیکه به یه پا کفش و به یه پا دمپایی داشت چند ردیف جلوتر از ما نشست. وسط کلاس مشغول ور رفتن با اچ تی سیش بود که استاد گفت خانوم اگه مشکل داری می تونی بری خونه این شب جمعه ای حال کنی. دختره گفت نه استاد دارم گوش میدم. استاد گفت آخه جزوه هم که نداری که قربونت بشه. گفت استاد تو ماشین جا گذاشتم، پام هم سوخته نمی تونم برم بیارم.

خب اینجا ما نشستیم علت این سوختگی رو بررسی کردیم. یکی گفت شب کنار بخاری خوابیده پاش چسبیده بوده بعد صبح پا شده گفته بو میاد. بوی چیه؟ یکی گفت زیر کرسی بوده پاش گرفته به منقل. یکی گفت توی این دستگاه سیمولیتور (امولایزر؟ اینی که توش برنزه میشن چیه اسمش؟) خوابیده بعد در دستگاه باز بوده اشعه زده پاش سوخته. دیگری فرمود خب شاید کنار ساحل داشته برنزه می شده. منم فریاد برآوردم که خفه شید الاغ ها. من بعد از چهل و هشت بار خوردن شکست عشقی از یه نفر! حالا میخوام برای بار چهل و نهم از یه نفر دیگه بخورم. گفتن چی میخوای بخوری؟ گفتم کوفت! شکست دیگه.

درحال برگشتن سمت منزل بودیم که موبایل من که سالی دوبار هم زنگ نمی خوره به صدا دراومد. شماره ناشناس بود. برداشتم گفت : (با صدای غلام پیروانی بخونین) الوووو … ممد کوجی؟ ای دختر ول کردی روش نام گذاشتی رفتی میام دک دهنه چکه پوزته به خاک بَمالم سرته گوشنه تا گوش می برُم. خلاصه الان هم نشستم تا یکی پیدا بشه برای بار پنجاهم شکست بخورم حداقل رند بشه.

عزیزان! چندی پیش یکی از دوستان ما یه دفعه از صحنه ی هستی گم و گور شد و خانواده اش اطلاعیه ای ول کردن که تو تصویر زیر می بینین.

گمشده پیداش کنین

حالا یه چندتا سوال پیش میاد. یک اینکه نامبرده از پنجشنبه ساعت ۶ غروب کجا رفته؟ اصلا کدوم پنجشنبه؟ پنجشنبه ی این هفته، دو هفته ی پیش، هفته ی بعد، کی؟

دوم تا این لحظه به منزل بازنگشته؟ کدوم لحظه؟ شاید بنده خدا یه ساعت رفته بیرون نون بخره، بعد اینا زرتی رفتن آگهی چاپ کردن.

سوم این بنده خدا بیشتر شبیه قاتلاس. دور از جون با ممد بیجه مو نمی زنه. اینو دیدیم باید فرار کنیم (این سومی سوالی نبود ، اخباری بود).

در آخر هم بگم که چند وقت پیش جمله ی قصاری از خودم بیرون دادم که هنوز هم که هنوزه موهای همه جام سیخ میشه. جمله اینه: آرزو دارم روزی با ball هایم پرواز کنم. احسنت به خودم که اینقدر کولم!

دیدگاهی بنویسید


به تو تبریک میگم، به تسلای دلم

چند روز پیش بطور اتفاقی دو سه تا از مطالبی رو که بعد از انهدام و فیتلر شدن سایت قبلی توی وبلاگ گروهی یکی از بچه های دانشگاه سابق نوشته بودم رو می خوندم (عجب جمله ی سنگینی شد). بد ندیدم در این دوران رکود و جماد، اولین مطلبی رو که اونجا نوشتم رو هم اینجا بیارم و البته می تونین در ادامه مطلب، کامنت های ملت پای پست رو هم بخونین. البته چون در اون زمان دریده تر و بی حیا بودم کمی بابت دوز خشونت مطلب نگرانم ولی دیگه از هیچی که بهتره.
این پست رو بیست و نهم آبان سال ۸۹ توی اون وبلاگ گروهی با اسم مستعار ممد گذاشتم.
———————————————————————
شخصا از اینکه کم کم داره زمستون میشه و هنوز هم میشه با تی شرت و پیرهن آستین کوتاه در اذعان عمومی ظاهر شد و هنوزم میشه از کولرای آبی و گازی و بادی استفاده کرد و هنوزم میشه تو استخرای سرباز شنا کرد و هنوزم میشه با بی.کینی وسط شهر آفتاب گرفت و برنزه شد و هنوزم میشه قربانی این وحشت منحوس نشد بسیار خوشحالی می کنم و شاد هستم و می خندم.
ضمن تبریک برای مدالای رنگارنگ ورزشکارای ایرانی که اگه نوه ی منم تو این مسابقات شرکت می کرد می تونست مدال بگیره و دو تا مسابقه می داد و یکیش حریفش از ماکائو بود و بازی دوم رو هم می باخت و برنز می گرفت، میخوایم کمی از دانشگاه خوبمون بگیم. حالا که بحث تبریک داغه، به ورزشکارای دانشگاهمون هم تبریک میگیم که همیشه سعی خودشونو برای کسب مقام می کنن حالا اگر هم مقامی نمیارن به هرحال تلاش شبانه روزی و اردوهای هفت ساله و دعای خیر مردم و تقدیم به پدر مادرم و این چیزا رو دارن. ایشالا هرجا که هستن خرم چون گل باشن هر روز.
قبل از شروع این پاراگراف یه نکته ای بگم. روی این صندلی که در پایین می بینین رنگ ریخته و اگه درباره اش حرفی می زنم صرفا جنبه ی فکاهی و شوخی داره. خب حالا من بهتون گفتم رنگ ریخته اما بعضی دوستانم این چیزا حالیشون نمیشه و ذهنشون به قولی استرایت نیست و متفق القول ابراز داشتن که ساعت قبل یه دختر چاق روی این صندلی نشسته و بیان ادامه ی حرفاشون هم نمیگم چون خوبیت نداره.

صندلی خونی
یه بار سر یکی از کلاسا یکی از خانوما وسط کلاس پا شد و ایستاد. صندلیش کنار پنجره بود و پشت به پنجره و رو به کلاس ایستاده بود. اینجا بود که دوستان تئوری های مختلفی رو ارائه دادن. اکثرا یه چیزی گفتن که نمی تونم بگم. ولی یکی گفت شاید بواسیر حاد داره. دیگری بیان نمود آی کیو اگه بواسیر حاد داشت که اصلا نمی تونست بشینه. بنده ی حقیر اظهار فضل کردم که خب شاید حاد نباشه معمولی باشه. دوستی فرمود نه بابا بنده خدا حامله اس. اون یکی بیان نمود آره حلقه هم دستشه من دیدم. کسی از میان جمع فریاد برآورد آخه حلقه چه ربطی به حاملگی داره؟ یعنی حلقه نداشته باشه نمی تونه حامله بشه؟ از ته کلاس صدایی اومد که شاید طرف عرق سوز شده. جوابی از جایی اومد که بابا تو این سرما که ما با کاپشن نشستیم تو کلاس کی عرق سوز میشه جانم؟ در آخر یکی غضبناک داد زد: خفه شید احمقا! من میخوام در آینده ای نزدیک با این دختره دوست بشم میرم ازش می پرسم!
از اونجایی که ترجیح میدیم از کاستی های دانشگاه دم نزنیم و همه سعی داشته باشیم تا دانشگاهمون حداقل توی لیست دانشگاها برای کنکور کارشناسی ارشد بره از درج برخی اخبار و گذاشتن بعضی تصاویر خودداری می ورزیم وگرنه برای هر جمله ای که میگیم عکس و سند هم داریم.
یکی از دوستان غیور که معلوم نیست بچه کجاس اینقدر شجاعه، رفته بیابونای اطراف شهرقدس و از سگای هاری که برای نگهبانی از کودهای طحاله و پوست گوسفندا و سیراب شیردون و زباله های شهری و روستایی به کار گمارده شدن عکس گرفته و الانم نمی دونیم بچه زنده اس، مرده اس چیه. البته هرجا که هست ما بخاطر این شجاعتش بهش تبریک میگیم. به هرحال ما هم شما رو به تحدی دعوت می کنیم و میگیم اگه می تونین از بعضیا که مثل سگ می مونن عکس بگیرین جایزه دارین. برای اطلاعات بیشتر هم به روزنامه ی کثیر الانتشار مراجعه کنین ارواح خیکتون.

سگ در دانشگاه
رشته ی ما یه مدیر گروه باحالی داره که ایشون علاقه به استفاده از واژگان لاتین از خودشون نشون میدن و در جایی خطاب به یکی از دخترا که برای انتخاب واحد دچار مشکل شده بود و بین کلاساش ساعت خالی داشت فرمودن: «آخه من فضای گپ شما رو چطوری پر کنم؟» خب ما هم که بچه مثبت و تا حالا جاهای بد خودمون رو هم ندیدیم نفهمیدیم اصل ماجرا چیه تا اینکه چندی پیش استاد اندیشه امون پرده از راز این کلمه ی گپ برداشت که توضیحاتش باشه برای پست های بعد و بعد از هماهنگی با بالا!

دیدگاهی بنویسید


من که باشم یا نباشم کار دنیا لنگ نیست

در حال مسواک زدن بودم که یه پشه بدون هیچ عمد و نیت قبلی و فقط برای دفاع مشروع قصد مزاحمت داشت. شیر آبو باز کردم و سعی کردم با ضربات دستم پشه رو وارد جریان آب بکنم و بعدش هم راهی فاضلاب. هرچند روش ددمنشانه ای رو برای قتل در پیش گرفته بودم ولی خیلی علاقه ای به کثافت کاری نداشتم. چندبار ضربات مهلکی بهش وارد کردم و دو سه بار هم زیر شیر آب خیس شد ولی با تقلای خیلی زیاد از مهلکه فرار کرد. وانگهی، همیشه موجود ضعیف تر مغلوب خواهد بود و احتمالا هم مرگ دردناکی رو تجربه کرد.
سر کوچه امون پیرمردی پرسه می زنه که از شواهد و قرائن و وسایلی که روی دوش داره به نظر باید پنبه زن یا اصطلاحا لحاف دوز باشه. عجیبه که توی زمان و مکانی که اکثر مردم روی خوشخواب می خوابن و دیگه پنبه ای برای زدن وجود نداره، این شخص همچنان به انجام شغلش اصرار داره در حالی که هیچ سفارشی هم نیست. یک بار هم دیدم که یه پسری از ماشین پیاده شد و یه مقدار پول احتمالا بلاعوض به پیرمرد داد.

پیرمرد لحاف دوز
برای رسیدن به دانشگاه داشتیم با ماشین از خیابونای شهر قزوین می گذشتیم. در لاین مقابل چندتا کارگر مشغول ترمیم آسفالت خیابون بودن و هرکس هم درحال انجام وظیفه ی خودش بود. همینطوری به این فکر کردم که اگه یه ماشین با سرعت زیاد به یکی از این کارگرا بزنه، چند نفر تو دنیا این اتفاق براشون مهمه؟ اصلا کسی در اون لحظه به این فکر می کنه که یه نفر داره یکی از خیابونای قزوین رو آسفالت می کنه؟ غیر از چند نفر خاص هیچ کس حتی روحش هم خبردار نیست.

آسفالت کردن خیابان
عکس تزئینی‌ست

مصطفی مستور توی کی از شماره های همشهری داستان مطلبی درباره ی تفاوت های خودش نوشته بود که پاراگراف زیر بخشی از اون متنه:
“شب ها پیش از خواب به تک تک بچه های کوچه فکر می کردم. دلم می خواست بدانم حالا در خانه هاشان چه می کنند؛ مشق می نویسند، از پدرشان کتک می خورند یا به زخم های دست و پاهاشان – که حاصل توپ بازی های توی کوچه بود و تمامی نداشت – پماد می مالند. هر چیزی ممکن بود و تنها چیزی که می دانستم و در دانستنش تردید نداشتم و همیشه هم از دانستنش «تفاوت» مثل هیولایی باز سر برمی آورد و بیرون می زد و خودش را نشان می داد، این بود که محال است هیچ کدامشان به من یا به هرکس دیگری از بچه های کوچه فکر کند.”
شاید برای هرکسی پیش اومده باشه که به این موضوع بیاندیشه که آیا الان کسی هست که به من فکر کنه یا درباره ی من حرف بزنه؟ مثلا امکان داره آقایی که امروز شاهد زمین خوردنم بوده حالا درحال صحبت کردن با دوستاش درباره ی این اتفاق باشه؟ آیا ممکنه همکلاسی دوران مدرسه ام بطور اتفاقی یاد من افتاده باشه و به این فکر کنه که الان دارم چیکار می کنم؟ و یا اصلا برعکسش. آیا پیرمردی که پارسال توی اتوبوس خوابش برده بود و تفش آویزون شده بود به این فکر می کنه که یک نفر در این لحظه داره اونو با اون اتفاق یادآوری می کنه؟
باید قبول کرد که ما آدمای مهمی نیستیم. از اول خلقت تا الان حدود صد و ده میلیارد نفر روی زمین زندگی کردن و یا همچنان درحال حیاتن. البته اگه بخوایم سایر موجودات رو هم حساب کنیم این عدد ناشمارا میشه. واقعا ما چه فرقی با پشه ای داریم که برای زنده موندن دست و پا می زنه؟ کسی براش مهمه که یه پشه کشته بشه؟ برای شما چقدر پیرمرد لحاف دوز مهمه؟ اصلا اگه من درباره اش نمی نوشتم شما هیچ وقت نمی فهمیدین همچین آدمی هم وجود داره. برای خود پیرمرد چی؟ خودش برای خودش چقدر اهمیت داره؟ کارگری که مشغول آسفالت کردن یه خیابون توی یه شهر کوچیکه چه چیزی رو مهمتر از زندگی و وجود خودش می دونه؟ این موضوع یه کم خوفناک نیست؟ چیزی که برای ما از هر چیز دیگه ای باارزش تر و مهم تره برای دیگران هیچ ارزشی نداره و حتی از وجود این چیز باارزش باخبر نیستن. خانواده؟ از اطرافیانتون کسی هست که ده پونزده سال پیش فوت کرده باشه و الان غیر از خاطراتی محو چیزی ازش یادتون مونده باشه؟ اصلا غیر از این موضوع، ده بیست نفر در مقابل صد و ده میلیارد نفر (غیر از آیندگان) صفر به نظر میاد.

جمعیت زیاد
واقعیت اینه که وجود ما برای کسی اهمیت نداره و زندگی ما تقریبا بی ارزشه. ولی مجبوریم زندگی کنیم و این سرنوشتیه که اساس خلقته و مفری ازش نیست.

دیدگاهی بنویسید