چرا نباید روزه نگرفت؟!

اصولا آدمایی که همش میگن چقدر زود گذشت و اصلا نفهمیدیم چی شد و عمر سریع میگذره و من کجام اینجا کیه، از جمله افرادی هستن که هیچ کار مفید و مضری توی زندگی بی بارشون انجام نمیدن و وقتی به گذشته نگاه می کنن فکر می کنن هیچ کاری نکردن و عمرشون بر باد رفته. از ماه رمضون پارسال تا ماه رمضون امسال تقریبا هیـــــچ اتفاقی واسه من نیفتاده و بی بخار و بی بو، مثل یک قطع نخاعی روی تخت افتاده بودم و سرگرم خواب بودم و همچنان به این کار مشغولم.
این روزا روند عادی زندگی برخی تغییر می کنه و برنامه شون رو طوری تنظیم می کنن که بتونن روزه بگیرن. و البته همونطوری هم که همه می دونن، روزه گرفتن مخصوصا توی این روزهای گرم و طولانی نه تنها برای بدن مفید نیست بلکه خیلی هم ضرر داره و پدر صاب بدن رو درمیاره علی الخصوص اگه خوب بدنی باشه.


به هرحال تعدادی هستن که برای ریا روزه می گیرن. بعضی هم بدون اینکه فلسفه ش رو بدونن و چون از بچگی بهشون گفتن باید روزه بگیری. عده ای هم برای اینکه یه چیزی از خدا میخوان و برای اینکه دلش رو بدست بیارن روزه می گیرن که من خودم جزو دسته ی آخرم. اما خیلی هم هستن که روزه گرفتن رو کاری احمقانه می دونن و به نظرشون هیچ سودی نداره که آدم صبح تا شب گشنگی بکشه. برخی هم معتقدن که خدایی وجود نداره و این قواعد برای سرگرم کردن مردم و سلطه بر اون هاست.
برای پاسخ به کسانی که به خدا اعتقاد ندارن میشه از برهان خلف و قضیه ی تالس استفاده کرد و بهشون گفت که اگه می تونن ثابت کنن خدایی وجود نداره و مسلما اون ها هم این روش رو به کار می گیرن و میگن ثابت کن خدا وجود داره و این دور تسلسل باطل همچنان ادامه داره تا جان ز تن درآید. البته استثنائاتی هم وجود داره و مثلا اگه یه طرف خانم جوان زیبارویی قرار داشته باشه حتما طرف مقابل – که پسر عذبی هم هست – کوتاه میاد و با دست و پا و همه جای دراز، پا به ورطه ی منجلاب تباهی می نهد.
به امید آن روز (کدوم روز؟ همون روزی که پا به منجلاب تباهی نهد؟) نه. همون روزی که یه طرف خانم جوان زیبارویی باشه.

دیدگاهی بنویسید


فوتبال موندیال

چند سال پیش جام فوتسال رمضان توی دانشگاه برگزار می شد، بچه های ما هم یه تیم تشکیل دادن و اسمشو گذاشتن خستگان کامپیوتر.
بعد از کلی تمرین تاکتیکی و تکنیکی و پیک نیکی، بازی اول شروع شد. شانس اینا داور مسابقه رفیق یکی از بچه ها بود. تیم حریف گل می زدن داور آفساید می گرفت. حالا فوتسال اصلا آفساید نداره. توپ می رفت تو دروازه می خورد به تور برمی گشت دروازه بان می گرفت داور دستور به ادامه ی بازی می داد. اینا خوددرگیری می خوردن به هم، داور اونا رو اخراج می کرد. توی فوتسال پنج شیش ثانیه وقت داری اوت رو بزنی. داور همه اوت های اونا رو خطا گرفت و پنج فوله شدن و وقتی تیمی پنج خطائه بشه اگه بازم خطا کنه تیم حریف باید پنالتی بزنه.
هیچی دیگه آخرش بچه های ما بازی رو شیش چهار باختن و غیر از اسم زاقارت تیمشون، این نکته از بازی در تاریخ به یادگار موند که: ما به داور نباختیم، با داور باختیم.

پیراهن تیم دو سیب نعناع در این مسابقات

——————————
در کودکی و اوایل نوجوانی خیلی فوتبال بازی می کردم ولی الان ده سالی میشه که تقریبا پام به توپ نخورده. دو سال پیش و سر کلاس های تربیت بدنی مجبور شدم کفش های آویزون شده ام رو دوباره پا کنم و برگردم به میادین. سه تا تیم شدیم و من آخرین نفری بودم که کشیده شدم.
پست من هافبک چپ بود ولی بیشتر تو کارای دفاعی شرکت می کردم. دوندگی خیلی زیادی داشتم ولی محض رضای خدا یه بار توپ به پام نخورد و شاید هم پام به توپ نخورد. البته بازی بدون توپ خوبی داشتم ولی فوتبال یه ورزش توپیه. هیچی دیگه آخرش تیممون بدون اینکه گل بزنه باخت و ما رفتیم کنار زمین نشستیم تا بازی تیم برنده و تیم سوم رو نظاره کنیم و داشتم نفس تازه می کردم که کاپیتان تیم برنده صدام کرد و گفت یه یار کم دارن و من برم براشون بازی کنم. واقعا چرا؟ آخه چرا من؟

دیدگاهی بنویسید


معرفی فیلم آسمان زرد کم عمق

چند سال پیش قصد داشتیم سفری با ماشین شخصی داشته باشیم و منم موقعیت رو برای تمرین رانندگی مناسب دیدم و وسط یکی از اتوبان های خلوت نشستم پشت فرمون. بعد از اینکه کمی رانندگی کردم به این نتیجه رسیدم که خیلی هم خلوت نیست ولی دیگه باید تجربه اندوزی می کردم. توی لاین وسط بودم. چند متر جلوتر یه پراید پشت کامیونی درحال حرکت بود. پامو روی پدال گاز فشار دادم که از هر دوتاشون سبقت بگیرم. وقتی داشتم از کنار پراید رد می شدم دیدم کم کم داره به سمت چپ متمایل میشه و گویا میخواد از کامیون سبقت بگیره و راننده هم داره با بغل دستیش حرف می زنه و اصلا حواسش به اینور نیست. اومدم بوق بزنم که بابام گفت نوربالا بزنم و منم هول شدم و نه بوق زدن نه نوربالا و پامو بیشتر روی پدال فشار دادم و کشیدم سمت چپ، طوری که آماده ی برخورد با گاردریل بودم و تقریبا فرمون رو ول کرده بودم و به استقبال مرگ رفته بودم! ولی گویا تو تخمین ابعاد ماشین اشتباه کرده بودم و رد شدیم خلاصه.
پیش داستان فیلم آسمان زرد کم عمق هم یک تصادفه که دختر خانواده راننده اس و ماشین رو می فرسته ته دره و خانواده اش رو به کشتن میده و خودش زنده می مونه. بعدش هم دچار اختلالات روانی میشه که محور اصلی داستان فیلمه. اما فیلم در کل قصه گو نیست و لذت زیادی رو به مخاطب منتقل نمی کنه و فقط کمی باعث میشه به فکر فرو بره و از این جهت یک نمونه ی ضعیف شده ی جدایی نادر از سیمین و درباره ی الی هستش.


روند غیرخطی فیلم و بازی های فوق العاده ی صابر ابر و ترانه علیدوستی باعث شده که با یک اثر مسخره و درپیت مواجه نباشیم اما فیلم برای مخاطب عام حوصله سربر و کند و بدون لذته هرچند منتقدها باهاش حال کرده باشن. من خودم هم از طرفی فضای روشنفکروار و تقریبا بدون داستان فیلمنامه رو دوست نداشتم و از طرف دیگه از اینکه فیلم باعث میشه آدم به فکر فرو بره خوشم اومد. در آخر هم دیدن فیلم رو توصیه می کنم و اگه قرار باشه از ده به فیلم نمره بدم، نمره ی هفت رو انتخاب می کنم.
پی نوشت: میشه تو این نظرسنجی بغل هم دورهمی شرکت کنین؟

دیدگاهی بنویسید


مرگ معلم در کلاس ۱۰۱

دوره ی پیش دانشگاهی معلمی داشتیم که خیلی پیر و داغون و فرتوت بود و حتی تـفش رو هم نمی تونست تو دهنش کنترل کنه و همینجوری می چکید. بعد یه بار وسط درس دادنش بچه ها خیلی شلوغ می کردن، یه دفعه با دست راست قلبشو گرفت و سرشو گذاشت رو میز و گفت: آخخ مُردم…
همه گرخیدیم ساکت شدیم. بعد با گچ زدیم تو سرش دیدیم نه، زنده اس هنوز

دیدگاهی بنویسید


بچه ها آینه ی زندگین

همیشه تو جدی ترین موقعیت ها یکدفعه حس شوخیم میاد. الان درحالیکه احساس فلاکت می کنم و دلم میخواد برم وسط خیابون خشتکمو بدرم و های های زار بزنم و خون بر..نم، دارم به این فکر می کنم که چطور میشه پسربچه های لوس رو تشخیص داد و سپس چطور گرفت مثل سگ کتکشون زد.
راه حلی که بعد از مشاهدات بهش رسیدم این بود که اصولا پسربچه های لوس و مامانی، علاقه ی خاصی به جمع کردن لب ها رو به جلو دارن و لب های بالا و پایین رو بصورت غنچه باز شده و نوگل تازه شکفته درمیارن. اینا رو باید بزنی تا دست آخر مثل گوسفند تو گل گیر کرده عو عو کنن. برای فهم بیشتر مسئله، پیشنهاد می کنم کلیپ منم میخوام دوماد شم علی حسینی، این شکوفه ی باغ طبیعت، جوانه ی گندم، این عرق بیدمشک رو ببینید و هرجا پسربچه ای رو دیدید بلافکر و بلاانقطاع ببریدش زیر طوفان کتک.


حال این سوال پیش میاد که راه تشخیص پسربچه چیه و شاید بنابه تعریف برخی، کیانوش گرامی هم پسربچه محسوب بشه. خب از اونجایی که قراره پسربچه ها رو برنیم، تعریف پسربچه به این صورت درمیاد: پسری که می تونیم بزنیمش و اون نمی تونه ما رو بزنه. بذارید ماجرایی رو برای روشن تر شدن موضوع تعریف کنم.
همسایه ای داریم که مرد خانواده صبح تا شب سرکاره و سروش و مامان سروش همش تو خونه سریال های جم رو می بینن و صدای “وات دو وی وانت” هر یک ربع از خونه اشون به گوش می رسه. حالا نمی دونم داشت شمیم گل لاله نشون می داد، اون فیلمه که اسمشو بگم فیلتر میشم نشون می داد، خلاصه سریالی داشت پخش می شد و سروش داشت عر می زد و صدای عر عرش تا هفت حوض اونورتر می رفت. بعد مامان سروش برگشته باشه بهش چی گفته باشه خوبه؟ گفت «سروش بیا نگاه کن دارن با هم ازدواج می کنن.» یک لحظه عرعر قطع شد. وی ادامه داد: «خوشحال شدی؟» و بعد عرعر بدتر از قبل به پا خاست.
امروز ساعت هشت صبح یکدفعه با صدای جیغ مامان سروش بیدار شدم: «سروووووووووش! این چیه از بالکن آویزون کردی جلو پنجره ی مردم؟ زشته» مثل خرس خوابم می اومد و حال نداشتم ببینم سروش چیو آویزون کرده جلو پنجره ی مردم و واقعا چه چیزی می تونسته آویزون کرده باشه که زشت باشه. لحظاتی بعد مامان سروش یکی از آهنگای زانیارو گذاشت و تا دو ساعت بعد بی خیال همین یه آهنگ نشد و نذاشت بخوابم.
همین الان هم پسربچه های لب غنچه باز شده ای اومدن تو محوطه و مشغول بازی و شادی و خنده هستن. یکیشون بطور آهنگین فریاد می زنه: « عماد عمااااااااااد، عماد عنه» آخه کی اسم بچه اشو میذاره عماد؟ به هرحال. از امروز به بعد هرکی بیشتر پسربچه ها رو بزنه امتیاز بیشتری بدست میاره و زدن دختربچه های گوگولی هم امتیاز منفی به حساب میاد.

دیدگاهی بنویسید


دو حادثه با یک روایت

تمام کسایی که کلاس شبکه دارن توی راهروی رو به روی کلاس تجمع کردن تا استاد بیاد و در کلاسو باز کنه و بریم داخل و درس رو شروع کنه. استاد میاد و ما دانشجوها می خوایم با هم وارد کلاس بشیم.
من (خطاب به دانشجوی دختر): بفرمایید!
دانشجوی دختر: نه شما بفرمایید!
-: باشه!
و عین بز وارد کلاس میشم. حالا هی بگین فرست لیدی و این حرفا. افرادی مثل من که حالیشون نمیشه که.
———————————————
توی کوچه و دم در خونه هستم و کلید آیفون رو فشار دادم. مادری با دختر حدودا هفده هیجده ساله اش هم در همین لحظه میان کنار من و میخوان وارد ساختمون بشن. بعد از اینکه از آیفون میگن کیه و جواب میدم منم، در باز میشه. چون وزن در زیاده و باز کردنش نیاز به فشار زیادی داره، در رو باز می کنم.
من (خطاب به زن): بفرمایید شما
زن: ممنون
زن وارد ساختمون میشه.
دختر (خطاب به من): بفرمایین!
من:  :) … (چیز خاصی نمیگم. عین گوسفند سرمو میندازم پایین و میرم تو)

دیدگاهی بنویسید