بالاخره یه روز گم میشم

میگن اینایی که شیشه می زنن دچار اسکیزوفرنی میشن و کنترلی رو رفتارشون ندارن. همیشه وقتی اینو میشنیدم می گفتم چه مزخرف چه بولشت چه اسهول (معنی اینا رو نمی دونم از دوستم هم پرسیدم گفت ولم کن بابا). پیش خودم می گفتم اگه من شیشه بکشم حتما می تونم خودمو کنترل کنم و میشینم یه گوشه مث بچه ی آدم. اما الان با اینکه شیشه نکشیدم و فقط زجر هجری چشیده ام که مپرس اما هیچ تسلطی روی احساسات و عقلم ندارم و کاملا متوجه این هستم که عنان زندگی از دستم خارج شده.

بگذریم. یکی از شبکه های ماهواره ای برنامه ای رو هر سال شروع می کنه که به علت عدم وجود حتی یه برنامه ی سرگرم کننده، شروع به موج سازی می کنه. خیلی به خوبی و بدی این برنامه ها کاری ندارم ولی جنبه ی روانشناسی این تیپ برنامه ها که لایه های شخصیت ملتو می کشن بیرون خیلی دوست دارم.

مثلا تو یکی از قسمتای برنامه یه عده عامی باید می رفتن روی استیج و برای یه عده بیکارتر از خودشون می خوندن. قبلش کلی تمرین و آموزش و غیره داشتن تا اونجا سوتی ندن. خب بعضیا رفتن افتضاح بودن و بعضی بد نبودن اما قسمت جالبش اینجا بود که اونی که رفته گند زده و خودشو مضحکه کرده خیلی از کارش راضی بود و می گفت خیلی خوب بود و نایس بودم و اونی که مثلا نسبتا خوب اجرا کرد می گفت ری*دم عملا. یعنی هرکس یه حدی برای خودش قائله و وقتی از اون فراتر میره حس می کنه کار فوق العاده ای انجام داده هرچند هم که انجام نداده باشه.

این برمی گرده به میزان جاه طلبی آدما. هرکس یه ایده آلی برای خودش داره و هروقت بهش برسه تا مدت زیادی اقناع میشه. مثلا هدف می تونه دانشگاه رفتن باشه. اما مسئله ی بعدی اینه که هیچ وقت نمیشه راه یک شبه رو صد ساله رفت (یا برعکس؟) و برای رسیدن به مقصود باید پله پله قدم برداشت و اینو کاملا دارم با تمام اجزای بدنم حس می کنم.

به شخصه شاید شاید آدم جاه طلبی باشم و یه زندگی معمولی رو برنمی تابم اما تنبل تنبلام و حوصله ی این پله ها رو ندارم ولی حداقل یه ویژگی جاه طلبا که لجبازیه رو دارم. قطعا اگه به حرف دیگران گوش بدی به اونجایی که میخوای نمی رسی.

هشت نه ساله که بودم به بابام گیر دادم بریم راهپیمایی. اون زمان مثل الان عرق ملی داشتم در حد مهدی رحمتی. البته تنها انگیزه ام این بود که بابام یه پرچم ایران برام بگیره و به همین نیت من و بابام و خواهرم که دو سال ازم کوچیکتره راهی آزادی شدیم.

اون روز برف می اومد و یه کم که راه رفتیم در نقش یک کودک ناسیونالیست گفتم که من پرچم میخوام. بابام گفت نیست نمیشه نداریم یا همچین چیزی. گفتم پس این ملت چیه گرفتن دستشون؟ گفت … یادم نیست حالا دقیق چی گفت خلاصه پیچوند. منم گفتم اگه تا لحظاتی دیگه پرچم نگیری میرم گم میشم. گفت برو گم شو خب. منم جدی جدی دستشو ول کردم و گم شدم.

وقتی پی به گم شدنم بردم یه مدت یه جایی که تو دید باشه وایستادم بلکم منو ببینه یا ببینمش که هیچ فایده ای نداشت. گفتم اینجوری نمیشه که توی این برف یه جا بمونم. رود اگه مرداب بشه می گنده. همونجا تصمیم گرفتم پیاده برم خونه و الان که حساب می کنم می بینم اگه الان بخوام پیاده این مسیرو طی کنم بیش از سه ساعت طول می کشه. اما خب دیگه خر بودم و هستم و خواهم بود.

واضح یادم نیست توی مسیر به چی فکر می کردم. اما یادمه برف خوبی اومده بود و پاچه هام تمام خیس شده بودن. دلم می خواست سوار اتوبوس شم ولی بلیت نداشتم و فکر کنم اصلا دوزار پول هم تو جیبم نبود. از چندین و چند خیابون کوچیک و بزرگ گذشتم و از چراغ های قرمزی که رد شدم و یه مرد کلیه و قلب و کبد فروشی که بهم گفت پسر گم شدی؟ و منم هیچ نگفتم فقط رفتم اون دست خیابون.

خلاصه به سلامت رسیدم خونه که اگه نمی رسیدم الان اینجا نبودم. در زمان غیبت چندین ساعته ی من، بابام رفته بوده کلانتری و بعدش خواهرمو گذاشته یه مغازه تا خودش دنبالم بگرده و وقتی با اعتراض خواهرم مواجه شده گفته داداشت گم شده و جواب شنیده که بهتر. فقط نمی دونم چرا وقتی بابام اومد خونه و منو سالم دید جای خوشحالی عصبانی شد؟ خیلی با شوق و ذوق رفتم بهش سلام کردم ولی با فریاد سرم داد زد که کجا بودی تو؟

چند سال بعد باز سر لجبازی خودمو گم کردم و این بار قصد داشتم مسیر پنج شیش ساعتی رو پیاده برم که دیگه پیدام کردن. الان هم یه حالت لجبازی پیدا کردم و اون چیزی رو که میخوام باید بهش برسم وگرنه خودمو گم می کنم میرم عاشق مردم می کنم میرم. جدا.

دیدگاهی بنویسید


معرفی فیلم Before Sunrise

همونطوری که سه هزار میلیارد بار گفتم همیشه با تعریفی که خارجیا از عشق داشته و دارن مشکل دارم. تعریف شرقی عشق رو بیشتر قبول دارم و اینکه ظهور و شاید افول عشق در طول عمر یکی دو بار اتفاق بیفته منطقی تر به نظر میاد. وانگهی علم و رسانه زندگی رو به سمت و سوی مادی سوق میدن و کلا واژه های غیرمادی هم تعریف قبلی خودشونو از دست میدن.

تعریف فیلم قبل از طلوع رو زیاد شنیده بودم و این روزا نیاز داشتم یه فیلم درام سنگین ببینم و گند بزنم تو حال خودم. تو آرشیوم اون فیلمی که می خواستمو پیدا نکردم و رفتم همین قبل از طلوع رو دانلود کردم. بعد از امتحانا فرصتی پیش اومد و نشستم فیلمو دیدم.

فیلم محصول سال ۱۹۹۵ و با کارگردان و بازیگرای نه چندان معروفه. کلا با فیلمای دهه نود بیشتر از بقیه فیلما حال می کنم اما متاسفانه قبل از طلوع اون فیلمی که می خواستم نبود و به جای رخوت، بیشتر عصبانیم کرد. فیلم کاملا دیالوگ محوره و یک ایده ی خوب رو بدون هیچ پرداختی فقط الکی کش میده. بازیگراش هم اصلا حسو منتقل نمی کنن و شات های هنری کارگردان هم کلیشه ای و نخ نما شده اس.

داستان فیلمو نمیگم اما تعریفی که از عشق ارائه می کنه کاملا غربیه و دوستی های سطحی و هوس های زیرشکمی رو به عشق الصاق می کنه. مثلا طرف با دوس* دخت&ش به هم زده و میاد مخ یکی دیگه رو می زنه و حالشو می کنه و این میشه عشق. البته این درسته که عشق توی فراق و نرسیدنه اما نه اینکه وقتی نرسیدی بزنی تو کار یه باصطلاح عشق دیگه. یعنی من اونقدر ارزش دارم که الان قلبم گرفته. یه عشق می خواستیم اونو نداد به ما.

در آخر دیدن این فیلمو اصلا توصیه نمی کنم و کمک کردن به شستن ظرفا خیلی حس بهتری داره تا اینکه بشینی و زندگی پر از لذت و حال بقیه رو ببینی. یعنی من الان برم بمیرم خیلی بهتره. یعنی یه بار میرم دانشگاه هرکی یه کیو انداخته کنارش یا داره با موبایل زمینه رو آماده می کنه برای سطوح بعدی و ما موندیم و حوضمون.

و بدتر از همیشه … آه …

دیدگاهی بنویسید


هر روز عمرم از دیروز بدتره

وقتی اینجا شروع کردم به نوشتن می خواستم از مسائل روز عقب نباشم و درباره همه چی اظهارنظر کنم و نخود هر آش بشم. اما هم هیتلر شدن سایت قبلیم و هم بالا پایین شدن حال و احوالم دیگه نذاشته به روز باشم. اصلا نمی تونم به مسائل روز فکر کنم. الان برای خودم فقط خودم مهمم.

برادرزاده ی یکی از همکارای بابام توی نوزده سالگی تصادف می کنه و بطور کامل فلج میشه و فقط می تونه پلکاشو تکون بده. متاسفانه هوش و حواسش سرجاش بوده و این عذابو بیشتر می کنه. دانشجو بوده. تصمیم می گیره با همون وضعیت ادامه تحصیل بده و با هر سختی که هست فوقش رو هم می گیره. تنها تعاملش با دنیای اطراف پلک زدنش بوده و حتی تصور چنین حالتی هم وحشتناکه. هرچند وقتی بلایی سر آدم میاد تحملش هم داده میشه اما همیشه باید منتظر یه زندگی باشیم که از حال و روز الانمون بدتره و این کاملا برای من ثابت شده.

اون پسره بعد از سیزده سال همین چند ماه پیش تشنج کرد و به تبع اون دنیا رو وداع گفت. پدر مادرش بعد از مرگ براش تولد گرفته بودن و چه صحنه ی رقت انگیزی. همیشه به این فکر می کنم که اگه من بمیرم و بعدش یه اتفاقی بیفته که یکی از کارا و عادتای من تو ذهن بقیه شکل بگیره، اونا چیکار می کنن؟ مثلا من همیشه با چاییم شکلات می خورم. یا چه می دونم همیشه موقع غذا خوردن یه مجله ای روزنامه ای چیزی هم کنارم هست و دارم می خونم و خیلی عادتای دیگه. همیشه عادات آدما سوژه ای واسه مسخره کردنه اما وقتی دیگه نباشن …

یکی از شبکه ها مستندی رو نشون می داد که زندگی آدمایی با بیماری های مختلف رو بررسی کرده بودن. پسری بود که سی و چند سال بیماری پوستی داشت و پوستش به راحتی کنده می شد و حتی ساق پاش هم پوست نداشت. آخر کار بیماریش تبدیل به سرطان شد و بعد از رسیدن به آرزوهایی مثل دیدن نخست وزیر و انتخاب تابوت مرد. واقعا نمی دونم بعضی مواقع باید چیکار کرد. همه ی ما زندگی خوبی داریم و همونطوری که گفتم همیشه وضع بدتری هم هست اما احساس می کنم به شخصه از خدا طلبکارم. آدم بدی نیستم و زندگی بدی هم ندارم ولی باز نمی تونم از ته دلم راضی و شاکر باشم. دلم معجزه میخواد. میخوام یه اتفاقی برام بیفته که علاوه بر مثبت بودنش حالت اعجاز داشته باشه. نمی دونم. دیگه ادامه نمیدم تا کسی که این سطور رو می خونه وقتش تلف نشه.

دیدگاهی بنویسید


زمانی برای خداحافظی

برخلاف نرخ ارض که همینطوری بی حساب روند صعودی به خودش گرفته، وزن من در یک سقوط آزاد به سمت صفر میل می کنه و البته که همچین اتفاقی نخواهد افتاد چون فکر نمی کنم از وزن استخون هام کم بشه. وضعیت کاملا رقت باری دارم. کمربندم دیگه سوراخ نداره و شلوارم داره از پام می افته.

هفته ی قبل و بعد از آخرین روز این ترم دانشگاه، باید یه مقدار تا ایستگاه اتوبوس پیاده می رفتم. مسیرم از وسط ترمینال آزادی میگذشت. توی اون شلوغی و همهمه بر سرعتم می افزودم تا زودتر به خونه برسم. حدود ده متر با مغازه ای فاصله داشتم. یه پسربچه ی شیش هفت ساله دم در مغازه بود درحالیکه یه پفک توی دستش داشت. مامان تپل و سبزه رو و چادریش چند متر اونورتر وایستاده بود. پسرک نگاه رقت انگیزی به مادر داشت. مامانش گفت برو بپرس چنده. پسر رفت تو و چند ثانیه بعد برگشت. بهشون رسیده بودم و داشتم کم کم ردشون می کردم. با نگاه مستاصل گفت هشتصد تومن. مامانش یکدفعه برافروخته شد و فریاد زد ولش کن بذار بیا ببینم. پفکو گذاشت و منم رد شده بودم. درحالیکه دارم این سطور رو مینویسم کاملا منقلب شدم و این برمی گرده به حال رقت آوری که دارم.

با دوستم رفته بودیم کافی شاپی که راست کار بچه روشنفکرای بی پول بود. هوای آلوده و بوی سیگار و سرما همراه با استرس بی مرزی که داشتم کاملا بی حسم کرده بود. حتی الان بعضی از اتفاقات رو بخاطر نمیارم. کاملا اوضاع رقت باری داشتم. وقتی به بقیه نگاه می کردم که جفت جفت و گروه گروه با آرامش کنار هم نشستن و با لذت گفتگو می کنن بر رقتم اضافه می شد. دلم لک زده برای یه صحبت در آرامش. بدون استرس. بدون ترس. بدون فکر. خیلی وقته که راحت حرف نزدم و مدت زیادیست که فکرم آزاد نیست.

بچه که بودم مثل الان نمی شد راحت از همه عکس گرفت. بعضیا رو که برام ارزشمند بودن در لحظه ی خداحافظی با دقت بیشتری نگاه می کردم. مثلا پسرخاله ام که تابستونا از شهرستان می اومد و همبازی دوران کودکیم بود. یا روز آخر مدرسه بعضی بچه ها که برام خاطره سازتر بودن رو نگاه می کردم و در لحظه تو ذهنم ازشون عکس می گرفتم. درحال نوشتن این کلمات کاملا منقلبم. هنوز هم تصاویر یادمه. پسرخاله ام توی ماشین با لبخند کاملا شاد و از فاصله ای تقریبا دور داره باهام بای بای می کنه. فقط یک اسکرین شات و نه بیشتر. یا دوستی که در روز آخر چهارم ابتدایی و سر زنگ ورزش وقتی تیممون گل آخرو زده و دو انگشت اشاره اشو از روی خوشحالی به سمت آسمون دراز کرده.

خیلی وقتا نشده چهره ی اطرافیامو به یاد بسپارم. مثلا خیلی از همکلاسی های دانشگاه که احتمالا هیچ وقت نخواهم دیدشون. یا همین دیشب یکدفعه یاد پدربزرگم افتادم. بابای بابام که سه سال پیش به طرز رقت باری فوت کرد. آدم خیلی عصبی و ساکتی بود. شهرستان زندگی می کردن. هروقت می رفتیم اونجا یا کنار پنجره روی زمین خوابیده بود یا دم در داشت به حرفای دوستای سالخورده اش گوش می داد. وقتی می نشست یه پاشو روی اون یکی مینداخت و دستاشو سر زانوش قلاب می کرد. مث بابام. وقتی مرد ناراحت نشدم. شاید کلا چند جمله با هم حرف زده بودیم. فقط بخاطر ناراحتی بابام یه کم دچار رقت شدم. اما دیشب که یه دفعه یادش افتادم و فهمیدم دیگه نیست به هم ریختم. دیگه کسی نیست که پای پنجره و زیر باد خنک تابستونی بخوابه. دیگه کسی نیست دم در خونه اشون بشینه و وقتی بهش سلام میدیم سرشو تکون بده. جدا به هم ریختم.

از بعضیا نمیخوام خداحافظی کنم. شاید گاهی اوقات مجبور بشم ولی دلم نمیخواد. میخوام باشن. میخوام ببینمشون یا نه، فقط به یادشون باشم و بدونم که هستن. غرورم سرجاش، ولی بعضیا رو نه می تونم از یاد ببرم و نه میخوام. روزای خوبی نیست.

چند وقت پیش کلیپی دیدم که سارا برایتمن خواننده ی اپرای زیباروی انگلیسی و آندره بوچلی معروف روی استیج و همراه با ارکستر می خونن. کاری به اینکه این آهنگو توی جوونی خوندن و به پشت صحنه کاری ندارم. ولی وقتی برایتمن صورت بوچلی رو بوسید و دستشو گرفت کاملا حال رقت انگیزی به من دست داد. اینکه بوچلی از بچگی نابیناس و اصلا نمی دونه طرفش چه شکلیه و جز لطافت پوست و صدای زیر هیچ چیزی از زنانگی برایتمن نمی فهمه. واقعا نمی دونم. نمی دونم باید خدا رو بخاطر سلامتیم شکر کنم یا بخاطر احوال رقت بارم به فکر مرگ باشم.

می تونین ویدئوی این کنسرت رو با حجم ۱۷ مگابایت و فرمت FLV از لینک زیر دانلود کنین و به قول دوستان دی جی Enjoy it!

 

دانلود Time To Say Goodbye از Andrea Bocelli ft. Sarah Brightman

 

دیدگاهی بنویسید


فانتزیحام ۱

یکی از فانتزیام اینه که وقتی تو دانشگاه رو صندلی نشستم و یه پسر ژیگول یا یه دختر سانتی مانتال از جلوم رد میشه پامو دراز کنم جفت پا بگیرم با مخ بره تو کف زمین.

بعد ببینم عکس العملش چیه.

پی نوشت۱: هم فاله هم تماشا. کلاس درس روانشناسی و شخصیت شناسی هم هست.

پی نوشت۲: اینو به یکی از دوستام گفتم، گفت تو اگه این کارو بکنی منم در لحظه شلوارمو می کشم پایین. احتمالا در اون زمان خاص مردم حاضر در صحنه اینطوری میشن: (“-_”) (“_-“)

پی نوشت۳: ملت فانتزی دارن منم دارم. همون بهتر بچسبم به نوستالژی.

دیدگاهی بنویسید


قایقم اسیر موجاس

بعضی وقتا برای انجام کارای کوچیک هم نیاز به داشتن اعتماد به نفس دارم. مثلا برای نوشتن و کامنت گذاشتن اصلا اعتماد به نفسی در من وجود نداره و حس می کنم اگه چیزی بنویسم مایه ی سرافکندگیم میشه. یعنی تا این حد اعتماد بنفس ندارم.

چند وقتیه خوابای سنگین زیاد می بینم. چند شب پیش خواب یکی از دانشجوهای همکلاسی رو دیدم. یه پسری که کلا شاید نیم ساعت با هم حرف زده باشیم. البته شخصیت اول خوابم نبود و نقش واسط رو داشت اما به هرحال باید از اینکه یه نفر بی هیچ دلیل خاصی یهویی خوابشو دیده خوشحال باشه. من که یادم نمیاد کسی بهم گفته باشه خوابتو دیدم. به نظرم حس جالبیه. حسی که شاید برای بعضیا مهم نباشه و حتی از اینکه کسی خوابشونو ببینه متنفر باشن.

نسبت به ترانه ی آهنگا حساس شدم. با خودم قرار گذاشته بودم که فقط آلبومای چاوشی رو بخرم مگه اینکه خواننده ای یه آلبوم فوق العاده منتشر کنه. آلبوم سیروان رو دانلود کردم و از ترانه ی چندتا از آهنگاش خوشم اومد و رفتم خریدمش. آهنگای قدیمی رو هم وقتی گوش میدم بیشتر از هر چیزی به ترانه هاشون توجه می کنم. بعضی وقتا احساس می کنم شاعر این شعرو برای وصف حال من گفته. اصلا دیگه نمی تونم از موسیقی لذت ببرم.

دوباره افتادم رو دور شعر گفتن. اسمشو شعر نمیذارم. ولی حرفایی هست که با وزن و قافیه گفتنشون لذت بیشتری داره. شعرایی که تو زمانای مختلف گفته بودمو رفتم خوندم. هر کدوم برای یه برهه ی خاص از زندگیم بودن و کاملا تاثیر حال و روحیه ام توشون مشهود بود. مثلا فلان شعرو وقتی گفتم که فلان اتفاق برام افتاده بود. حالا یه چندتا بیت از یه شعرو که توصیف این روزای منه رو اینجا میذارم و بازم تکرار می کنم که اینا فقط برای خودم قابل احترامن و ادعایی هم ندارم.

توی دریای طوفانی، روی قایقم نشستم، واسه ی یاری رسوندن، دل به هیچ کسی نبستم

با تمام حس و جونم، می کنم دائم تقلا، اما از تلاش بی سود، ساکت و مغموم و خسته ام

قایقم اسیر موجاس، انگاری آخر دنیاس، مونده از هرچی که داشتم، یه تبر کنار دستم

میگه هر نفس تو سینه ام، که هنوزم زنده هستم، اما مأیوسم و چشمو، رو به هرچی نوره بستم

دسته ی تبر تو مشتم، توی قلبم حسرت و یأس، با تمام زور دستم، قایقو زدم شکستم

پی نوشت: سعی می کنم بعدا بهتر بنویسم.

دیدگاهی بنویسید