تنها دو ثانیه دیگر تا اذان صبح وقت باقیست
پی نوشت: می دونم تکراری بود.
دیدگاهی بنویسیدفردا سه شنبه ، تولد آدمیه که شاید که نه ، قطعا یکی از مظلوم ترین اشخاص تاریخه. کسی که دوست و دشمن به شخصیتش احترام میذارن و تو حریت و پاکیش شکی ندارن. اما در زمان حیاتش بعد از کشتن پدر مادرش ، همه ی اطرافیان یکباره تنهاش گذاشتن و رفتن سمت پول و مادیات. زنش مسمومش کرد و گوشت گلو معده اش از دهنش خارج شد. بعد از مرگش جنازه اش رو تیر بارون کردن و هر تعهدی که بهش داده بودن زیر پا گذاشتن.
بعد از سال ها ، بارگاه کوچیکش رو خراب کردن و قبرش فقط با یه تیکه سنگ وسط بیابون مشخصه. بین دوستداراش هم زیر سایه ی برادرش قرار داره و حتی اسمش هم جزو اسامی و نام های بی کلاس محسوب میشه و هرکی رو میخوان مسخره کنن از اسم اون استفاده می کنن.
دقیقا پنج روز بعد از فردا ، تولد شخص دیگریه که شاید به اون حد مظلوم نباشه اما درکل مظلوم واقع شده. کسی که از همون بچگی هرچقدر تلاش کرده از شر غم و استرس و ناراحتی رها نشده و هیچ روزی رو بخاطر نداره که اون روز رو با خوشحالی به شب رسونده باشه. البته مشکلی تو زندگیش نداره فقط جنگیدن با یأس و غم خسته اش کرده و احساس نیاز به مدتی استراحت داره. لکن سنش طوری نیست که بتونه استراحت کنه و همینطوریش هم از سایر همسن هاش عقب افتاده.
روز یکی مونده به آخر مردادماه رو خیلی دوست دارم ولی غیر از این حس خاصی نسبت بهش ندارم. هیچ وقت تو این روز اتفاق غافلگیر کننده ای برام نیفتاده و به یاد ندارم که یک بار روز سی ام با شعف سرمو روی بالش گذاشته باشم. امسال هم منتظر حادثه ای نیستم و دارم روزهایی رو سپری می کنم که با تنهایی و بی هم صحبتی رکورد زدم. اما منتظر می مونم برای مردادهای سال های بعد.
پی نوشت: نیما علامه یه آهنگ جدیدی داره که چند بیت از ترانه اشو می تونین بخونین:
مبارکم باشه ، شب تولدم ، چقدر شلوغه ، خودممو خودم ، یه کارت تبریک ، چندتا شمع خاموش ، خودم گرفتم ، خودمو در آغوش ، هدیه ی تو به من ، یه کادوی خیالی ، اتاق بی چراغو ، منو دستای خالی …
دیدگاهی بنویسیددقیقا سه سال پیش و قبل از اینکه من سایت سابقمو راه بندازم ، یکی از همکلاسیام توی وبلاگ دانشگاهیش مطلبی گذاشت با این مضمون که خوشگلترین و خوش تیپ ترین دختر و پسر دانشگاه کیا هستن؟ موضوع فوق العاده جذاب و البته خطرناکی بود. خیلیا اومدن کامنت گذاشتن و برخلاف انتظارم اکثرا از یه دختری اسم بردن که من تا اون موقع که ترم دوم بودم ندیده بودمش. بعد از چند روز صاحب وبلاگ پست رو برداشت و جاش نوشت که بخاطر این موضوع تهدید شده و براش مشکل پیش اومده. اون دختره رو هم بعدها زیاد دیدم. دختر نجیب و خوبی بود و ایشالا به پای هم پیر شن!
سال ۸۸ بخاطر حوادث اخیر! خواننده ی خبرگزاریا و سایتای خبری شده بودم. وسط همین هاگیر واگیر ، خبری منتشر کردن که صدتا از زیباترین سلبتری های سال رو مجله ی پیپل انتخاب کرده. خب رفتم سایت مجله People و دیدم که کیت هادسون نفر اوله. اون موقع که نمیشناختمش ولی به نظرم همچین زیبا هم نبود. سری به آرشیو سال های قبل زدم و دیدم که بله ، لیندسی لوهان هم چندتا رتبه ی یه رقمی داره!
چی دارم میگم چرت و پرت. من واقعا نمی فهمم چرا این مجلات همیشه میان از بین سلبرتی ها و چه می دونم دخترای شایسته و بایسته انتخاب می کنن. واقعا اینان چقدر آدمای تاثیرگذاری هستن؟ چرا نمیان از بین سیاستمدارا انتخاب کنن؟ حالا که نمی کنن من می کنم خوبشم می کنم.
خب اولیش خانوم وحید دستجردی هستن که گویا موقع نامگذاری والدینشون اطلاع نداشتن که وحید اسم پسره. بعدش اینکه هر وقت من ایشون و دندونای بلوریشونو می بینم یاد جمله ی معروف پرزیدنت میفتم که توش لولو داشت. شاید به این دلیل که وقتی پرزیدنت این جمله رو می گفت دوربین داشت از رو ایشون میگذشت.
نفر دوم خانوم حنا ربانی خر (خار؟) هستن که تازگی وزیرخارجه پاکستان شدن. فرض کنین ایشون وزیرخارجه ما بودن. مکافاتی داشتیم. هرجا سفر می رفت باید ادای هندیا رو درمی آورد. البته الان خودمون هم کم مصیبت نداریم. وقتی هنا بیاد ایران همه باید ادا هندیا رو دربیاریم. بگذریم. نکته ی قابل توجه اینه که هنا همسن آندره ویلاش بواش مربی چلسیه و هنوز از شیر نگرفتنش اومده وزیر شده.
بعدش یولیا تیموشنکو نخست وزیر سابق اوکراین و از رهبرای جنبش نارنجیه که تبدیل به انق%لاب شد. می دونین ، من از اوان کودکی به دو رنگ علاقه داشتم که یکیش نارنجی بود و دوست داشتم نمای سنگی بیرونی خونه امون نارنجی باشه. به هرحال. این خانومو که تو الکشن قبلی اوکراین کاندیدا بود رو بازداشت کردن و واقعا شانس آورده که اونجا اینجا نیست وگرنه با این سر و صورت و موهاش حتما بعد از غذا بهش نوشابه می دادن. حیف … حیف که پنجاه سالشه و حدود سی سال از من بزرگتره. وانگهی ، الان دختر سن بالا مد شده.
خب دیگه خسته شدم و خیلیا پشت در موندن. مثلا همین آنگلا مرکل که هروقت می بینمش یاد جاهای بدی میفتم. یا کاندولیزا رایس که منو یاد ساق پا میندازه. و یا حتی ورونیکا کوبالیا. اما در آخر نفر اول کسی نیست جز همین وحید خودمون و دلیل انتخابش هم اینه که بنده خیلی انسان ناسیونالیستی هستم! هرچند احترام بسیار زیادی واسه یولیا قائلم و برای اینکه دلش نشکنه میذارمش نفر دوم.
و بدورد
دیدگاهی بنویسیداین چند بیت شبه شعر خیالی رو برای توصیف خودم گفتم. توصیف آدمایی که سعی می کنن خوب باشن ولی روزگار امونشون نمیده.
ضمنا شاید از نظر تکنیکی ، خیلی پابند قواعد نباشم اما سعی کردم تا جایی که قافیه ها اجازه میدن احساسمو بیان کنم.
————————————————————–
وقت سحر مدتی ، دیوان شمس می خونم ، با خوندن غزل هاش ، میخوام عاشق بمونم
دفترو برمی دارم ، سعی می کنم شعر بگم ، میخوام به عرش اعلی ، به آسمونا برم
اما دریغ از خودم ، که سایه ی غم شدم ، همیشه همراهشم ، معنی ماتم شدم
—————————-
پرنده ی خیالم ، هنگام تنهاییام ، اوج می گیره می پره ، تا هرجا که من بخوام
واسه دلم می سازه ، یه بت که بهترینه ، که نه تو آسموناس ، نه جاش روی زمینه
بتم توی زیبایی ، رقیب نداره اصلا ، دلبر و دلرباس لیک ، عاشق نداره جز من
پوسته ی مرمرینش ، چهره ی پاک و خامش ، آهنگِ در کلامش ، وقار اسم و نامش
هر صفتی که خوبه ، تو بطن بت جا داره ، دروغه هرکی گفته ، فرشته همتا داره
معشوقمو بتم رو ، جای خدا گذاشتم ، با اشک بهش می گفتم ، هرچی تو سینه داشتم
“خدای من تو هستی ، خالق و مخلوق من ، پاک می کنی ننگمو ، برمی داری یوغ من
قسم به شب به ظلمت ، دوست داشتنم خالصه ، کم نمیشه از عشقم ، با سختی و حادثه
زبون من قاصره ، از گفتن علاقه ام ، تو مثل خورشید و من ، سرگشته ی چراغم
ای بت شش دست من! ، عبادت تو خوبه ، با هر تپش قلب من ، به یاد تو می کوبه”
خیره میشم به چشماش ، شادی دنیا توشه ، می دونم این برقشون ، آخر منو می کشه
بوسیدم از روی عشق ، دست لطیف بت رو ، چه حس خوبی دارم ، آهای زمان ثابت شو
قصد سفر کردیمو ، رفتیم به هرجا که شد ، از آسمون و دریا ، تا هرجا بود روی مُد
می خواستیم از زندگی ، حقمونو بگیریم ، تابوها رو بشکنیم ، از عشق هم بمیریم
دنیامونو خداوند ، تو شش روز آفریده ، اما یه روزه ساختیم ، دنیایی که جدیده
بهترشو هیچ کسی ، تو کائنات ندیده
خدا به سر شاهده ، خیلی دوسش می داشتم ، تمام مال و جونو ، به زیر پاش میذاشتم
اما رسید یه روزی ، یه روز سینه سوزی ، که دنیا زیر و رو شد
قلب نحیف و پاکم ، بعد از همه خوشی ها ، با غم ها رو به رو شد
زدن بتو شکستن ، تیکه هاشو ربودن ، مردای هیز و جاهل ، که اهل خواب نبودن
اونا که با رذالت ، خوبی ها رو می دزدن ، رو پوستشون میذارن ، میشینن و پز میدن
ریا و تزویرشون ، برای ساده دل ها ، خوبی و زیباییه
مردمی که فکرشون ، تو چشماشون خوابیده ، میگن چقدر عالیه
اما باید بدونن ، ریا پر از خالیه ، حسی که در خود دارن ، غبطه ی پوشالیه
فرداهای حادثه ، خواب به چشام نیومد ، خونابه از کنجشون ، بجای اشک دراومد
از فکر و از خیالات ، تهی شدم کاملا ، چشام به چه امیدی ، پلک روی هم بذارن؟
حالا یه جا نشستم ، مونده و آزگارم ، کاری به غیر اینکه ، آه بکشم ندارم
فکر و خیالات پوچ ، آه منو درآورد ، تو دنیای واقعی ، هرچی که بود ازم برد
بتم که مرده اما ، عشقش هنوز جاریه ، چشام از وقتی رفته ، اسیر بیداریه
—————————-
دیگه نمی خوام بکنم ، نه فکر خوب نه فکر بد ، تو دنیای وهم و خیال ، نمیشه دیگه پرسه زد
هرچند که نیرویی نیست ، می زنم از ته دل فریاد ، ذوق و طبعم ای دوست ، همه تقدیمت باد
عاصی شدم از زشتی ، اما هنوزم پاکم ، زلالم چون چشمه ، پاکیزه تر از خاکم
عاشق ترم از دیروز ، بالاتر از افلاکم
دیدگاهی بنویسیدو از ایده آل های من اینه که یه سوئیت وسط زمینی پر از درخت و چمن داشته باشم و درحالیکه آسمون کاملا ابریه و کمی هم سوز سرما وارد استخونام میشه ، فنجون نیم خورده ی قهوه امو روی میز ، کنار فلاسک بذارم و بعدش از روی صندلی بلند شم و گیتار الکتریکمو بردارم و دیوانه وار شروع به نواختن کنم و با شعر خودم بخونم.
وانگهی ، نه به همچین مکانی دسترسی دارم و نه همچین هوایی. و از همه غمبارتر اینکه نه گیتار الکتریک دارم و نه بلدم گیتار بزنم. و زنهار ، که این رویا سرابی بیش نیست.
آهنگ نوشت:
پی نوشت۱: میخوام برم برنامه ماه عسل آرزومو بگم شاید یه خیّری پیدا شد کمکم کرد. هرچند آرزوهای بزرگتری هم دارم که نه احسان علیخانی نه فرزاد حسنی و نه پرزیدنت و رئیس دفترش نمی تونن برآورده کنن.
پی نوشت۲: و مثل همیشه ، آه …
دیدگاهی بنویسیددچار حساسیت مزمن شدم. البته اصولا آدمی نیستم که بدبختی و مشکلات دیگران ناراحتم کنه و معتقدم وقتی نمی تونم به کسی کمک کنم دلیلی هم برای ناراحتی وجود نداره. من وقتی دختربچه ای رو می بینم که توی واگن شلوغ مترو از لابه لای مردا عبور و این جمله رو نوار وار تکرار می کنه که لواشک ترش و خوشمزه هزار تومن ، هیچ حس ترحمی بهش پیدا نمی کنم. یا وقتی تو اخبار میشنوم و می بینم که یکی مریضه داره می میره ولی پول درمان نداره و یکی کودک آزاری شده و دیگری قطع نخاعه و … ، به هیچ عنوان حس دلسوزی در من بوجود نمیاد.
اما وقتی یک نفرو می بینم که زندگی سختی داره ، دلم میخواد گریه کنم. وقتی بچه های دستفروشو می بینم دوست دارم فواره ی اشک راه بندازم. نه بخاطر بدبختی اون ، بلکه بخاطر خودم. اینکه چرا قدر زندگیمو نمی دونم. داشتن زندگی من آرزوی خیلی از جوونای کشورمونه اما من نه تنها شکرگزار نیستم ناراضی هم هستم.
این روزا قبل از افطار ، تلویزیون برنامه ی زنده ای داره که مجریش احسان علیخانیه. مهمونای برنامه هم آدمای زجر کشیده و مصیبت زده هستن. تو سایت قبلی گفته بودم که برخلاف شعاری که همه میدن ، معلولیت محدودیته و گله کرده بودم از عدالت خدا و اینکه چرا درجه ی حکمتش از عدلش بیشتره. گفته بودم کسی که معلوله یا کسی که تو محیط و خانواده ی بدی بزرگ میشه نباید به اندازه ی من قضاوت بشه. اما آیا واقعا این مسائل لحاظ میشه؟
یه حساسیت دیگه هم پیدا کردم و اونم اینه که از آدما متنفر شدم. علت این حساسیت هم می دونم اما نمیخوام اینجا بگم. من وقتی می بینم یکی داره غذا می خوره ازش بدم میاد. وقتی یکی می خنده ، وقتی داره با موبایل حرف می زنه ، کسی که پشت فرمون داره رانندگی می کنه ، اونی که داره درس می خونه و از همه بدتر آدمای متاهل و کسایی که با جنس مخالف رابطه ی صمیمی دارن. از همه اشون متنفرم. وقتی انسان همچین دیدی نسبت به زندگی پیدا کرد ، حتی اگه بهترین زندگی رو داشته باشه و بدنش سالم باشه ، روزگار بهش سخت میگذره. البته من بهترین زندگی رو ندارم و یه سری مشکلاتی هم هست که منطقا می تونم حلشون کنم اما عملا نمی تونم و نیاز به کمک دارم.
آدما یه شبه متحول نمیشن. شاید هم بشن. من دوست دارم فردا که از خواب بیدار میشم زندگیم زیر و رو شده باشه و زندگیم تغییر نمی کنه مگه اینکه فکر و اندیشه ی من تغییر کنه. به هر روی از اینکه سربسته نوشتم منو ببخشید ولی دوست داشتم بنویسم.
دیدگاهی بنویسید