بعد از حدود ده روز آرامش ، از دیروز روزای پر استرسم شروع شد و یحتمل تا تعطیلات عید ادامه داشته باشه. دیروز ، روز انتخاب واحد بود و من برای اینکه بهترین انتخاب واحدو داشته باشم تمام مدت روی صندلی میشینم و صفحه رفرش می کنم تا بالاخره به کلاسی که میخوام ظرفیت بدن. دیروز هم حدود هشت ساعت این کارو انجام دادم. مشکل دیگه ی من اینه که برای چند نفر همزمان باید انتخاب واحد کنم. البته این ترم دو نفر بودن ولی ترمای قبل غیر از خودم برای پنج شیش نفر باید کلاس برمی داشتم. این کار خیلی به مغزم فشار میاره و مجبورم مغزمو اورکلاک کنم بنابراین بعد از انتخاب واحد حسابی داغ می کنه و دور فنش تند میشه. اینکه بدونی طرف چه کلاسایی میخواد و برنامه اشو تو روزای کم مرتب کنی و کلاساشو با بقیه قاطی نکنی به این وابسته اس که حافظه ی خوبی داشته باشی. خدا رو شکر من هرچی نداشته باشم حداقل یه حافظه ی فوق العاده دارم که غیر از موارد درسی ، همه جا ازش نهایت استفاده رو بردم و البته بیشترش هم سوء استفاده بوده.
حاصل این همه زور زدن های دیروز تقریبا هیچ بود. چون مدیر گروه محترم عقده ای ، کلاسای پرطرفدار رو باز نکرد و نگه داشت واسه دافای دانشگاه و ما جماعت ذکور بوگندوی زشت هم چون ترم آخرمون بود مجبور شدیم با استادایی کلاس برداریم که از همین الان می دونیم درسشونو پاس نمی کنیم. البته بنده با لابی هایی که دارم بالاخره به سرمنزل مقصود می رسم اما این خیلی بی انصافیه که چندتا دختر ترگل ورگل برن پیش مدیر گروه و هرکلاسی دلشون خواست بردارن و وقتی دوست من که شبیه چینیاس از استاد گرام میخواد به کلاسا ظرفیت بده با توهین از اتاق پرتش کنه بیرون.
بی انصافی بدتر اینه که ………….. و ما هم که بخیل نیستیم ولی فقط میگیم که این ته بی انصافیه.
و غایت بی انصافیا اینه که یکی بدقولی کنه و دستتو بذاره تو پوست گردو. چقدر پسندیده اس که وقتی حرفی می زنیم روش وایستیم و حداقل اگه زیر قولمون می زنیم طرف رو هم آگاه کنیم.
“این خیلی بی انصافیه ، خیلی بی انصافیه” این جمله رو یک خانوم خوش اسمی تو یه برنامه ای که هرشب از شنبه تا سه شنبه پخش میشه بیان کرده و دلیل حرفش این بوده که خودش به بقیه امتیازای بالا داده و کسی که برنده شده به همه کم امتیاز داده تا خودش برنده بشه. و در آخر هم یه آهنگ با اسم و مضمون بی انصافی براتون میذارم هرچند که از خواننده و آهنگ و سبک موزیکش خوشم نمیاد.
قبلا هم گفته بودم که به نظر من اگه کسی روزگارش خوش باشه و تن و بدنش سالم نباید شکرگزار باشه چون حقشه. کسی هم که تو زندگیش مشکل داشته باشه می تونه گله کنه از اینکه انصاف در حقش رعایت نشده. کلا معتقدم اگه یکی مثلا معلول به دنیا بیاد کاملا بهش ظلم شده اما اصولا اینجور آدما سطح توقع پایینی دارن.
یه پسرخاله ای دارم که بخاطر مسائل ژنتیکی دچار تالاسمیه و هر پونزده روز باید خون تزریق کنه و بعدش هم یه دستگاهی به سینه اش وصل کنه تا آهن خونش بالا نره و کلی مکافات دیگه. بدتر از همه ی اینا از بچگی موهای سرش ریخته و فقط وقتی تزریقش دیر میشه یه مقدار به حالت شوید مانند مو درمیاره و بعد از تزریق دوباره می ریزه. از طرفی باباش آدم وسواسی و سختگیریه و خلاصه زندگی وحشتناکی داره که به شخصه تحمل همچین زندگی رو ندارم. البته آرزومندم زودتر شفا پیدا کنه اما اگه حالش خوب بشه قطعا معجزه رخ داده و یحتمل تا چند سال دیگه و فوقش ده پونزده سال دیگه چوب خطش پر میشه و از این زندگی سخت و پرمشقت خلاصی پیدا می کنه.
می خواستم بیشتر درباره اش بنویسم اما دیدم خیلی طولانی میشه و حتما بعدا بیشتر ازش میگم. اما حدود هشت نه سال پیش یه آقایی اومد تو یکی از شبکه های ماهواره ای و گفت با انرژی و امواج و این حرفا ، بیماریای لاعلاج رو خوب می کنه. مثلا می گفت پشت تلویزیون بشینین به من فکر کنین ، بعد دستشو میاورد جلوی دوربین و مثلا به ما انرژی می داد. می گفتن دستاش نورانیه ولی من هرچی نگاه می کردم کمتر اثری از نور می دیدم. شاید باید دستشو می کرده تو کتش درمیاورده بعد نورانی می شده. یا چه می دونم ، گرامافونو با انرژی دستاش روشن می کرد و یا یه کوری رو میاورد بعد یه دفعه طرف با شعف می گفت می بینم! می بینم! بعضی مواقع هم ملتو تو استادیوم جمع می کرد و یلخی انرژی می داد و همه هم خوشحال بودن.
خوب تا اینجاش که آدم خوبی به نظر میاد. ولی خب ، همینطوری مجانی هم انرژی ول نمی داد و برای اینکه خصوصی انرژی بگیری باید مبالغی رو بنا به وسعِت می سرفیدی. از چندهزار تومن تا چندمیلیون. البته خودش می گفت هیچ تضمینی نیست که شما خوب بشین ولی خب ، ما زورمونو می زنیم. چندبار هم بردنش دادگاه و هی تبرئه شد تا آخرش دیگه تبرئه نشد و الان هم فکر نمی کنم ایران باشه. من همون موقع هم بهش اعتقادی نداشتم ولی الان تابلوئه که طرف کلاهبردار بوده و اونایی هم که می گفتن می بینم! می بینم! بازیگری بیش نبودن.
خب این پسرخاله ی ما هم چند بار پیش این بنده خدا ویزیت شد و کلی انرژی گرفت. می گفتن بعد از جلسات انرژی درمانی یه مقدار موهاش رشد کردن ولی شخصا چیزی ندیدم غیر از همون شویدا. فکر کنم بیشتر رو موهاش مانور دادن تا بیماری اصلیش و طبق حرفای دکتره که می گفت باید اونجایی رو انرژی بدم که درد می کنه ، احتمالا به کله ی پسرخاله ام انرژی می داده. حالا اگه یه آقایی یا خانومی برفرض بچه دار نمی شدن کجاشونو انرژی می داده برما هم پوشیده اس.
جناب دکتر یه سی دی آواز هم منتشر کرده بودن و به قیمتی گزاف می فروختن به خلق الله که یه نسخه اش به دست من رسید و چون زمان ما دسترسی به آهنگ مثل الان نبود و مشکلات داشت ، تصنیفای این سی دی رو خیلی گوش می کردم. یه کامپیوتر زپرتی هم داشتم که فقط توش تایپ می کردم و مطلب می نوشتم و البته غیر از این ، کار دیگه ای ازش برنمی اومد. یه سی دی رام هم داشت که فکر کنم فقط سی دی این بابا رو کردم توش. یعنی اینکه خیلی با آوازاش نوستول! دارم.
سال بعدش سی دی رو دادم به یکی از همکلاسیا ، که کمه کم پنج سال از من بزرگتر بود و هیکلش تقریبا شیش برابر من و مغز اندازه فندق. فکر کنم هرسال حداقل یه بار مردود شده بود. بهش گفتم برو اینو گوش کن فردا ازت می گیرم. سی دی رو دادم اما پس گرفتنی درکار نبود و بهونه آورد که تو ماشین بوده و داداشم خوردتش و بابام نشسته روش و از این حرفا. منم اون موقع خیلی الاغ بودم و مثلا خواستم قبل از اینکه سی دی رو بهش بدم ازش بک آپ بگیرم. چندتا از تراکا رو که اصلا نریختم گفتم هارد چهل گیگیم پر میشه. بعد اون موقع اندازه آمیب از کامپیوتر سر در نمی آوردم و فایلا رو ریپ نشده ریختم تو هاردم و عملا نمی شد رایتشون کرد. روزا گذشت تا اینکه چند روز پیش جو گرفتتم و دنبال آهنگای این بابا افتادم و بعد از کمی جستجو پیداش کردم. یکی از ترک هاش رو هم واسه دانلود براتون میذارم که نگین علی آبادم بد جاییه.(؟)
سلام. خدمتتون عرض کنم که درگیر امتحانا هستم و فعلا نمی تونم آپدیت کنم. البته سالای پیش هم امتحان داشتم و اتفاقا بیشتر می نوشتم اما خب ، الان نمی تونم. امتحانم نداشتم نمی تونستم. حقیقتش فکر می کردم با گذر زمان روحیه ام بهتر بشه اما دنیا خیلی داره در حق من بی انصافی می کنه. واقعا این رسمش نیست. به هرحال چون الان اتفاقات مثبت رو هم منفی می بینم ، اصلا دوست ندارم این موج منفی رو به شما انتقال بدم و اگه بخوام بنویسم همش آه و ناله میشه. پس با اجازتون حداقل یه هفته سایتو آپدیت نمی کنم و اگه این وضعیت ادامه داشته باشه شاید این مدت بیشتر بشه. یه احتمال خیلی ضعیف هم هست که کلا سایتو ببندم و یه مقدار از اینترنت فاصله بگیرم. نمی دونم باید ببینم چی پیش میاد. خلاصه اینکه خیلی شرمنده ام.
این پستو اول بهمن پارسال و بعد از اولین امتحان نوشتم. همیشه وقتی ساعت امتحان تموم میشه حس خوبی دارم و بهترین وقت برای نوشتن مطلبه ولی خب ، این ترم نشد دیگه. ایشالا سعی می کنم بعد از امتحانا ، کم کاری این روزا رو جبران کنم.
—————————————————————
سلام صورتی ! تو جلسه نشستم ، خیره شدم به برگه ، آخره این امتحان ، زندگیه یا مرگه ، از سختیه سوالا ، لرزش می گیره دستم ، تقلبم نمیشه ، جای بدی نشستم ، یه دختره بلوندی ، مراقب کلاسه ، رو به روی صندلیم ، نشسته و پلاسه ، با اینکه درس مهمه ، اما نداره ارزش ، دروازه ی قلب من ، نه در داره نه ارتش ، امتحان و نمره ها ، فدای تار موهات ، فدای خیرگیه ، مردمکای چشمات ، از افتادن هیچ کسی ، نمرده تا به حالا ، تجربه ی جالبیست ، *یدن به این سوالا !!
به به ! چه هوای خوبیه یه یه ، من و بارون و نسیم ، توی این دقیقه ها ها ها ، به سپیده می رسیم ! البته اشتباه نکنین ! فرد مورد نظر سپیده نیست. نسیمم نیست. خدمتتون عرض کنم که بارانم نیست. این بیت صرفا یکی از ابیات یه خواننده ی بنده خدا بوده و هیچ ربطی به من نداره.
خب امروز یه امتحان داشتیم که از قضا اولین امتحان منم بود. شب قبلش با هر ضرب و زوری که شده گرفتم خوابیدم که یهو صدای زنگ اس ام اس منو از خواب پروند. ساعتو دیدم یکه نصفه شبه. حالا متن پیامو داشته باشین : صد جفا گل می کند ، بلبل تحمل می کند ، دوستی آن است که بلبل می کند. خب این به من چه حالا. بلبل هرچی دلش میخواد می کنه و کاری هم از دست من برنمیاد. به هرحال خوابیدم دوباره. خواب دیدم یه دختر وبلاگ نویس سوالای امتحان فردا رو گذاشته تو وبلاگش ومن هرچی بیشتر نگاه می کنم کمتر می فهمم. فکر کنم وبلاگ زهرا بود که این روزا حسابی افتاده رو دور آپدیت. دختر خوب و خوشگلیه ، تفکرات سیاسیش هم مثل منه و ایشالا اگه خدا بخواد مبارک باشه !
صبح با کراهت بیدار شدم و آماده بودم برای رفتن که تو آینه دیدم خط ریشام میزون نیست. به هرشکل درستش کردم و این قضیه باعث شد یه مقدار دیرم بشه. رسیدم به بلوار اصلی. یه تاکسی رد شد که دیدم صندلی جلوش پُره ، هیچی نگفتم. حالا وقت داشتم. یکی دیگه اومد جلو پام نوربالا زد. با خونسردی گفتم متروووووو . که گاز داد رفت. ده دقیقه گذشت. دیگه انصافا دیرم شده بود. یه پژو اومد داد زدم مترو ! یهویی زد رو ترمز و خط ترمزش چند متر کشیده شد رو زمین. چند متر دویدم تا بهش رسیدم. درو که وا کردم رانندهه گفت بابا آریاشهر میرم آقاجان ! ملت حسابی قاطی کردن. همش تقصیر این اح*دی ن/اده. یه پراید اومد که راننده اش خیلی پیر بود ، فقطم یه جا عقب خالی مونده بود. دیگه معطلشم نکردم با شیرجه پریدم رو کاپوتش گفتم جان مادرت مترو. که خوشبختانه گویا مسیرمون به هم می خورد. تو مسیر به این فکر می کردم که چقدر خوب شد دختر نشدم. وگرنه عمرا اگه جرات می کردم سر سیاه زمستون تو این ظلمات شب سوار سواری شخصی بشم.
خلاصه تو همین فکرا بودم که رسیدم ایستگاه مترو. دیدم قطار داره میاد که تو ایستگاه وایسته ، واسه همین بر سرعتم افزودم. سوار قطار شدم و یه جای ت… هم نشستم و حرکت کردیم. نزدیکای مقصد به این نتیجه ی مهم رسیدم که حدود بیست دقیقه ای زود رسیدم و اگه الان برم دانشگاه ، باید نیم ساعتی تنها تو سرما سگ لرزه بزنم. گفتم یه چند دقیقه تو ایستگاه میشینم تا هم زود نرسم دانشگاه و هم تو اتوبوس جا باشه بشینم. دیگه زیاد وارد جزئیات نشم و بریم سر جلسه امتحان.
وقتی می خواستیم وارد ساختمون بشیم چندتا از برادرای حراست دائم فریاد برمی آوردند که کارت کارت ! خانم کارتت ! بعد دختره گفت کارت ندارم. باز حراستیا خیلی هماهنگ با هم گفتن خانم کارتت. بعد دختره قاطی کرد گفت : گفتم که کارت ندارم مادری. بیا. بعد به من میگین بی ادب. به هر تقدیر رفتم سرکلاس و دیدم همه خواهرای همکلاسی از دیشب اونجا اتراق کرده بودن و صندلیای ته کلاس قرق شده بود. بالاخره یه جای ت… پیدا کردم و نشستم. بعد امیرjj اومد جلوی من نشست. گفتم امیر ! گفت هان ! گفتم این تن بمیره یه ذره به ما عنایت داشته باش. گفت اوکی فقط تو بگو چه سوالی. بعد از چند دقیقه جیغ و ویغ خانما ، مراقب اومد و ساکتشون کرد. بعد گفت جزوه هاتونو بیارین بذارین جلو … هیچ کس ناخنشم نبود … دوباره گفت… سه باره … بعد دیگه قاطی کرد گفت هرکی جزوه اشو نیاره میام … میدم وسط کلاس. بعد از این صحبت ایشون چند نفر پیش قدم شدن و منم آروم آروم پاشدم و رفتم که جزوه امو بذارم که یهو کلاس منور شد. که اینجا از ذکر جزئیاتش صرف نظر می کنیم.
مراقبه شروع کرد به پخش کردن برگه های سفید و برگه های سوال. در نگاه اول سوالا خیلی ت… به نظر می رسید اما در نگاهای بعدی می شد به این نتیجه رسید که ریده خواهد شد به این امتحان. حتی یکی از دوستان همونجا وسط کلاس پاشد نشست رو دسته ی صندلی و پاهاشو باز کرد و قشنگ رید به برگه ها. منم که اصلا حواسم جای دیگه بود ، زیاد حالیم نشد که سوالا چقدر باحاله. به هر ترتیب صفحه اولو نصفه پر کردم و رفتم صفحه دوم پاسخنامه که دیدم ای بابل ! چرا صفحه هاش خط کشی نداره این ؟ خواستم بدم عوضش کنه که دیدم خب صفحه ی اولش جواب نوشتم و درنتیجه بی خیالش شدم. سگ خورد تو همین مینویسم.
هی پنج دقیقه می نوشتم ، پنج دقیقه به یه نقطه ی خاص نگاه می کردم. حتی یه بار هم نقطه ی خاص به من نگاه کرد. یه دفعه دیدم ساعت ده شده و نیم ساعت بیشتر وقت نمونده و منم هفتاد و پنج درصد سوالا رو جواب ندادم. از شانس من مراقبه که دختر هم بود شروع کرد به لاس زدن با یه آقای سیبیلویی که من از صحبت کردن باهاش اکراه داشتم انقدر خوش تیپ بود. موقعیت رو مغتنم شمردم و به امیرjj گفتم : سوال شیش الف. امیر سرشو تکون تکونی داد و من فهمیدم که هنوز به سوال شیش نرسیده. و باز هم از فرصت باقیمانده استفاده کردم و به همون نقطه ی خاص خیره شدم.
ساعت ده و نیم شد و مراقب گفت بچه ها برگه هاتونو بیارین… هیچ کس به ناخنشم نگرفت … دوباره … سه باره … بعد قاطی کرد گفت من میرم بیرون دیگه هم برگه هاتونو نمی گیرم … بازم هیشکی … گفت من رفتما ، تق تق تق (پاشو الکی کوبید به زمین مثلا داره میره بیرون) … دریغ از یه نفر … دیگه زد کانال سه برنامه ی رو به فردا و گفت یا برگه هاتونو میارین یا میام تک تکتونو …. . که چند نفر پیش قدم شدن و منم به دنبالشون. وقتی می خواستم جزوه امو بردارم دیدم تعداد زیادی کیف زنونه و دخترونه روی هم تلمباره. واقعا دلم سوخت و خواستم خدمت نوینی کرده باشم و دونه دونه کیفای خواهرای ارزشی رو بهشون بدم که نمی دونم چی شد بی خیال شدم. شاید بخاطر همون نقطه ی خاص بود. شایدم بخاطر حجب و حیایی که من دارم الهی دور خودم بگردم چشم نخورم مادر.
بعد امتحان با تنی چند از دوستان همراه شدیم. یکیشون راست گرای افراطی و اون یکی چپ گرای قاطی و منم میانه روی التقاطی. این دوستان شروع کردن به بحث درباره ی امتحان و دائم می فرمودن که تی صفرو باید می کردی تو آ یک بعد آ یکو می کردی تو اس دو. منم محترمانه بهشون گفتم دوستان عزیزم خفه میشین لطفا ؟ که همونطور که مستحضرید تنها کسی که حرفش پشم هم حساب نمیشه منم. البته مراقبه هم همینطوره. در میانه های راه بودیم که باز اتوبوس منور شد و باز هم از ذکر جزئیاتش صرف نظر می کنیم. بعدشم که رسیدم خونه و چندساعتی خوابیدم و الانم در خدمت شما هستم. ولی اگه احیانا دیگه کاری با من ندارین برم بخوابم شاید باز نقطه ی خاصی به خوابم اومد. راستی یه چیزی یادم رفت بگم که حتما در پستای بعدی مفصلا بهش می پرداخیم. فعلا بایش ! (بای کی؟ همون نقطه ی خاص؟)
پی نوشت : بعده امتحان به امیرjj میگم آقا پس چی شد. میگه تو نگفتی چه سوالی که. آخه وقتی مراقبه تو دهن من نشسته چطوری بگم ؟