سه حکایت (قسمت اول)

من : ای بابا ، چرا هوا یه دفعه اینقدر سرد شد؟

اون : کجا سرد شده؟ داری به خودت الهام می کنی.

من : نه ، دارم الهه می کنم.

———————————————————-

من : چندتا کپی بگیرم؟

اون : سه تا حداکثر یه دونه.

———————————————————

من : به به! به به! چه هوای دو نفره ای! …. اه ، نگاه کن با کیا اومدم بیرون.

اونا : برو گمشو! نمیخواد با ما بیای اصلا.

دیدگاهی بنویسید


من چرا عصبانی ام؟

یادتونه بهتون گفته بودم با دوتا از دوستان برای انجام پروژه ای همگروه شدم و یه پروژه ی کامل رو براشون آوردم؟ نه؟ خب الان دوباره گفتم. دوشنبه درحالیکه کلاسم ساعت چهار شروع می شد ولی طبق قراری که با همگروهیام داشتم ساعت ده دانشگاه بودم. در همون لحظات متوجه شدم که استاد مربوطه اون روز نمیاد ولی به هرحال ما موندیم و پروژه ی آماده ای که باید بازم روش کار می کردیم که مثلا خیلی کامل بشه دیگه. یکی از دوستان نمودارایی که تو فایل پی دی اف بهش داده بودمو روی کاغذ کشیده بود و خیلی جدی میگفت : حامد من که نمودارا رو روی کاغذ کشیدم تو هم حداقل مستنداتشو روی کاغذ می نوشتی دیگه. یه کاری هم تو بکن خب.

اینجا بود که من بعد از مدت ها در عمرم زدم کانال سه و گفتم فکر کن این نمودارایی که از روشون کشیدی رو من کشیدم. اگه این نمودارا نبود تو چطوری می خواستی روی کاغذ پیاده اشون کنی؟ البته این حرفا رو با لحن عصبانی بهش گفتم. اصولا وقتی عصبانی میشم خیلی قشنگ و روون صحبت می کنم. بعد از یکی دو ساعت یه حرفی پیش اومد و یه اتفاقی افتاد که اون یکی همگروهیم گفت تو چقدر شبیه مرحوم مهران مدیری ای. اون یکی دوست پرتوقع هم گفت آره حالا ناراحت نشی ولی بچه ها صبح پشت سرت غیبت می کردن می گفتن حامد خیلی رو اعصابه. ولی من اهل غیبت کردن نیستم جلو خودت میگم. لا اله الا الله…

صبح توی ایستگاه مترو درحال دویدن هستم تا سوارم اتوبوس دانشگاه شم. دم در اتوبوس که می رسم یه مردی پرسید ببخشید دانشگاه میره دیگه؟ گفتم آره. سوار که شدیم و دست به میله بردم دوباره پرسید اتوبوس دانشگاس دیگه؟ با حرکت سر تایید کردم. کمی گذشت و رسیدیم به یه چهارراه که جا خالی شد و من نشستم کنار همون مرده. دوباره پرسید. گفتم بله میره. به یه میدون رسیدیم و راننده گفت کسایی که دانشگاه نمیرن پیاده شن. مرده دوباره پرسید این دانشگاه نمیره؟ گفتم نههههههههههه نمیره نمیرهههههههههههههه! (این تیکه آخرش تخیلی بود)

اتوبوسایی که منو به منزل می رسونن از ایستگاه مترو حرکت می کنن و میان میدون آزادی و دوباره برمی گردن بالا. من هم برحسب قسمت و سرنوشت و اتفاق و هرچیز دیگه ای، تو میدون آزادی قرار داشتم که دیدم اتوبوس داره میاد و الان هم که تاکسی سوار شدن نمی صرفه. پریدم بالا و جا نبود بشینم بنابراین وایستادم. اواسط مسیر پیرمردی اومد بالا و به دوتا از کودکانی که روی یه صندلی نشسته بودن گفت هرکی بلند شه من نوه امو میدم بهش. کودکان لباسای پاره و کثیفی به تن داشتن و بوی گندی ازشون متصاعد می شد و چرکی بود که از صورتشون می بارید. انگار دستفروش بودن. طفلان بوگندو از جاشون بلند شدن و پیرمرد درحالیکه داشت میشست گفت آدرس میدم بیاین ، اسمش آرزوئه. فکر کنم تاثیر برداشتن یارانه هاس.

خب این هم از خاطرات دوشنبه و سه شنبه ای دیگر. چرت بود؟ همینه که هست. من هر سه شنبه حتما باید پست بذارم که حالام گذاشتم. پس بدرود.

دیدگاهی بنویسید


من چرا خرم؟

پست زیرو روز سه شنبه نوشتم اما چون رگه هایی از طنز تلخ! داشت و بخاطر احترام به روزای گذشته منتشرش نکردم.

برای عزیمت به دانشگاه سوار تاکسی شده بودم و در محلی همه ی مسافرین غیر از من پیاده شدن. آخرین مسافر دختری بود که چک پنجاه تومنی رو به راننده نشون داد و گفت ببخشید من خرید کردم پول خرد ندارم. راننده هم با حرکت سر گفت اشکال نداره. صندلی جلو نشسته بودم و البته من غیر از صندلی جلو نمیشینم مگه اینکه کسانی جلو بشینن که باید دنبالشون برم! وقتی دختره پیاده شد راننده با الفاظ رکیکی گفت : …. خب پنجاهیو بده خردش می کنم. منم برای اینکه عریضه خالی نباشه فرمودم : پول داره و نمیده. راننده هم در تایید فرمایشات بنده گفت : آره می دونم ، اینا یه کاری می کنن که آدم به هیچ کس اعتماد نکنه. همینطور درحال خاطره تعریف کردن و زر زدن بود و من هم حوصله ی صحبت کردم نداشتم و فقط لبخند می زدم. راننده کم کم حس صمیمیت بهش دست داد و گفت می خواستم همونجا پیاده ات کنما ، ولی گفتم بچه خوبی هستی رسوندمت. خواستم بگم مادر به خطا! اگه منو زودتر پیاده می کردی که الاغ کرایه اتو نمی دادم. ولی نگفتم. چون خیلی خرم.

تو ایستگاه مترو یه زن میانسالی ازم پرسید : ببخشید سیل بند از همین طرفه؟ منم که تا بحال همچین عبارتی نشنیده بودم با تعجب گفتم آره. می دونین چرا؟ چون من خرم هیچی حالیم نیست.

بچه تر که بودم و حدودا نه ساله ، برای آخرین بار با بابام رفتم راهپیمایی یوم الله! از همون دوران طفولیت عرق ملی داشتم و علاقه ی وافری به پرچم ایران در وجود من موج می زد. اون روز به پدر گفتم یالا من همین الان پرچم میخوام! و وی التفات ننمود و من هم دستشو ول کردم و مثل خری در بیابان گم شدم. برف می اومد اما من خرتر از این حرفا بودم. حدود دو ساعت پیاده روی کردم تا به خونه رسیدم و از چندین چهارراه و اتوبان و میدون گذشتم. حتی یه آقایی بهم گفت گم شدی کوچولو؟ و صد البته به هیچ جام حسابش نکردم و راه خودمو رفتم! خیلی خر بوده و هستم و خواهم بود.

امروز یکی از دوستان نیمه متاهل هدیه ای خریده بود تحفه ی درویش. البته قطعا برای من نخریده بود و برای خانوم تهیه نموده بود. از اونجایی که نام خانوداگی این دوستمون دایی می باشه ، ما هم به خانومشون میگیم زن دایی و خیلی هم ازش حساب می بریم جمیعا! این هدیه ی مزخرف بدین شکل بود که دختر پسری بچه سال روی یه تیکه از زمین خاکی مشغول بازی بودن و زیر این قسمت ، کوکی قرار داشت که اگه می چرخوندیش این بندگان خدا هم شروع به چرخیدن می کردن و آهنگ فیلم لاو استوری (همچین چیزی) از خودشون ول می دادن. دوست دیگری هم داریم که از اقوام لر تشریف داره و ترمای قبل وقتی می گفتیم دختر ، می گفت دختر چیَه؟ اما الان بعضی دوستان با یه دختر تو دانشگاه دیدنش و تعریف کردن که قد دختره کوتاهه! و به دوستمون هم گفته دیگه شلوار پارچه ای نپوشه و تیپ اسپرت بزنه که الان این تیپو می زنه و سوژه ی خنده ی ماست. خلاصه وقتی این حرفا رو به خودش گفتم کلی قاطی کرد و یک آجر برداشت و … . این ماجراها ربطی به من نداشت ولی کلا من خری بیش نیستم.

در آخر توجه شمارو به چند بیت جلب می کنم.

کوچه های خلوتو قدم زدن ، توی هفته های تلخ و بی صدا ، حالا روزا همشون سه شنبه­ ان ، لعنت خدا به این سه شنبه ها !

و درجای دیگه میگه:

­آسمون ابریه اما دیگه بارون نمیاد ، صدای گریه ی بارون توی ناودون نمیاد ، اون که من …. و باقی داستان.

و در پایان :

آتش زده به خرمنم ، خرمنم … خرمنم … خر منم … همه با هم … خر منم … خر منم …

دیدگاهی بنویسید


پروستات بی قرار

امروز با اینکه کلاسم ساعت ۴ شروع می شد اما برای انجام پروژه ی با همگروهیام قرار گذاشتم که دو ساعت زودتر برم دانشگاه. از نکات قابل توجه این پروژه اینه که حتی با تعالیم ارزشمند استاد هم امکان نداره بتونیم انجامش بدیم. بنابراین باید تو اینترنت بگردیم تا شاید بلکه یه فایلی به درد بخوره. البته این پروژه ی ما رو با قیمتای ناعادلانه به فروش می رسونن اما من به یکی از دوستانی که الان داره ارشد می خونه ابراز کردم که آره ، همچین پروژه ای لازم داریم. اون بنده خدا هم دریغ نکرد و یه پروژه ی کامل برام فرستاد.

حالا امروز ساعت ده صبح و درحالیکه در خواب غوطه ور بودم و خواب دختر پادشاه! رو می دیدم یکی از همگروهیا زنگ زد که آقا ، این پروژه امون که کامله ، پس فقط داری میای از نموداراش پرینت هم بگیر. خلاصه من قبول نکردم و گفتم میام دانشگاه دستی می نویسیم. اومدم دانشگاه و چون دوستان نیومده بودن بعد از نیم ساعت چرخیدن با یکی قصد کردیم بریم بوفه. من تازه شیکم رو پر کرده بودم و دوستم ناهار می خواست. خلاصه من چایی خوردم و همینجا بود که کار افتاد دستم.

همگروهیای گرام تشریف فرما شدن و بنده هم شروع کردم به کشیدن نمودارا. بعد حالا هی غر می زنن که چرا اینقدر کند می کشی زود باش دیگه. بیان نمودن که همه کارا رو ما کردیم تو چیکار می کنی پس؟ به هرحال گذشت و تصمیم گرفتیم بی خیال امروز بشیم و یه وقت بهتر روی پروژه امون کار کنیم.

سر کلاس نشسته بودم و هنوز ربعی از ساعت نگذشته بود که حس غریبی در مثانه ام ایجاد گشت. اینم بگم که بخاطر اخلاق خاص و گندی که دارم بیرون از خونه نمیرم دستشویی و کلا به نظرم قضای حاجت کاریست بس چیپ. به هرحال. اواسط کلاس یکی از دخترا که کنار یکی از دوستان نشسته بود گویا فامیلی دوستمون یادش نمیاد و حالا هم میخواد صداش کنه. پس از اسم کوچیکش استفاده می کنه و میگه سجاد ، میشه یه لحظه جزوه اتو بدی؟ و من و سایر دوستان هم که دنبال همچین سوژه هایی هستیم بسیار از این اتفاق مشعوف گشتیم.

استاد آنتراک داد و مثانه ی من لبریز شده بود. بیرون از کلاس شروع کردیم به تیکه انداختن به سجاد. یکی گفت سجاد دیگه شب خوابش نمی بره. اون یکی گفت [بوق][بـــــــوق] و بقیه هم چندتا از این حرفای بوقی زدن و بنده خدا یه دفعه قاطی کرد و بعد کلاس هم بدون خداحافظی ما رو بدرود گفت.

در راه برگشت طوری بودم که هرآن امکان داشت کنترلم از دست بره اما سعی می کردم خونسرد باشم. حتی توی مترو این حس بهم دست داد که انگار یه چیزی داره از پاهام پایین میره که خوشبختانه توهم بود وگرنه با این دوستانی که من دارم باید دانشگامو عوض می کردم. بعدش هم که رسیدم خونه و یکراست اومدم دارم براتون از خاطرات امروزم مینویسم. الانم می خوام بخوابم فردا کلی کار و بار دارم.

پی نوشت: راستی امروز خیلی سرد و بارونی هم بود.

دیدگاهی بنویسید


پاورقی

به شخصه بعد از نوشتن هر مطلب احساس خوبی دارم و انگار تخلیه ی روانی میشم. به هرحال میشه بعضی حرفارو زد که تو گفتار نمیشه  و بعضی صحبتا هم هست که اصلا گوشی واسه شنیدنشون نیست اما اینجا فضا بازتره و مطمئن هستی که حداقل چند نفر نوشته هاتو می خونن. حالا هرچقدر آزادتر و به قولی ناشناس باشی تو نگارش مطالب هم دستت بازتره. البته سایت قبلی من که درباره دانشگاه توش می نوشتم یه هدف دیگه ای داشت و لازم بود شناس باشم. به هرحال گذشت و اون سایت بسته شد و اینجا رو راه انداختم. یه تعداد از بازدیدکننده هایی که مطمئن بودم منو نمیشناسن رو هم دعوت کردم. یکی از دوستان وبلاگی داشت و دست برقضا اسم حقیقی منو هم از سایت قبلی می دونست و سایتو با اسم و فامیلیم لینک کرد. منم که اصلا فکر نمی کردم کسی بخواد اسممو سرچ کنه قضیه رو جدی نگرفتم و اون دوست هم بعد از چند روز لینکو برداشت.

اما گوگل مکانیسمی داره که وقتی وبلاگی با یه اسم تو وبلاگ دیگه ای لینک بشه ، سایت لینک شده رو با اون اسم هم میشناسه. یعنی اگه اسم و فامیل منو سرچ کنین ، سایت من تو نتایج هست درحالیکه تو مطالب سایت وجود نداره. البته الان چون مدت زیادی گذشته دیگه این امکان وجود نداره اما به هر ترتیب آدرس اینجا لو رفته و منم برای نوشتن یه مقدار معذب و محدودم. حالا تازگیا بعضی دوستان به من پیشنهاد میدن که بیا یه سایت جدید بزن درباره دانشگاه توش بنویس ولی فعلا که دارم تو وبلاگ یکی از هم دانشگاهیا بصورت ناشناس مینویسم اما با اخلاق و طرز فکر مدیر وبلاگ زیاد حال نمی کنم و امکان داره رو همون دامنه ای که قبلا گفتم درباره دانشگاه بنویسم.

حالا که دارم هی توضیح میدم یه چیز کوچولو هم بگم. اینکه من هی میگم میخوام بمیرم و این صوبتا ، واقعا هم اینطوری نیست. اتفاقا من خیلی جون دوستم و کلی واسه آینده برنامه دارم اما بعضی وقتا میخوام خودمو تخلیه کنم و میام اینجا مینویسم. انصافا وقتی به قضایا دید منفی و سیاه دارم و از همه چی متنفرم حس خوبی پیدا می کنم و الگوی من هم سلطان چاوشیه! شما هم امتحان کنین! تازه رفتم بوف کور هم گرفتم ببینم چی داره اینقدر تعریف می کنن.

موضوع بعدی اینه که فی الواقع کلا آدم خوش صحبتی نیستم و اصلا نمی تونم حاضرجواب باشم. به لحاظ شخصیتی آدم کمرویی نیستم ولی بخاطر همین مشکل نمی تونم اون چیزی که هستمو بروز بدم. یه بخشی از این قضیه برمی گرده به مسائل ژنتیکی اما وقتی یاد بابام می افتم که موقعی که مهمونی میریم یا مهمون میاد اجازه نمیده طرف جمله ای از دهانش خارج بشه و درحالیکه ما داریم چرت می زنیم ، میزبان یا مهمونه همش میگه نه بابا ، عجب! ، چه آدمایی هستن و … می فهمم که مشکل از خودمه . خلاصه یه مقدار روی این ضعفم باید کار کنم منتها دوست ندارم برم جلوی آینه با خودم حرف بزنم! والا ! شاید پس فردا خواستن یه مصاحبه ای باهام بکنن خب!

دیگه انگار کم کم دارم چرت و پرت میگم. اصلا واسه چی من این پستو دادم؟

دیدگاهی بنویسید


سوالات اساسی جوانان ایرانی

چرا داداش کایکو دستمالشو تو جیب خودش نمیذاشت؟

قبل از اینکه پسرشجاع به دنیا بیاد پدر پسرشجاع رو چی صدا می کردن؟

چرا پلنگ صورتی دو.. نداشت؟

وقتی گاو حسن نه شیر داره نه پسـون پس چطوری شیرشو بردن هندستون؟

خاله نرگس قبلیه خوشگلتر بود یا این جدیده؟

دیدگاهی بنویسید