پست زیرو روز سه شنبه نوشتم اما چون رگه هایی از طنز تلخ! داشت و بخاطر احترام به روزای گذشته منتشرش نکردم.
برای عزیمت به دانشگاه سوار تاکسی شده بودم و در محلی همه ی مسافرین غیر از من پیاده شدن. آخرین مسافر دختری بود که چک پنجاه تومنی رو به راننده نشون داد و گفت ببخشید من خرید کردم پول خرد ندارم. راننده هم با حرکت سر گفت اشکال نداره. صندلی جلو نشسته بودم و البته من غیر از صندلی جلو نمیشینم مگه اینکه کسانی جلو بشینن که باید دنبالشون برم! وقتی دختره پیاده شد راننده با الفاظ رکیکی گفت : …. خب پنجاهیو بده خردش می کنم. منم برای اینکه عریضه خالی نباشه فرمودم : پول داره و نمیده. راننده هم در تایید فرمایشات بنده گفت : آره می دونم ، اینا یه کاری می کنن که آدم به هیچ کس اعتماد نکنه. همینطور درحال خاطره تعریف کردن و زر زدن بود و من هم حوصله ی صحبت کردم نداشتم و فقط لبخند می زدم. راننده کم کم حس صمیمیت بهش دست داد و گفت می خواستم همونجا پیاده ات کنما ، ولی گفتم بچه خوبی هستی رسوندمت. خواستم بگم مادر به خطا! اگه منو زودتر پیاده می کردی که الاغ کرایه اتو نمی دادم. ولی نگفتم. چون خیلی خرم.
تو ایستگاه مترو یه زن میانسالی ازم پرسید : ببخشید سیل بند از همین طرفه؟ منم که تا بحال همچین عبارتی نشنیده بودم با تعجب گفتم آره. می دونین چرا؟ چون من خرم هیچی حالیم نیست.
بچه تر که بودم و حدودا نه ساله ، برای آخرین بار با بابام رفتم راهپیمایی یوم الله! از همون دوران طفولیت عرق ملی داشتم و علاقه ی وافری به پرچم ایران در وجود من موج می زد. اون روز به پدر گفتم یالا من همین الان پرچم میخوام! و وی التفات ننمود و من هم دستشو ول کردم و مثل خری در بیابان گم شدم. برف می اومد اما من خرتر از این حرفا بودم. حدود دو ساعت پیاده روی کردم تا به خونه رسیدم و از چندین چهارراه و اتوبان و میدون گذشتم. حتی یه آقایی بهم گفت گم شدی کوچولو؟ و صد البته به هیچ جام حسابش نکردم و راه خودمو رفتم! خیلی خر بوده و هستم و خواهم بود.
امروز یکی از دوستان نیمه متاهل هدیه ای خریده بود تحفه ی درویش. البته قطعا برای من نخریده بود و برای خانوم تهیه نموده بود. از اونجایی که نام خانوداگی این دوستمون دایی می باشه ، ما هم به خانومشون میگیم زن دایی و خیلی هم ازش حساب می بریم جمیعا! این هدیه ی مزخرف بدین شکل بود که دختر پسری بچه سال روی یه تیکه از زمین خاکی مشغول بازی بودن و زیر این قسمت ، کوکی قرار داشت که اگه می چرخوندیش این بندگان خدا هم شروع به چرخیدن می کردن و آهنگ فیلم لاو استوری (همچین چیزی) از خودشون ول می دادن. دوست دیگری هم داریم که از اقوام لر تشریف داره و ترمای قبل وقتی می گفتیم دختر ، می گفت دختر چیَه؟ اما الان بعضی دوستان با یه دختر تو دانشگاه دیدنش و تعریف کردن که قد دختره کوتاهه! و به دوستمون هم گفته دیگه شلوار پارچه ای نپوشه و تیپ اسپرت بزنه که الان این تیپو می زنه و سوژه ی خنده ی ماست. خلاصه وقتی این حرفا رو به خودش گفتم کلی قاطی کرد و یک آجر برداشت و … . این ماجراها ربطی به من نداشت ولی کلا من خری بیش نیستم.
در آخر توجه شمارو به چند بیت جلب می کنم.
کوچه های خلوتو قدم زدن ، توی هفته های تلخ و بی صدا ، حالا روزا همشون سه شنبه ان ، لعنت خدا به این سه شنبه ها !
و درجای دیگه میگه:
آسمون ابریه اما دیگه بارون نمیاد ، صدای گریه ی بارون توی ناودون نمیاد ، اون که من …. و باقی داستان.
و در پایان :
آتش زده به خرمنم ، خرمنم … خرمنم … خر منم … همه با هم … خر منم … خر منم …
دیدگاهی بنویسید