نمی خوام …
نمیام …
نمیدم …
نمیشم …
آرررررررررره …
حقته …
دیدگاهی بنویسیدخیلی زور داره. خیلی زور داره نیم ساعت با یکی چت کنی و فکر کنی پسره و آخرش بفهمی طرف دختر بوده.
خیلی زور داره وقتی با کلی شوق و تلاش روی بهترین صندلی اتوبوس میشینی بعد دوتا دختر بلندت می کنن و میری رو بدترین صندلی تو ضل آفتاب میشینی.
خیلی زور داره وقتی هنوز قهوه تلخو ندیدی و صداش داره از تو حال میاد.
خیلی زور داره وقتی چهل و پنج دقیقه زودتر می رسی دانشگاه و بعد از کلی بالا پایین کردن و با خودت ور رفتن ، متوجه میشی که استاد نیومده و باید تا شروع کلاس بعدی سه ساعت دیگه با خودت ور بری.
خیلی زور داره دوست دختر دوستت بهش زنگ بزنه بگه صبونه نخوردی یه وقت قندت نیوفته؟ و دوستت بگه نگران نباش یه پیراشکی دارم می خورم و بعد مامانت – که تنها مونثیه که یه ذره آدم حسابت می کنه – اس ام اس بده که یه ذره دیرتر بیا خونه چون ما رفتیم بیرون.
خیلی زور داره … خیلی زور داره آمریکا. ولی هیچ غلطی نمی تونه بکنه. فقط ما می تونیم بکنیم.
دیدگاهی بنویسیدتو اتوبوس نشستم ، خیره شدم به جاده ، سواریای تندرو ، به مردم پیاده ، خورشید ناز و خوشگل ، با آفتاب لطیفش ، مذاب نموده مغزم ، تف به دل خبیثش ، پرده نداره اینجا ، بد می سوزونه گرما ، اما ته اتوبوس ، چند تا دافن برنزه ، امید میدن به قلبو ، پوستِ سیامو سبزه ، منم میشم اون رنگی ، داف نمیشم ولیکن ، شاید بشم ویل اسمیت ، یا فیفتی سنت یا جردن !
تو سایت قبلیم ، قبل از هر مطلب دو سه خط از این سجع نوشتا میذاشتم. انصافا ذوقم چند ماهه کور شده و در حقیقت میشه گفت کورش کردن. حالا شاید با خنک شدن هوا دوباره حس شِر! نوشتن بیاد.
دور از جون شما اگه غیبت نباشه ، قبلا همسایه های خیلی جالبی داشتیم. مثلا یکیشون یه خانومی بود که یه دختر و پسر همسن داشت. یه مدت گذشت و ما چشممون به بابای جماله! روشن نشد. خانومه می گفت شوهرم رفته کره اونجا ماموریته و ال جی و این حرفا. بعد نه که اون موقع بچه بودم و عقل نداشتم (تقریبا مثل الان) فکر می کردم این بچه ها هم کره ای اند و با اینکه چشاشون بادومی نبود ولی اون تصویری که ازشون تو ذهنم مونده شبیه همون چینی ژاپنیاس. یه مدت گذشت و بالاخره باباهه اومد. همون شب سر ناسازگاری گذاشت چون همسایه ی دیوار به دیوار ما بودن صدای دعواشونو می شنیدیم. باباهه پشت سرهم رگباری به بچه هاش فحش می داد و از هر سه تا فحشی که می داد دوتاش توش پدر داشت. مثلا پدرسگ ، پدر ان و … .
فقط همون یه روز بود که از بیانات مرد خونه اشون مستفیض می شدیم و دوباره غیبش زد و با خود می پنداشتیم یحتمل رفته کره پیش ال جی اینا دیگه. اندکی گذشت و اون بندگان خدا هم چون مستاجر بودن نقل مکان کردن. اما همسایه های فضول ما پا از سرشون برنداشتن و بعد از اینکه آدرسشونو پیدا کردن خراب خونه اشون شدن. تو همین جلسات پر فیض بود که کاشف به عمل اومد باباهه کره نمی رفته بلکه رفته بوده قصر آب خنک می خورده. به هرحال مستاجرای جدید اومدن. یه زن و مرد با دوتا بچه. دخترشون از من بزرگتر بود. حداقل اینطور به نظر می اومد. پسره هم شاید همسن شایدم کوچیکتر. طفلکی یه ذره خل وضع بود. در همین ایام بود که تهران زلزله اومد و ملت لخ*ت و عور تنگ غروب ریختن تو خیابون. دختر همسایه امون هم تو مستراح بوده (اینطور تعریف کردن وگرنه من خودم به شخصه ندیدم. اون موقع که زلزله اومد داشتم جنگای صلیبی بازی می کردم!) و موقع زلزله همینطوری نشُسته کشیده بالا و پریده تو راه پله. البته تحریک نشین ، همچین زیاد هم مالی نبود!
چندوقت گذشت و پسر بزرگ خانواده از سربازی تشریف فرمایید. کم کم متوجه شدیم دعواها توی خونه اشون زیاد شده و طبق گوش وایستادن های مکرر به این نتیجه رسیدم که تو هر دعوا و کتک کاری یکی داره یکی دیگه رو می زنه. یعنی مثلا یه روز پسر بزرگه خواهرشو ، یه بار باباهه پسر کوچیکه رو ، یه دفعه مامانه پسر بزرگه رو ، یه شب پسر کوچیکه مامانه رو و الخ. اواخر روزایی که مهمون ما بودن هم چهارتایی ریختن سر پسرکوچیکه – که گفتم خل مزاج! بود – و میذاشتنش لای این صندلی تاشوها و می کوبیدنش به دیوار. دختره هم می گفت بزنینش ، حقشه ، بکشش و … . می خواستم بگم تو برو دستشوییتو بکن که دیگه نگفتم. روز آخری هم که می خواستن برن اول صدای دعوای دوتا زن میانسال رو شنیدم. بعد که قشنگ گوشامو تیز کرده بودم شنفتم که مرده داره نصیحت می کنه و میگه بابا با هم مهربون باشید با هم دعوا نکنین هوای همدیگه رو داشته باشین. خلاصه شاخکای من به صدا دراومدن و فهمیدن که این بابا زناشو تو یه خونه نگهداری می نموده.
حالا همسایه بغلی به کنار. یه همساده هم زیر ما بودن.(طبقه ی زیرین ما نه زیر خود ما) یه پسر بیکاری داشتن که شبا حوالی دو و سه آواز خوندنش می گرفت و آهنگ نازنین داریوشو میذاشت و می زد زیر آواز. گلاب به روتون اگه تو این مسابقه ی پرژن استار شرکت می کرد حتما یه تمشکی زرشکی چیزی می برد. واسه ساکت کردنش هم مجبور بودم تا جایی که مشت هایم توان خواهد داشت بکوبم کف زمین. البته این کار خیلی موثر بود و برای حداکثر پنج دقیقه وقت می گرفتم تا بخوابم. همین چند وقت پیش هم بود که باباهه بازنشست شد و یه پولی رسید بهشون. پسره گفت یالا برام ماشین بخرین میخوام مسافرکشی کنم. اونام براش یه ۴۰۵ دست دوم خریدن و بعد از اینکه چند بار کوبوندش به در و دیوار و ماشینای مردم ، زیر قیمت فروختش و یه ۲۰۶ خرید. حالا اینکه مگه با ۲۰۶ هم مسافرکشی می کنن بماند که این کارو می کنن ولی از ذکر جزئیاتش می پرهیزیم.
حدود یه ماه پیش یه خبری خوندم که یه پسر و دختر پونزده شونزده ساله تو کرج بخاطر اینکه خونواده هاشون با ازدواجشون مخالف بودن ، خودشونو از یه ساختمون پرت کردن پایین و پسره در دم سقط شده و دختره هم مغزش ترکیده و ضربه شده. یه همسایه دیگه داشتیم که دوتا پسر داشتن. کوچیکه چاق و خپل بود که باهاش کاری نداریم. بزرگه که از من دو سه سال کوچیکتر بود یه مقدار چت مغز بود و تو ادای کلمات مشکل داشت. مثلا یه بار زنگ خونه امونو زد و گفت ببخشید گیف دارین؟ ما جمیعا هرچی فکر کردیم نفهمیدیم گیف چیه. گفتیم منظورت لیفه؟ گفت نه ، مامانم گفته برو گیف بگیر. از اونجایی که من از همون دوران نوجوانی خیلی باهوش بودم (الان دیگه نیستم) سریع گفتم یه عکس با فرمت گیف میخوای؟ گفت نه. خلاصه بعد از توضیحات فراوان و شور و مشورت ما ، آخرش فهمیدیم قیف میخواد. یه بار هم داشتم از تو خیابون رد می شدم و این بچه مچه ها داشتن بیست سوالی بازی می کردن. فرض کنید جواب مثلا نارنگی بود بعد این بشر خواست حدس بزنه ، گفت آدمیجاده؟ بگذریم. خلاصه اینکه خیلی خر بود. و الانم هست. همچنین عاشق سینه چاک گوجه فرنگی بود. یه زمان که گوجه فرنگی گرون و نایاب شده بود کل خانواده بسیج شده بودن از همسایه ها واسه این چندتا گوجه بگیرن.
این بچه چند ماه زودتر از من حقیر ای دی اس ال دار شد. این دو برادر هم علاقه ی وافری به سینمای نوآر هالیوود داشتن و فقط کافی بود یه فیلم Rated R بیاد بیرون تا اینا برای دیدنش شیرجه بزنن. از اینترنت دار شدن پسره چندی می گذشت. بابا مامانش اومدن خونه امون مثلا مهمونی. باباهه تعریف می کرد یه ماه پیش اینترنت پسرمو قطع کردن گفتن از اینترنت یکی دیگه داره استفاده می کنه. الانم از یه شرکت دیگه براش گرفتم. حالا میگه داره هیتلرشکن میفروشه هر روز کلی پول می ریزن به حسابش. غیرقانونی نیست که؟ با یه خنده ی احمقانه ای گفتم خلاف که هست ولی به اون صورت گیر نمیدن. تو دلم گفتم آره صبر کن تا بیان ببرنش اوین بهش نوشابه بدن ، اون وقت حالشو می پرسم.
مامانش هم شروع کرد به شرح وقایع الاتفاقیه. گفت پسرم تو چت با یه دختره آشنا شده دختره تو گرگانه. اینا عاشق همدیگه ان. اینقدر تو گوشمون خوند که رفتیم گرگان دختره رو ببینیم. (در اینجا عکس دختره رو به والده ی گرامه نشون داد که بعدا برام تعریف کرد و گفت ابروهای دختره پاچه بزی بود.) به هرشکل پسره گفته الا و للا من اینو همین الان میخوام یالا پاشین بریم بگیرمش. بهش میگن بابا بی خیال شو تو نه کاری داری نه تحصیلاتی نه خونه ای نه عقل درست و حسابی ای و… تو گوشش نمی رفت که نمی رفت. می گفت میارمش تو اتاق خودم زندگی می کنم. ننه باباهه هم هی می گفتن صبرله صبرله بالام جان اما پسرک انگار خیلی عجله داشت گویی اون فیلمای نوآر کار خودشونو کرده بودن. هی از این اصرار و از اونا انکار تا اینکه پسره قاطی بود و قاطی تر هم کرد و نیمه های شب تنهایی بدون هیچ پول و پله ای پا شد رفت گرگان خبر مرگش. فعلا تا همینجا ازش خبر دارم ، اگه خبر تازه ای شد بهتون میگم. بیچاره پدر مادرا. البته غیر از بابای مامان من چون من خیلی خوب و الاغ و سر به زیر و خلاصه خیلی خوب و خَرم. مامان اون پسره که تو چت عاشق ابرو بزی شده می گفت سر این گوساله حامله که بودم قرص اعصاب زیاد می خوردم فکر کنم واسه همینه که بچه ام بدین وضع دراومده. به هر ترتیب خدا همه رو شفا بده و به منم یه دوست دختر خوب!!
پی نوشت۱: این نصفه جمله ی آخر ، کاملا شوخی بود! هرچند زیاد هم بدم نمیاد!
پی نوشت۲: همین الان وبلاگشو پیدا کردم. اسم دختره دل*یار ه. بعد هی به من گیر بدین حالا!
پی نوشت۳: می بینم که همه سایتای موزیک ترکیده شدن. وقتی از هاستینگ ایرانی فضا بگیری همین میشه دیگه.
دیدگاهی بنویسیدچند روز پیش از پدر گرامی پرسیدیم که اون جارو برقی که چندوقت پیش خریده بودی کجاس الان؟ گفت خودمم نمی دونم دارم دنبالش می گردم.
واقعا
دیدگاهی بنویسیدخلاصه از اینکه هوا یه مقدار خنک شده خیلی خوشحالم و الان که بیشتر فکر می کنم ، فکر می کنم که چقدر روزای گرم امسال زیاد بود و منم خیلی گرمایی و الان دوست دارم با یه تا پیرهن راه بیوفتم تو خیابون از سرما سگ لرز بزنم و بخندم.
یه حرفی مونده تو گلوم که حتما باید بگمش. می خواستم تشکر کنم از همه ، که وقتی سوار اتوبوسای دانشگاه میشیم می بینیم خواهران نه تنها ته ، بلکه سر و وسط اتوبوس رو هم گرفتن و وقتی معترض میشیم که چرا؟ میگن حتی اگه ما وایستاده هم بودیم شما باید پا می شدین ما میشستیم و در همین راستا تشکر می کنم از برو بچ طالبون که وقتی سوار اتوبوسای بین شهری میشیم یه تعداد افغانی که بوی گند و کثافتشون کل فضا رو دربر گرفته روی صندلی ها چمپاتمه زدن و منه ایرانی غیور دست به میله و وقتی اعتراض می کنیم میگن چکار کنیم ما مهمانیم در مملکت شما . و باز هم تشکر ویژه ای دارم از مردم فهیم اون شهری که دانشگاه ما توش قرار داره. به این دلیل که توی ایستگاه مترو سه تا اتوبوس تقریبا هم مسیر وجود داره که یکیش برای دانشجوهاس. اتوبوس این دانشجوها شبیه قابلمه ی ماکارونیه و اون دوتای دیگه خالی از مسافر. عقل حکم می کنه که مردم اون شهر سوار اون دوتا اتوبوس بشن ولی انگار جذابیتی توی این اتوبوس هست که هیچ جای دنیا نمی تونن پیداش کنن.
بحث اتوبوس شد. چند روز پیش توی یکی از اتوبوسایی که ذکرش بالاتر رفت ، دست به میله ایستاده بودیم که یه پسری برگشت و از دخترایی که صندلی عقبش نشسته بودن خواست دو تومنیشو خرد کنن چون راننده پول خرد نداره. حالا اینکه چطور توی اون شلوغی و فاصله از راننده متوجه این قضیه شده بود به ما هیچ ربطی نداره. یکی از دخترای ترگل ورگل سه تا پونصدی داد به طرف. بعد از چند ثانیه پسره دوباره برگشت و خردتر خواست. دخترک چهارتا صدی داد به طرف و یه پونصدی گرفت. پسره که شبیه شیخنا ک*ر&وبی هم بود گفت اینطوری نمیشه که ، من به شما یه صدی بدهکار میشم. حالا شما رشته اتون چیه؟ دختره: بله؟ -: چه رشته ای می خونین؟ -: حالا چه فرقی میکنه. -: به هرحال من روزای دوشنبه چهارشنبه توی سایتم بیاین بقیه پولتونو بگیرین. بعد از اینکه به مقصد رسیدیم و ملت داشتن پیاده می شدن دیدیم پسره دم در اتوبوس وایستاده و یحتمل کار به شماره و ادامه ی ماجرا کشیده شده.
همین دیروز داشتیم با بچه ها درباره مدلای لپ تاپ حرف می زدیم و منم چون داشتم فیلم Inception رو دانلود می کردم به مدل اینسپایرون دل می گفتم اینسپشن و اونام متوجه نمی شدن. حالا این ماجرا چقدر مهم بوده که اومدم اینجا نوشتمش ، خودمم نمی دونم. فقط خواستم یه ذره کلاس بذارم.
اگه یادتون باشه قبلا یه مطلبی درباره کشت خیار و بار گذاشتن خیارشور توی دانشگاه مطلبی نوشته بودم. حالا الان با فرا رسیدن فصل سرما ، وقت کشت به پایان رسیده و الان نوبت کاشته. البته توی تصویر زیر خیلی واضح نیست اما دانشجوهای کشاورزی توی یک قسمت بایر دانشگاه مشغول بیل زدن هستن و جالبترش اینه که اکثرشون دخترن. خب این خیلی خوبه. احتمالا چند وقت دیگه هم رشته ی عمران برای دخترا آزاد میشه و می تونن آجر هم پرت کنن بالا. یا مکانیک و تعمیر ماشین و آپارات و عیب یابی کامپیوتری خودرو. البته الان هم رشته ها و مشاغل خوبی براشون هست. مثلا پزشکی می خونن و به اونجایی که میخواد سوزن فرو بره توش ، الکل می مالن. یا ادبیات می خونن و شاعر میشن. یه دختره هم هست توی دانشگاه ما یه کتاب شعر از خودش ول داده که در اولین فرصت یه عکس از خودشو کتابش می گیرم. شعراش هم که معلومه چیه دیگه.
این پست خیلی لوس بود. البته به دلیل هیتلر شدن سایت قبلیم و استقبال نکردن از اون سایتی که می خواستم درباره دانشگاه بنویسم توش فعلا بی خیال بقیه میشم و همینجا ادامه میدم اگه بذارن. من باید بنویسم اگه ننویسم می میرم!
آهنگ نوشت : همینطوری نشسته بودم که یاد آهنگ پاییز شادمهر افتادم. یادم نیست چند ساله ام بود ولی خیلی بچه بودم. روز مادر بود رفتیم بقالی گفتم یه نوار بده واسه روز مادر. اون یارو فروشنده هم کاست دهاتی رو داد. شما یادتون نمیاد! اون موقع ها قیمت این کاستا شیشصد تومن بود و آخراش که دیگه کم کم سی دی داشت جاشو می گرفت شد شیشصد و پنجاه. این آهنگ پاییز هم فکر می کنم یکی از کارای خیلی قدیمی سیاوش قمیشی باشه که شادمهر به نوعی دزدیدتش!
دانلود آهنگ پاییز از شادمهر عقیلی حجم ۵.۵
دیدگاهی بنویسیدشروع ترم تحصیلی جدید انگیزه های منو واسه نوشتن از بین برده. قطعا یکی از دلایل وبلاگنویسی فرار از تنهاییه و خب منم الان تنها نیستم و روزانه کلی آدم می بینم و باهاشون مراوده دارم. اما همیشه ماه پشت ابر نمی مونه (و یا همچین ضرب المثلی)
برخلاف برخی ، با خرید کردن مشکل دارم و کلا دوست ندارم چیزی بخرم. مثلا همین خرید البسه که همیشه با کلی مکافات همراهه و دیگه باید چی بشه که برم لباس بخرم. تازگیام خیلی سخت گیر شدم و مثلا برای خرید شلوار چند بار مدلای مختلفو پرو می کنم و دهن فروشنده رو سرویس نیز. اوایل هفته هم برای خرید رفته بودم و هر شلواری که پرو می کردم فروشندهه می گفت عالیه خیلی خوش تیپ شدی. بعد منم می گفتم نه از این خوشم نیومد. اصولا فکر می کنم هرچی فروشنده ها بگن عکسش درسته. خلاصه اون آقاهه (کاش خانوم بود!) یه ببخشیدی گفت و دستشو از بالا کرد تو شلوار که مثلا بگه کمرش اندازه اس. گفتم فاقش کوتاهه و اونم دریغ نکرد و دستشو گذاشت زیر خشتک شلوار. کم مونده بود که دیگه آره … . پسر خوشگل بوری هم بود.
دوشنبه یه کلاس داشتم و استاد گفت برای یه پروژه ای باید گروه بندی کنین. دوتا از دوستان نزدیکم با شدت و حدت از من خواستن باهاشون همگروه نشم و به زعم خودشون من هیچ کاری انجام نمیدم. منم زیاد علاقه مند نبودم خودمو تحمیل کنم. بنابراین با یکی از دوستان که ترم قبل این درسو پاس کرده بود تماس گرفتم و اونم قبول کرد که پروژه اشو در اختیارم بذاره. و باز هم اون دو دوست منو توی گروهشون نپذیرفتن و اظهار داشتن که اون پروژه ی ترم قبل هیچ ربطی به این ترم و این استادش فرق می کنه و اون ریش نداره و این داره و … و بعد از اینکه گروه بندی تموم شد و موضوعات مشخص ، استاد همون مراحلی رو گفت که ترم قبل یه استاد دیگه گفته بود. و اون دو دوست بی معرفت باقی موندن و من و خدا و جای حق و این صوبتا. (اسمایلی مستاجری که صاب خونه جوابش کرده)
بعضی وقتا بعضی بچه ها حرفای خوب و ماندگاری می زنن که تا عمر داریم فراموش نمی کنیم. مثلا یه بار صحبت از این شد که سیاوش قمیشی مُرده یا نه. از یکی از بچه ها پرسیدیم که خبر داری سیاوش قمیشی مرده؟ اونم بلادرنگ جواب داد من از این فیلما زیاد نگاه نمی کنم. یا همین دیروز یکی داشت با یکی دیگه حرف می زد. منم میشنیدم چی می گفت. با جدیت و اعتماد به نفس خاصی می فرمود : من برای اینکه زبانمو تقویت کنم فیلمای ایرانیو با زیرنویس انگلیسی نگاه می کنم. واقعا خدا این دوستانو از ما نگیره.
دیگه به اون صورت حرف خاصی ندارم اما سعی می کنم با انگیزه تر بنویسم. و بدرود بغداد .
پی نوشت: اولین آهنگ آلبوم جدید امیر کریمی اسمش شکاره و اگه آهنگای قدیمی ابی رو گوش داده باشین باید عرض کنم که درست حدس زنین. دقیقا بازخونی همون آهنگه فقط نمی دونم چطوری به این آهنگش مجوز دادن. یعنی ارشادیا ابی گوش نمیدن ؟
دیدگاهی بنویسید