قبل از امتحان

پنجشنبه …

من : آقا ، استاد خودش جزوه ی درسشو نداره پس فحش گذاشتم رو هرکی که به استاد جزوه بده

شنبه …

استاد : آقای ح میشه جزوه اتونو لطف کنین ؟!

من : استاد من خطم خوب نیست نمی تونین بخونین

– اشکال نداره

– آخه این صفحه هاشم جابجاس

– مهم نیست

– بعضی چیزام ننوشتم

– خیالی نیست

– کره کثیفه

– باکی نیست

– نجسه ها ، افتاده تو توالت گهی شده

– ایرادی نداره

فوقع ما لاوقع ( پس شد آنچه نباید می شد )

پی نوشت: آپدیت نکردن من کاملا ربط به کنکور داره و متاسفانه با حذف معافیت سربازیم دغدغه ای بر دغایغم (!) افزوده شده و مثل الاغ محکوم به درس خوندن و قبول شدن هستم. وانگهی، در این مدت سوژه زیاد بوده و اتفاقات زیادی رخ داده ولی واقعا فرصت فکر کردن ندارم. اما سعی می کنم هفته ای یکی دو بار آپدیت کنم حتی اگه از مطالب آرشیوی استفاده کنم.

دیدگاهی بنویسید


سه حکایت (قسمت هفتم)

من : نمی دونم چرا یکی دو هفته اس رو یه تیکه از لپم ریش درنمیاد مجبورم کلشو بزنم. نمی دونم مشکلش چیه.

اون : عصبیه. باید بری دکتر هرهفته به لپت کورتون تزریق می کنه. اگه یه هفته تزریق نکنی دوباره ریشت می ریزه. وقتی هم تزریق می کنه اولش متورم میشه تا دو روز نمی تونی از خونه بیای بیرون.

من : نه بابا ؟! بعد این دندون عقلم هم تو این هیرو ویر داره درمیاد. الان یه ذره داره اذیت می کنه.

اون : سرویسی . باید بری پیش دندونپزشک یه ساعت و نیم فکتو نباید ببندی. بعدش خردش می کنه حسابی درد داره ها. تا چند هفته هم باد می کنه انگار یه چیزی گذاشته باشی تو لپت. اگرم نکشی می زنه بقیه دندونا رو خرد می کنه فکت کج میشه ناقص جوش می خوره از ریخت میفتی.

من : نگوووووووووو ! آقا این گونه امم جوش می زنه یه ذر…….

اون : بابات دراومده اس. بیاد بری پیش متخصص پوست اونم میفرستت پیش جراح. گونه اتو با لیزر جراحی می کنه بعدش جای سوختگیش می مونه. این جوشام آکنه نیست ، تا آخر عمرت جوش می زنی اگه عملشون نکنی. ممکنه سرطان زا هم باشن.

—————————————————————

نوشته ی روی جوراب یکی از دخترای همکلاسی : My Love You

—————————————————————

سایت اینترنت دانشگاه …

دختر : ببخشید این چرا وبلاگا رو باز نمی کنه ؟

من : من مسئول نیستم.

دختر : حالا نمی دونین چرا ؟

من : نه . حتما سیستم مشکل داره.

اتوبوس ….

دختر : ببخشید میشه شما اونجا بشینین من و دوستم اینجا ؟

من : نه

دختر : چرا ؟

من : چون شما باید برین ته اتوبوس وایستین.

سر کلاس…..

دختر : ببخشید میشه جزوتونو بدین کپی کنم ازش ؟

من : نه . خط من بده برید از یکی دیگه بگیرین.

محیط اینترنت ….

دختر : میشه تبادل لینک کنیم ؟

من : نه نمیشه

سایت اینترنت دانشگاه …..

رضا : برو به اون دوتا دخترا کمک کن نمی تونن در کشویی رو باز کنن.

من : چرا می تونن.

راهرو…..

دختر : ببخشید نمی دونین کلاس مبانی کجا برگزار میشه ؟

من : نمی دونم. احتمالا تو همین ساختمونه. بگردین پیدا می کنین.

ایستگاه مترو …..

دختر : خیلی ممنون کرایه رو حساب کردین.

من : خیلی خب. ارزشی نداشت.

کلاس مدار ….

دختر : استاد دیگه نمیاد ، شما نمی خواین برین ؟

من : نه

پشت تلفن …

دختر : سلام

من : سلام

دختر : شما ؟

من : تو زنگ زدی بعد از من می پرسی ؟

دختر : ببخشید اشتباه گرفتم.

من : بخشیدمت.

دیدگاهی بنویسید


سه حکایت (قسمت اول)

من : ای بابا ، چرا هوا یه دفعه اینقدر سرد شد؟

اون : کجا سرد شده؟ داری به خودت الهام می کنی.

من : نه ، دارم الهه می کنم.

———————————————————-

من : چندتا کپی بگیرم؟

اون : سه تا حداکثر یه دونه.

———————————————————

من : به به! به به! چه هوای دو نفره ای! …. اه ، نگاه کن با کیا اومدم بیرون.

اونا : برو گمشو! نمیخواد با ما بیای اصلا.

دیدگاهی بنویسید


پروستات بی قرار

امروز با اینکه کلاسم ساعت ۴ شروع می شد اما برای انجام پروژه ی با همگروهیام قرار گذاشتم که دو ساعت زودتر برم دانشگاه. از نکات قابل توجه این پروژه اینه که حتی با تعالیم ارزشمند استاد هم امکان نداره بتونیم انجامش بدیم. بنابراین باید تو اینترنت بگردیم تا شاید بلکه یه فایلی به درد بخوره. البته این پروژه ی ما رو با قیمتای ناعادلانه به فروش می رسونن اما من به یکی از دوستانی که الان داره ارشد می خونه ابراز کردم که آره ، همچین پروژه ای لازم داریم. اون بنده خدا هم دریغ نکرد و یه پروژه ی کامل برام فرستاد.

حالا امروز ساعت ده صبح و درحالیکه در خواب غوطه ور بودم و خواب دختر پادشاه! رو می دیدم یکی از همگروهیا زنگ زد که آقا ، این پروژه امون که کامله ، پس فقط داری میای از نموداراش پرینت هم بگیر. خلاصه من قبول نکردم و گفتم میام دانشگاه دستی می نویسیم. اومدم دانشگاه و چون دوستان نیومده بودن بعد از نیم ساعت چرخیدن با یکی قصد کردیم بریم بوفه. من تازه شیکم رو پر کرده بودم و دوستم ناهار می خواست. خلاصه من چایی خوردم و همینجا بود که کار افتاد دستم.

همگروهیای گرام تشریف فرما شدن و بنده هم شروع کردم به کشیدن نمودارا. بعد حالا هی غر می زنن که چرا اینقدر کند می کشی زود باش دیگه. بیان نمودن که همه کارا رو ما کردیم تو چیکار می کنی پس؟ به هرحال گذشت و تصمیم گرفتیم بی خیال امروز بشیم و یه وقت بهتر روی پروژه امون کار کنیم.

سر کلاس نشسته بودم و هنوز ربعی از ساعت نگذشته بود که حس غریبی در مثانه ام ایجاد گشت. اینم بگم که بخاطر اخلاق خاص و گندی که دارم بیرون از خونه نمیرم دستشویی و کلا به نظرم قضای حاجت کاریست بس چیپ. به هرحال. اواسط کلاس یکی از دخترا که کنار یکی از دوستان نشسته بود گویا فامیلی دوستمون یادش نمیاد و حالا هم میخواد صداش کنه. پس از اسم کوچیکش استفاده می کنه و میگه سجاد ، میشه یه لحظه جزوه اتو بدی؟ و من و سایر دوستان هم که دنبال همچین سوژه هایی هستیم بسیار از این اتفاق مشعوف گشتیم.

استاد آنتراک داد و مثانه ی من لبریز شده بود. بیرون از کلاس شروع کردیم به تیکه انداختن به سجاد. یکی گفت سجاد دیگه شب خوابش نمی بره. اون یکی گفت [بوق][بـــــــوق] و بقیه هم چندتا از این حرفای بوقی زدن و بنده خدا یه دفعه قاطی کرد و بعد کلاس هم بدون خداحافظی ما رو بدرود گفت.

در راه برگشت طوری بودم که هرآن امکان داشت کنترلم از دست بره اما سعی می کردم خونسرد باشم. حتی توی مترو این حس بهم دست داد که انگار یه چیزی داره از پاهام پایین میره که خوشبختانه توهم بود وگرنه با این دوستانی که من دارم باید دانشگامو عوض می کردم. بعدش هم که رسیدم خونه و یکراست اومدم دارم براتون از خاطرات امروزم مینویسم. الانم می خوام بخوابم فردا کلی کار و بار دارم.

پی نوشت: راستی امروز خیلی سرد و بارونی هم بود.

دیدگاهی بنویسید


زور داره ۱

خیلی زور داره . خیلی زور داره بشینی یکیو چند ساعت نصیحت کنی و آخرش وقتی تو صورتش نگاه می کنی به خودت افتخار کنی که طرفو متحول کردی بعد دو روز بعد ببینی حرفاتو به آرنجش هم نگرفته .

خیلی زور داره یکی تو کوچه خیابون ازت آدرس بپرسه راهنماییش کنی و بگه مرسی و تو هم از اینکه به خلق خدا خدمت کردی عروسی بگیری بعد هنوز چند قدم ازش دور نشدی از یکی دیگه هم سوال کنه .

خیلی زور داره یه دختری ازت جزوه بگیره که ببره کپی کنه و تو هم کلی با دمت! گردو بشکنی که بالاخره یکی هم از ما جزوه گرفت بعد دم در انتشارات ببینی از یکی دیگه هم جزوه گرفته چون خطت بد بوده .

خیلی زور داره وقتی پسرخاله یا دخترعموی کوچیکتر از خودت اومده خونتون و داره با بطری آب می خوره و تو هم شدیدا توبیخش می کنی بعد فرداش می بینی باز بطریو کرده تو حلقش .

خیلی زور داره … خیلی زور داره رضازاده …

دیدگاهی بنویسید


سیگار استاد

خب تو قسمتای قبل خاطرات دانشگاه تا اونجا پیش رفتیم که ترم اول تموم شد و کم کم می خواستم وارد ترم دوم بشم . شب قبل از انتخاب واحد در خواب ناز بودم که یه دفعه …

-: پاشو … پاشو پسر الان چه وقت خوابه؟ -: ای بابا کیه این وقت شب؟ -: منم -: سرت به ..م . منم کدوم خریه دیگه؟ -: عزیز من تربیتو رعایت کن . منم جد بزرگوارت . -: هرکی حالا . نصفه شبی اومدی چیکار داری؟ -: اومدم یه توصیه ای بهش بکنم . -: خب زودتر -: میگم که فرزندم . چقدر خوب و نیکوست که تو بری نمایشگاه کتاب . -: الان که نمایشگاه کتاب نیست که. زمستونه الان مثلا . -: خودم می دونم . منظورم اینه که چندماه دیگه که نمایشگاه برگزار شد حتما برو -: اه مرتیکه لاابالی . برو روزیتو خدا یه جای دیگه حواله کنه . -: خجالت بکش. خیر سرم من جد بزرگوارتم ها ! -: میخوام نباشی . الان گمشو میخوام بخوابم . -: باشه میرم ولی برات یه چیزی آورده بودم. -: چی؟ -: همونی که همیشه آرزوشو داشتی -: من همیشه آرزوی چیو داشتم؟ -: کتی پری دیگه. بیا اینم کتی پری ، سالم و آماده -: اه اه … چه بویی میاد . چرا این کتی پریه بو میده پس؟ -: کو؟ بو نمیاد. کتی پری بو نمیده که بابام جان . -: خب حالا من اینو چیکارش کنم؟ -: نمی دونم خودت گفتی بیارمش -: نمی خوام . ببر پسش بده . اصلا می دونستی این باباش خیلی مذهبیه؟ -: نه نمی دونستم . اگه باباش مذهبیه پس چرا دخترش اینطوری شده؟ -: دیگه جزئیات زندگی مردمو نمی دونم . ولی الان خیلیا هستن که مثلا اسم باباهه عبدالباقره ولی اسم دخترش سایناس . -: خب چه ربطی داشت به روز پرستار؟ -: برو عمه اتو مسخره کن . برو میخوام بخوابم دیگه . -: باشه میرم ، ولی یادت باشه حتما نمایشگاه بری. -: باشه ، حتما .

اون ترم هم انتخاب واحدمون دستی بود. نمی دونم برحسب اتفاق بود یا رندوم که کسایی که اول فامیلیشون از حرف دال تا ی بود صبح انتخاب واحد می کردن و ما هم بعد از ظهر . من برای اینکه با جو انتخاب واحد بیشتر آشنا بشم صبح رفتم . اون موقع رو هیچ کس نظر خاصی نداشتم . فقط هدفم این بود که با مکانیسم انتخاب واحد آشنایی پیدا کنم . یکی از بچه ها که داداشش استاد بود و حرف اول اسمش هم ج بود خیلی زود کارشو تموم کرد و ۲۴ واحد انتخابیشو به ما نشون می داد. خیلی زورمون میومد . صبر کردم تا بعد از ظهر و بعد از ناهار. البته من که ناهار نخوردم ولی عزیزانمون توی گروه باید دلی از عزا درمیاوردن . رفتم یه دوری زدم و وقتی برگشتم دیدم دست بچه ها یه لیسته. گفتن اسمتو بنویس تا از روی این لیست اسمتو بخونن. خیلی زور داشت. منی که از صبح اینجا بودم باید دیرتر از کسایی که تازه اومده بودن انتخاب واحد می کردم .

واقعا رو کسی نظری نداشتم و هیچ کس برام مهم نبود . اصلا نفهمیدم کیا رفتن انتخاب واحد کردن و کیا موندن . دخترا خیلی لفت و لوفت می دادن . هرکدومشون نیم ساعت طول می کشید تا انتخاب واحد کنن . یه مشکل دیگه هم این بود که طرف باید می رفت یه ساختمون دیگه تا توی کامپیوتر براش چک کنن ببینن کلاس ظرفیت داره یا نه . اگه داشت که هیچی ولی اگه نداشت باید برمی گشت یه کلاس دیگه انتخاب می کرد . این شد که حوالی ساعت شیش نوبت به من رسید و بالاخره برگه رو پر کردم و رفتم برای تایید نهایی که از خوش شانسی من همون موقع تعطیل کردن و اصرار ما هم فایده ای نداشت و گفتن فردا بیایم . دیگه اطاله ی سخن نکنم ، وضعیت خیلی افتضاح بود .

کلاسا شروع شد و استادا یکی از یکی بدتر . منم کم کم داشتم با همه ی بچه ها آشنا می شدم ولی بیشتر با همون تعداد محدودی که ترم اول هم باهاشون بودم می گشتم . کلاسام که تموم می شد یه راست میومدم خونه و با خودم خوش بودم . می خواستم یه سایت بزرگ با انجمن راه بندازم منتها بودجه اشو نداشتم . غیرمستقیم به چندتا از بچه مایه ها رو انداختم ولی فقط قول می دادن . عشق و علاقه ی من شده بود سایت و انجمن ساز وی بولتین . دست آخر امتحانا رو خیلی بد شروع کردم و خیلی بدتر به پایان رسوندم . معدلم تا مشروطی هفتاد صدم فاصله داشت . همه ی درسا رو حفظ می کردم و هیچ ازشون نمی فهمیدم . قبل از امتحانا تصمیم گرفتم اینترنتمو پرسرعت کنم که کردم . تو خرداد و گرمای شدید هوا هم با چندتا از بچه ها می رفتیم تو کلاسای خالی دانشگاه درس بخونیم . کولر درست حسابی هم که نداشت .

یه بار اواخر کلاسا بود که یکی از دانشجوهای سن بالا و ترم بالایی گفت جزوه ی درس دیفرانسیلتو بده ببرم کپی کنم برات میارم . گفتم خب با هم میریم تو کپی کن بعد من میرم . ماشین داشت . داشتیم می رفتیم که دیدیم استاد دیفرانسیل و دوتا از دانشجوهای پسر هم تو پارکینگن . پسر سن بالاهه به استاد تعارف کرد ولی مثل اینکه اونا قرار بود با هم برن . اونا جلوتر از ما حرکت کردن و ما هم پشت سرشون راه افتادیم که یه دفعه هنوز به در خروجی نرسیده وایستادن . بعدش استاد و یکی از پسرا پیاده شدن و اومدن به سمت ما . گویا پسر راننده دوتا دختر همکلاسی می بینه و به استاد میگه اگه میشه اینا رو هم سوار کنم. استادم قبول نمی کنه و با پسر دومی که همونیه که داداشش استاده میان و سوار ماشین ما میشن . خلاصه نتونستیم کپی بگیریم و جزوه امو برد و گفت بعدا برات میارم. استاد هم وحشتناک سیگار می کشید و من چقدر از آدمای سیگاری بدم میاد .

همین استاد دیفرانسیل که خیلی هم جوون بود گفت که روز بیست و هشتم اسفند بیاین کلاس برگزار میشه . منم که اون موقع خیلی رو حضور غیابم حساس بودم پا شدم رفتم دانشگاه و غیر از یه دختر تو محوطه ی دانشگاه کسی رو ندیدم. با خودم گفتم تا مفسده ای پیش نیومده برگردم ولی تو اون روز و اون ساعت ماشین گیر نمی اومد . دورانی بود . یادمه اون زمان کلاسای عمومیمون مختلط بود و من اون ترم اخلاق اسلامی داشتم . چون از ساعتای قبل و بعد هم میومدن سرکلاس ما ، کلاس فوق العاده شلوغ می شد . وقتی هم که به اخلاق جن*سی رسیدیم عملا کلاس از کنترل استاد خارج شده بود و پسرا تیکه بازی رو شروع کردن . مثلا یکی می گفت ببخشید استاد خانوما تحریک نمیشن؟ استاد می گفت خانوما خودشون عامل تحریکن . و حالا شما تصور کنین که سی چهل تا دختر مجرد هم توی کلاسن . ادامه ی داستان در پست های بعد .

دیدگاهی بنویسید
  • صفحه 1 از 2
  • 1
  • 2
  • <