سرمایه ی جاودانی

«از اینایی که قبل از ازدواج هیچ پس‌اندازی ندارن و بعدش تازه یادشون می‌افته که زندگی هم خرج داره، حالم به هم می‌خوره.» این جمله‌ی قصار را گفت و با سبز شدن چراغ راهنمایی، دستی به فرمان پرایدش کشید و دنده را به زور جا زد و راه افتاد. طعنه‌اش به من بود که بیکار بودم. دوستم که این حرف‌ها را می‌زد، خودش چند سالی می‌شد که در یک شرکت نیمه‌دولتی به‌عنوان کارمند مشغول به کار بود. برای درآمد بیشتر، ساعات اضافه‌کاری‌اش را تا جایی که امکان داشت زیاد کرده بود و حتی از روزهای تعطیل هم نمی‌گذشت. وضعیت طوری بود که خانه برایش حکم خوابگاه را داشت و تفریح و مسافرت، قربانیان کار و پس‌انداز شده بودند.

نمی‌توانستم طعنه‌اش را بی‌پاسخ بگذارم. گفتم: «حالا مثلا تو چند سال کار کردی و موقع عروسیت سی چهل میلیون پس‌انداز داشتی. بعد یه تالار می‌گیری کل پولت رو می‌ریزی تو شیکم مهمونا. من که هیچی ندارم، خانومم بهم میگه فدای سرت عزیزم اشکال نداره عروسی نمی‌گیریم اصلا.» رایحه‌ی خوش جمله‌ی «برای خودت زندگی کن، نه دیگران» در فضای کابین ماشین پخش شده بود. دوستم که احساس کرد در جزئیات کم آورده، بحث را عمومیت بخشید: «وقتی پیر شدی چی؟ نه بیمه‌ای نه سرمایه‌ای. هیچی. باید بری کنار پیاده‌رو آدامس موزی بفروشی.» به‌وضوح قصدش تحقیر کردن بود. پس باید جوابم را مثل گلوله در مغزش می‌نشاندم، طوری که بترکد. گفتم: «کو تا پیری. شاید همین فردا یه تریلی از رو پرایدت رد شه له بشی بمیری. پولت می مونه واسه وارث.» احتمالا به هدف زدم. حالا نوبت تیر خلاص بود: «من که هر وقت پیر شدم یه فکری واسه اون موقع می‌کنم. الان تا جوونم باید عشق‌وحال کنم. موقع پیری که زرتم قمصوره پول می خوام چیکار؟» هوا بوی «چو فردا شود فکر فردا کنیم» گرفته بود. دوستم که آچمز شده بود برای پاتکش فقط تیری هوایی در کرد: «بخوای این‌طوری فکر کنی تا آخر عمرت بدبختی.»

در قفل ترافیک گیر افتاده بودیم. دقایقی می‌شد که حرف نمی‌زدیم و بویی هم متصاعد نمی‌شد. او مدام لب پایینش را می‌جوید و در پی جواب می‌گشت. بالاخره سلول‌های خاکستری‌اش به سوخت‌وساز افتادند و گفت: «همین عشق‌وحال هزینه نداره؟ پول نمی‌خواد؟» حرفش حق بود. اما در کل‌کل هیچ‌وقت نباید کم آورد. با خونسردی لج درآوری گفتم: «خدا بزرگه.» این استدلال و منطق، دیگر جای بحثی باقی نگذاشت و با باز شدن مسیر و نزدیک شدن به مقصد، بوی الرحمن این مباحثه‌ی دل‌نشین نیز به مشام رسید.

یکی دو هفته‌ای از آن روز گذشته بود که تلفنم زنگ خورد. همان دوستم بود. گفت می‌خواهد از شغل فعلی‌اش استعفا دهد و در یک شرکت خصوصی با درآمد و ساعت کاری کمتر شروع به کار کند. بعد از قطع تماس، یک رضایت درونی لذت بخشی در من نمود پیدا کرد. خرسند از جهان‌بینی عمیق و تاثیرگذاری بالایم، درحالی‌که لبخندی بر لب داشتم، نیازمندی‌های همشهری را ورق زدم، گوشی را برداشتم و به nامین آگهی استخدامی که دورش خط کشیده بودم زنگ زدم.

بیکاری و نیازمندی ها

دیدگاهی بنویسید


جامعه شناسی خودمانی نمایشگاه کتاب

همیشه حسرت می خورم که چرا زودتر با کتاب و کتابخونی درگیر نشدم. من تا قبل از بیست سالگی یه هری پاتر و سنگ جادو رو خونده بودم و سینوهه رو از روی اجبار و کل کل. یه بار که رفته بودم بازی پرو اوولوشن رو از خیابون انقلاب بگیرم، چشمم افتاد به کتاب بوف کور که توی بساط دستفروش بود. خریدم و خوندم و از اون به بعد دیگه افتادم تو خط کتاب و وحشیانه شروع به خرید کتاب کردم و کجا بهتر از نمایشگاه کتاب؟ امسال هم مثل سال های قبل هر دوست دانشجویی رو که داشتم خفت کردم و با سه چهارتا بن، آماده ی نمایشگاه شدم.
قبل از شروع نمایشگاه، تصورم این بود که فقط کسایی که اهل کتاب و مطالعه هستن راهی نمایشگاه میشن و در نتیجه باید با نمایشگاه خلوت تری مواجه بشیم اما روز عید مبعث که رفته بودیم با خیل جمعیتی مواجه شدیم که اکثر قریب به اتفاقشون کتاب نمی خریدن و چیزی دستشون نبود و یا با کیسه های تبلیغاتی قلم چی و ماهان و مدرسان شریف به تفرج می پرداختن. اما روز وسط هفته حتی به نسبت وسط هفته های سال های قبل خلوت تر بود و کسایی که اومده بودن واقعا کتاب می خریدن و لیست به دست دنبال ناشر و کتاب مورد نظرشون می گشتن. نتیجه اینکه پیش بینی من صد و هشتاد درجه غلط از آب دراومد و کسایی که برای تفریح و گذران اوقات فراغت دنبال بهونه و مکان می گشتن، مشتری نمایشگاه بودن و خریدارای کتاب ترجیح می دادن از مغازه ها و فروشگاه های نزدیک تر خرید کنن.
نمایشگاه های کتاب همیشه برای من پر از خاطرات و اتفاقات منتظره و غیرمنتظره بوده اما امسال جز دو بار عاشق شدن و شکست خوردن در لحظه، حادثه ی دیگه ای رخ نداد. فقط از همین تریبون بگم که من عاشق صندوقدار رمان های خارجی نشر چشمه شدم و حتی یه بار هم باهاش حرف زدم. پیمان خاکسار بصورت سرپایی داشت امضا می کرد که تا به من رسید گذاشت رفت. به معشوق گفتم تا نوبت من شد رفت که. گفت ساعت سه میاد. گفتم اوومممم. دختر شاد و شنگولی بود. دماغش رو هم تازه عمل کرده بود. چند روز قبل تر از شروع عشق آتشینم، دوستم به پیشنهاد من کتاب مادربزرگت را از اینجا ببر دیوید سداریس رو خرید. فروشنده کتاب رو پرت کرد. معشوق ما با خنده گفت: «مادربزگتو پرت کردی؟» هییییییییع. کاش روز آخر دوباره می رفتم می دیدمش ولی افسوسک که حال نداشتم دیگه.

دیدگاهی بنویسید


سیزده را همه عالم به در… اه خفه شو

هیچ وقت علاقه نداشتم سیزده به در از خونه بیرون برم و از سر لج هم که شده تو خونه می موندم. من چون عقده ای هستم همیشه با همه چی مخالفم و اگه همه یه کاری رو انجام بدن، من اون کارو انجام نمیدم چون حال ندارم برعکسشو انجام بدم. البته کسی هم نمی دونه که عقده ای هستم واسه اینکه به هیچ کس نگفتم. به همین دلیل فکر می کنن عقده ای نیستم.

امسال هم مثل هر سال تصمیم به تحصن داشتم که ندایی توی گوشم پیچید که می گفت برو بیرون برو بیرون. اولش با خودم گفتم یعنی صدای کیه؟ که بعدش یادم افتاد اسکیزوفرنی حاد دارم و بخاطر آلزایمرم فراموش کرده بودم که اسکیزوفرنی دارم. لباسای تو خونه ام رو درآوردم و لباسای بیرونم رو پوشیدم و چون به نظرم این کار، صحنه ی اروتیکی رو رقم می زنه، هیچ گاه باشگاه ورزشی نرفتم. به هرحال، زدم از خونه بیرون، به صدهزار بهونه … .

توی پارک نزدیک خونه، همه کنار هم و توی هم بساط کرده بودن و جای سوزن کردن نبود. در حال عبور بودم و مشغول عقده گشایی که یکی صدام کرد: «سلام آقای همسایه حالت چطوره؟» یه آقای میانسال بود با موهای سبوس گندمی که دوتا دخترش هم کنارش بودن. تا حالا ندیده بودمش و مخصوصا دخترهاشو که اصلا. سلام احوالپرسی کردیم و اصرار کرد که باید بیای پیش ما و راه نداره. قبول کردم و یه گوشه ی زیرانداز گیر آوردم و نشستم. دخترها هیچی نمی گفتن و منم که محجوب و جلودار و مطهر، داشتم گل های قالی رو پرپر می کردم. باباشون رفت از تو چادر سیخ های جوجه رو آورد و روی منقلی که بین مرز ما و زیرانداز بغلی بود گذاشت.

زیرانداز بغلی پر از آدم بود که رو هم تو هم نشسته و دراز کشیده بودن. بابای دخترا وقتی جوجه های رو منقل رو با بادبزن باد می زد، همزمان با همون بادبزن داشت دندونای آقای زیرانداز کناری رو هم مسواک می کرد انقدر که جا کم بود. با کثافت کاری هرچه تمام، جوجه های نیم پز رو خوردیم و باباهه از تو چادر یه توپ والیبال درآورد و رو به من گفت: «بیا برو با بچه ها بازی کن». بچه ها؟ دختر کوچیکه بلند شد. یه لحظه احساس کردم دارم هوای بوستون رو تنفس می کنم. اما من بزرگه رو می خواستم و اون نشسته بود و داشت استخون جوجه لیس می زد.

یه منطقه ی عاری از سکنه ی یک در یک متری پیدا کردیم و بازی آغاز شد. هرچی پنجه و ساعد می زدم، اون سرویس می زد و تمام سیستم نقاط حساسمون رو آورد پایین. بعد از یه کم توپ بازی، خسته و مریض و عقیم به کانون گرم خانواده برگشتیم.

یه ربعی می شد که ساکت نشسته بودیم و حرفی واسه گفتن نداشتیم. آقای همسایه گفت: «خب داشتی می گفتی.» درسته که من عقده ایِ اسکیزوفرنیک آلزایمری ام اما سر سفره حلال بزرگ شدم و می دونم این جمله یعنی حرف که نمی زنی، گمشو برو دیگه. گفتم با اجازه من کم کم برم. نیم خیز شده بودم که پیش خودم گفتم یه چیزی هم تو تاریکی ول بدیم.

رو به بابای همسایه گفتم: ببخشید می خواستم دخترتونو بگیرم.

با تعجب گفت: باشه ولی با همین چند دقیقه توپ بازی؟

جواب دادم: نه، من بزرگه رو می خوام.

نگاهی به دخترا انداخت و گفت: ولی بزرگه که دختر من نیست. واسه این بغلیاس. جا نبود اومد پیش ما.

فهمیدم این دختر ِ همون مردیه که دهنش با بادبزن مسواک شد. رومو کردم سمت زیرانداز کناری که دیدم جمع کردن رفتن. برگشتم سمت دختر بزرگه دیدم اونم جمع کرده رفته. خداحافظی تلخی کردم و شکست خورده به سوی خونه به راه افتادم.

از سه کنج پیاده رو لنگ لنگان می رفتم که یه مردی از پشت شمشادا پرید بیرون. لاغراندام بود و صورت آفتاب سوخته ای داشت و سیبیل دیوثی گذاشته بود. ملتمسانه و طوری که آدم دستشوییش می گرفت گفت: آقا تو رو خدا یه پولی بده می خوام برم کرج هیچی پول ندارم حتما پَسِت میدم.

خونسردانه دست کردم توی جیب پیرهنم و یه دویستی درآوردم و گفتم: همینو دارم دیگه. برو سر خیابون یه ایستگاه اتوبوس هست.

همچنان ملتمسانه گفت: نه با اتوبوس نمی تونم. بیشتر نداری؟

گفتم: اگه پول داشتم که پیاده گز نمی کردم. می خوای پیرهنمو درآرم بدم بهت؟

یه کم از حالت ملتمسانه دراومد و به حالت بدبختانه همراه با کمی شیطنت در چشم ها فرو رفت و گفت: موبایل نداری؟

گفتم: نه تو خونه س.

گفت: میشه بری بیاریش؟

فقط همینطوری نگاهش کردم و دویستی رو گذاشتم تو جیبش. از سوراخای دماغش خوندم که می گفت یه مو از گاو کندن هم غنیمته.

به راهم ادامه دادم. در حین اینکه قدم می زدم به این فکر می کردم که یه دروغ سیزده هم واسه خودم دست و پا کنم که یکدفعه از توی ذهنم مشتی بر صورتم فرود آمد و فریادی گفت: خاک تو سرت. سیزده رو که بدر کردی، تیتر هم که سیزده را همه عالم انتخاب کردی، دیگه حالمونو بیشتر از این به هم نزن لطفا. گفتم پس چیکار کنم؟ گفت: خفه شو فقط.

غوطه ور در افکار بودم که دیدم یه فراانسان شیک و پیک خوشرویی از رو به رو داره میاد. درجا پی بردم که فرشته وحیه. به هم رسیدیم و بعد از مصافحه گفت: «تو آدم اولترا خوبی هستی و با کارهای خیری که امروز انجام دادی حجت رو بر همه تموم کردی. حالا هم برو و وحی هایی که تا حالا بهت الهام شده رو علنی کن.» شوکه شدم. گفتم: به خدا نمیدونم الهام بود، الهه بود المیرا بود چی بود، ما فقط یه کم توپ کاری کردیم. بعد من اصلا بزرگه رو می خواستم (مقصود از “بزرگ” در اینجا، جسمی و هیکل است و به نظر نمی رسد شعور نویسنده به تشخیص سن افراد از روی ظاهر برسد – مترجم). لب پایینشو به سمت بالا جمع کرد و سری تکون داد و رفت.

هنگ و گیج بودم که چطوری چیو کجا برم علنی کنم که یه تاکسی زردرنگ کنارم توقف کرد. سه نفر عقب نشسته بودن و جلو خالی بود. راننده پرسید: «ببخشید آقا خیابون طالبی کجاس؟» می دونستم کجاست ولی من یک آلزایمری ام. یه نگاه به سمت راست خیابون انداختم. یه نیسان بود که پشتش گرمک می فروخت. یه نگاه به سمت چپ خیابون انداختم که یه گاری بود چاقاله می فروخت و چندمتر اون طرف تر، فرشته رو دیدم که پیاده می رفت. گفتم: اون بنده خدا رو می بینی اونجا؟ اونم داره میره خیابون طالبی. اگه خواستی سوارش کن آدرسو میگه بهت. تشکر کرد و رفت.

واقعا من چقدر خوب و دست به خیرم. از شدت و فشار خوبی همونجا تگری زدم و یاد مرحوم زردتشت افتادم که چه خوش گفت: رفتار نیک، پندار نیک، کِندار نیک.

دیدگاهی بنویسید


هر آنچه دیده ام همه تزئینی‌ست

خانواده ی یکی از خاله هام به همراه عروس و داماد و نوه ها، ایام عید رو در سفر خارج می گذرونن و قرار شد در این مدت به خونه اشون سر بزنیم و گلدونا رو آب بدیم و در ادامه، سلام همسایه رو جواب بدیم. و خب منم که درحال حاضر پُرم از روزای تکراری و باز زاری و وقت اضافی واسه هر کاری. پس رفتم.
خونه اشون نزدیک میدون تجریش و در جوار رودخونه درکه س. ساختمونش از چهار طرف توی فضای باز قرار داره. وقتی وارد پارکینگ شدم اولین چیزی که جلب توجه می کرد ماشینای عجیب غریبی بودن که حتی عکسشون رو هم ندیده بودم. یکیش نمی دونم آلفا رومئو بود چی بود حتی برندشو هم نمی دونستم چیه. دومین چیزی که جلب توجه می کرد تعداد زیاد دوربین هایی بود که تو سقف کار گذاشته شده بودن. احساس همه عالم محضر خداس داشتم. و از طریق همین دوربین ها بود که نگهبانا چراغای هرجایی که قدم میذاشتم رو پیشاپیش روشن می کردن که یه وقت تاریک نباشه زمین بخورم اوف شم (مثلا من تاجر و جهانگرد بزرگی هستم و دارم سفرنامه می نویسم و تو دهات ما هنوز سنسور اختراع نشده).

آلفا رومئو
خب می رسیم به بخش خوشمزه ی امشب. درب خونه با کارت باز می شد و کارتو توی هر سوراخی می کردم باز نمی شد و نگهبان هم داشت از دوربین نگام می کرد. خلاصه نمی دونم کارتو کجا کشیدم که در باز شد و شاید هم نگهبانه درو باز کرد هرچند عملا نباید می تونست. به هر حال. وارد خونه ی چهارصد و خرده ای متری شدم. نیمی از پنجره ها و بالکن ها رو به رودخونه بود و نیم دیگه به کوه دید داشت. حالا در همین احوالات شیدایی بودم که برف شدیدی هم گرفت و من به یاد عشق از دست رفته م، توی بالکن شروع به گیتار زدن کردم با دهن.

برف در شمال تهران
همین. برگشتم خونه. و در راه به دختر دست فروشی فکر می کردم که تو میدون اصلی شهر لباس زیر مردونه می فروخت و باعث شد ایده ی داستان دخترک شو*ت فروش به ذهنم برسه که حتما داستانشو واستون تعریف می کنم بعدا.

دیدگاهی بنویسید


روش های درمان افسردگی

چند ماهی میشه که به دلیل بیکاری مفرط، تا حدی دچار افسردگی شدم. البته نمی دونم اسمش افسردگی باشه یا نه اما به هرحال خیلی تنبل، بی انگیزه و بی اعصاب و منفی شدم. بخش عمده ی این احوالات به بلاتکلیفی و مبهم بودن آینده ام برمی گرده و بخشی هم به روحیات چرت خودم. از همین روی از تعدادی از آشنایان درخواست کردم راه حل هایی برای برون رفت از این نکبت و کثافتی که درونش گرفتار شدم ارائه بدن.
ورزش کن: ورزش ورزش ورزش، بی تو نمی خندم… دو سال پیش که یه ماه رفتم باشگاه بدنسازی و هارتل پنج کیلویی زدم، به قدری با نگاه از طرف گنده هایی که صد و سی می زدن تحقیر شدم که حالم از مربی خیکیمون که از ده صبح تا ده شب روی صندلی پشت میز دم در باشگاه می نشست و عصرونه یه تن ماهی با یه بربری کامل رو می خورد و کتاب صد و یک راه برای موفقیت رو می خوند، به هم خورد.
با یه دختر دوست شو: می دونم، همه دخترا یه لنگه پا منتظرن مذاکرات هسته ای به نتیجه برسه و من برم با یکیشون دوست شم. در این عمر خویش فقط یه نفر بود که خیلی عاشقم بود، اونم پسرخاله م بود که وقتی در بچگی ازش پرسیدن بزرگ شدی میخوای با کی ازدواج کنی؟ گفت حامد.
کار کن: باتریای قلمی نیم قلمی…جورابای کشی و نخی، بو نمی گیره سوراخ نمیشه… آدامسای فِرش اصل ترکیه، تاریخ انقضا داره در طعم های مختلف…بادکنکای باب اسفنجی، برای بچه ها، بازی شادی سرگرمی…مسواکای سه کاره اورال بی، خمیردندونای کرصت با سه سال تاریخ انقضا.
واسه دو ساعت صد و پنجاه هزار تومن داری؟: شاید بازداشتم کنن ولی من واذکتومی کردم. لوله ها رو دستی دو راه دور گردنش گره زدم. درد داشت ولی ارزششو داشت. بعدش صد و پنجاه داشتم میذاشتم بانک سودشو می گرفتم.
تو جمع باش: امتحان دارم…پایان نامه مونده…سر کارم…اونجا حال نمیده…با دوست دخترم قرار دارم…مهمون دارم…خسته م یه روز دیگه…بارون میاد عینکم خیس میشه…شورتمو دارم می شورم ندارم دیگه
استراحت کن: روزا رو خوابیم و شبا رو پارتی، موزیک باحال و دیوونه بازی… فقط نون از کجا بیارم بخورم؟
گل گاو زبون بخور: -:ببخشید آقا اینا کیلویی چنده؟ -:صد و پنجاه تومن -:صد و پنجاه داشتم که می دادم به اون دو ساعتیه -:جان؟ -:هیچی. یه پَر بردارم چند میشه؟ -:پنج تومن -:چقدر باهاش درست میشه؟ -:ته استکان
به چیزای خوب فکر کن: با یه دوستی هر وقت میریم بیرون دائما میگه اوفففف عجب چیزیه…اووووه عجب چیزی بود… بهش میگم تو که به پیر و جوون و زشت و خوشگل و چاق و لاغر رحم نمی کنی، اصلا ملاکت واسه چیز خوب بودن چیه؟ میگه ببین فقط یه چیز مهمه…
تو خونه نباش برو بیرون: هر وقت میرم بیرون، همه نامزد بازیشون می گیره… کف خیابون، تو پارک، سینما، کافی نت، کله پزی، شورت فروشی… دست در دست، بغل تو بغل، لب به لب، فلان تو بیسار.
برو مشاوره: عزیزم سعی کن افکار منفیتو از خورت دور کنی و به چیزای مثبت فکر کنی. ورزش کن و تغذیه ی مناسب داشته باش. استرسو بذار کنار. بیشتر بخند. از طبیعت لذت ببر. با دوستات باش و با آدما خوش رفتـ… تق… تق…

شلیک به مشاور

دیدگاهی بنویسید


تور مانع عبور توپ

در حالی که روی تخت افتاده بودم و به مدت هشت دقیقه به سقف خیره شده بودم ناگهان بعد از هفته ها زنگ موبایلم به صدا دراومد. جواب دادم. دوستی پشت خط بود و پیشنهاد داد که بریم مسابقه والیبال ایران لهستانو از نزدیک ببینیم. گفتم فقط مردا می تونن برن؟ گفت آره. گفتم پس من نمیام چون هرجا برم فقط با دوست دخترم میرم. گفت تو که دوست دختر نداری. منم در حالی که از رو شلوار خودمو می خاروندم با رخوت گفتم باشه بلیتو بگیر بریم.
چهار نفر بودیم در یک اتومبیل. وقتی نزدیک ورزشگاه رسیدیم عده ای بیرون استادیوم پرچم ایران رو با قیمت ۶ هزار تومن می فروختن. همه می دونن که من عشق پرچمم. دوستی گفت پیاده شو برو پرچم بگیر. گفتم عشقی باش، حتما تو خود محوطه هم می فروشن، کی حال داره پیاده شه حالا.
حدسم درست بود و بساط بساطیا در هر گوشه ای پهن شده بود. بعضیا هم مثل زامبی می اومدن به زور رو صورت مردم رژ لب می کشیدن و پول می گرفتن. از یکی از بساطیا پرسیدم این پرچم چند؟ گفت ده تومن. به خودم گفتم عشقی باش، حتما بقیه ارزون تر میدن. اطرافِ بساط یه پیرمردی شلوغ بود. رفتم سراغش و گفتم اینا چند؟ و به پرچمای بزرگِ پهن شده روی خاک اشاره کردم. برگشت و با لهجه ای نیمه آذری گفت ببم جان بزرگ ده تِمَن. بنا به دلایل و خطراتی، ترجیح دادم محل رو ترک کنم و پا از دست درازتر به سایر دوستان ملحق شدم.

عکس از اینترنت

رسیدیم به اونجایی که می گردنمون. مأموره با لبخند بهم گفت چیزی نداری که؟ گفتم نه فقط موبایل. یه نگاهی به قیافه ی درب و داغون و خسته و یول ممد من انداخت و بدون اینکه بگرده با همون لبخند گفت بیا برو… بیا برو…. بلیت رو هم اینترنتی خریده بودیم و با کارت ملی باید اونجا رسیدشو می گرفتیم. رسیدو که گرفتیم یه عده ی دیگه سی سانت جلوتر رسیدو ازمون گرفتن و پاره کردن. به هرحال مردم باید نون بخورن دیگه.
با اینکه دو ساعت و نیم تا شروع بازی مونده بود ولی تقریبا سالن پر شده بود و چهارتا جای خالی کنار هم پیدا نمی شد و اگه هم بود یه نره خری کنارشون نشسته بود و می گفت جا گرفتم. خلاصه با دست و پای دراز در به در دنبال جا می گشتیم تا اینکه بالاخره در بدترین جای ممکن با بدترین دید نسبت به زمین مستقر شدیم. جایی که نشسته بودیم محل تجمع گرمای کل سالن بود و بوی عرق ده هزار نفر در این نقطه جمع می شد. ضمن اینکه مغناطیس صدا هم داشت و اگه اون سر سالن یه پشه ویز می کرد صداش بغل گوش من بود. البته اولش که مشکل صدا نداشتیم که.
بیکار بودیم و دست به چانه. از اونجایی که ارادت خاصی به نیمی از مردمان اروپای شرقی داریم، سعی کردیم با دوربین گوشیمون زوم کنیم رو تماشاچی های لهستانی. هرچند جز چندتا پیکسل زردرنگ به نتیجه ی خاصی نرسیدیم ولی بازم خدا رو شکر. همینطور که همچنان دست به چانه نشسته بودیم ناگهان سرو صدای دهشتناکی به پا شد و صدای انواع بوق بود که پرده ی گوش ها رو پاره می کرد. شوکه به اطراف نگاه می کردیم ببینیم چه خبر شده؟ که دیدیم چهار نفر از زورخونه میل آوردن و وسط زمین میندازن بالا و ملت دارن تشویقشون می کنن مثلا. بعد از اینکه اونا رفتن چند دقیقه ای راحت بودیم تا اینکه با ورود بازیکنای لهستان دوباره اون دسته خرو کردن تو دهنشون و صدایی تولید شد که با صدای بوئینگ ۷۹۷ شرکت ایرباس در زمان تیک آف برابری می کرد. بابا شما می خواین روحیه بازیکنای حریفو خراب کنین ما چه گناهی کردیم آخه؟

بازیکنان لهستان درحال دلبری

به هرحال بازی شروع شد و یک لحظه صدا قطع نشد. ما هم دیدیم اینطوریه، شروع کردیم به عر زدن و وقتی لهستانیا می خواستن سرویس بزنن دستامونو تکون تکون می دادیم و هو می کردیم هرچند اونقدر فاصله زیاد بود که عمرا می دیدن ما رو. بعضیام اون دسته خرو می کردن تو دهنشون و بغل گوش ما بوق بوق بوق…. بین دو تا از ست ها هم رفتیم آب بخوریم دیدیم ۲۰ هزار نفر خم شدن تو همدیگه دارن آب می خورن. لکن سر از پا درازتر برگشتیم تا همون جای مزخرمون رو هم نگرفتن.

بچه جون، خوشت میاد بوقو بکنم تو حلقت؟ پس نزن

بالاخره بازی تموم شد و انقدر نعره زده بودیم و صدای بوق پرده گوشمونو پاره کرده بود که صدامون شبیه جواد محتشمیان شده بود و همه ی صداها رو با صدای محتشمیان می شنیدیم: تور مانع عبور توپ، توپ مانع عبور تور …. تقریبا هم نصف شب شده بود و پیرمرد دستفروش همچنان بساطش پهن بود و می فروخت. پیش خودم گفتم لابد الان که بازی تموم شده حتما نصف قیمت رد می کنه بره دیگه. رفتم گفتم این بزرگا چند؟ گفت ده تِمَن. هیچی دیگه، با دست و پا و سر و همه جای دراز به سرعت محل رو ترک کردم و همگی برگشتیم هوم.

دیدگاهی بنویسید
  • صفحه 1 از 2
  • 1
  • 2
  • <