سه حکایت (قسمت اول)

من : ای بابا ، چرا هوا یه دفعه اینقدر سرد شد؟

اون : کجا سرد شده؟ داری به خودت الهام می کنی.

من : نه ، دارم الهه می کنم.

———————————————————-

من : چندتا کپی بگیرم؟

اون : سه تا حداکثر یه دونه.

———————————————————

من : به به! به به! چه هوای دو نفره ای! …. اه ، نگاه کن با کیا اومدم بیرون.

اونا : برو گمشو! نمیخواد با ما بیای اصلا.

دیدگاهی بنویسید


سوتی های شلواری

شروع ترم تحصیلی جدید انگیزه های منو واسه نوشتن از بین برده. قطعا یکی از دلایل وبلاگنویسی فرار از تنهاییه و خب منم الان تنها نیستم و روزانه کلی آدم می بینم و باهاشون مراوده دارم. اما همیشه ماه پشت ابر نمی مونه (و یا همچین ضرب المثلی)

برخلاف برخی ، با خرید کردن مشکل دارم و کلا دوست ندارم چیزی بخرم. مثلا همین خرید البسه که همیشه با کلی مکافات همراهه و دیگه باید چی بشه که برم لباس بخرم. تازگیام خیلی سخت گیر شدم و مثلا برای خرید شلوار چند بار مدلای مختلفو پرو می کنم و دهن فروشنده رو سرویس نیز. اوایل هفته هم برای خرید رفته بودم و هر شلواری که پرو می کردم فروشندهه می گفت عالیه خیلی خوش تیپ شدی. بعد منم می گفتم نه از این خوشم نیومد. اصولا فکر می کنم هرچی فروشنده ها بگن عکسش درسته. خلاصه اون آقاهه (کاش خانوم بود!) یه ببخشیدی گفت و دستشو از بالا کرد تو شلوار که مثلا بگه کمرش اندازه اس. گفتم فاقش کوتاهه و اونم دریغ نکرد و دستشو گذاشت زیر خشتک شلوار. کم مونده بود که دیگه آره … . پسر خوشگل بوری هم بود.

دوشنبه یه کلاس داشتم و استاد گفت برای یه پروژه ای باید گروه بندی کنین. دوتا از دوستان نزدیکم با شدت و حدت از من خواستن باهاشون همگروه نشم و به زعم خودشون من هیچ کاری انجام نمیدم. منم زیاد علاقه مند نبودم خودمو تحمیل کنم. بنابراین با یکی از دوستان که ترم قبل این درسو پاس کرده بود تماس گرفتم و اونم قبول کرد که پروژه اشو در اختیارم بذاره. و باز هم اون دو دوست منو توی گروهشون نپذیرفتن و اظهار داشتن که اون پروژه ی ترم قبل هیچ ربطی به این ترم و این استادش فرق می کنه و اون ریش نداره و این داره و … و بعد از اینکه گروه بندی تموم شد و موضوعات مشخص ، استاد همون مراحلی رو گفت که ترم قبل یه استاد دیگه گفته بود. و اون دو دوست بی معرفت باقی موندن و من و خدا و جای حق و این صوبتا. (اسمایلی مستاجری که صاب خونه جوابش کرده)

بعضی وقتا بعضی بچه ها حرفای خوب و ماندگاری می زنن که تا عمر داریم فراموش نمی کنیم. مثلا یه بار صحبت از این شد که سیاوش قمیشی مُرده یا نه. از یکی از بچه ها پرسیدیم که خبر داری سیاوش قمیشی مرده؟ اونم بلادرنگ جواب داد من از این فیلما زیاد نگاه نمی کنم. یا همین دیروز یکی داشت با یکی دیگه حرف می زد. منم میشنیدم چی می گفت. با جدیت و اعتماد به نفس خاصی می فرمود : من برای اینکه زبانمو تقویت کنم فیلمای ایرانیو با زیرنویس انگلیسی نگاه می کنم. واقعا خدا این دوستانو از ما نگیره.

دیگه به اون صورت حرف خاصی ندارم اما سعی می کنم با انگیزه تر بنویسم. و بدرود بغداد .

پی نوشت: اولین آهنگ آلبوم جدید امیر کریمی اسمش شکاره و اگه آهنگای قدیمی ابی رو گوش داده باشین باید عرض کنم که درست حدس زنین. دقیقا بازخونی همون آهنگه فقط نمی دونم چطوری به این آهنگش مجوز دادن. یعنی ارشادیا ابی گوش نمیدن ؟

دیدگاهی بنویسید


آقای پیری

نشستن توی اتاق و لم دادن روی صندلی و خیره شدن به مانیتور هیچ وقت نمی تونه اون حس هنری آدمو زنده کنه . الان و تو همچین وضعیتی بیشتر دوست دارم بخونم تا بنویسم . می ترسم سوژه هایی رو که قبلا به ذهنم رسیده سوخت بشن . فعلا تا باز شدن مدرسه ها! صبر می کنم .

حدود بیست روز پیش آخرین هفته ی ترم تابستونی بود و قرار بود من و دو تن دیگه از دوستان یه مطلبی رو سر کلاس ارائه بدیم. البته استاده که مدیر گروه هم هست برای اینکه وقت بگذره این ایده به ذهنش رسیده وگرنه اصلش اینه که درس بده و یه ذره اونجای مبارکو هم تکونی بده . به هرحال به هر زحمتی بود چند صفحه مطلب جور کردیم و یه روز که من و یکی دیگه از دوستان کلاس داشتیم قرار گذاشتیم پاورپوینت قضیه رو هم درستش کنیم . اون یکی دوستمون که کلاس نداشت بهمون خبر داد که بخاطر آماده کردن پاورپوینت رفته لپ تاپ نهصد تومنی خریده و ما هم از حسودی تا مرز ترکیدن پیش رفتیم . حتی هفته ی بعدش منم می خواستم برم لپ تاپ بخرم اما با خودم گفتم که من همیشه ی خدا که تو خونه ام . کامپیوترم هم که بازیای جدیدو اجرا می کنه دیگه واسه چی برم لپ تاپ بخرم؟ اینارو میگم اما بعضی اوقات جو گیر میشم. نمی دونم . شایدم تا قبل از دانشگاه خریدم .

اون روز با کلی دردسر و ناهماهنگی یه چندتا اسلاید درب و داغون درست کردیم و باقی کارا رو هم واگذار کردیم به خدا . می دونین ، حقیقت اینه که این دوتا یکی دوساعت با خودشون ور رفتن نتونستن چندصفحه مطلبی رو که از اینترنت گرفته بودمو مرتب کنن اما من ظرف چند دقیقه هم مطلبو آماده کردم هم پاورپوینتو . خداییش اگه یه ذره همت می کردم الان مدیر پروژه ای چیزی شده بودم . بعد از اینکه رفتیم خونه و یه خرده استراحت کردم بخشایی که هرکس باید ارائه می داد رو مشخص کردم و بعد از اینکه فایل مطلب رو براشون فرستادم بهشون زنگ زدم که از صفحه ی فلان تا فلان مال توئه . خودمم چون می دونستم استاده اصلا گوش نمیده چی میگیم و دانشجوها هم که نمی فهمن زیاد نگرانی نداشتم و تا شب قبل از ارائه حتی یه بار هم مطلبو نگاه ننداختم.

روز موعود فرا رسید . مطلبی که قرار بود من ارائه بدم حدود چهار صفحه بود که خوندنش نزدیک بیست دقیقه طول می کشید . وقتی داشتیم با هم تمرین می کردیم نمی تونستیم جلوی خنده امونو بگیریم و نگران بودیم که نکنه وسط ارائه هم این کنترلو رو خودمون نداشته باشیم . به هر ترتیب رفتیم سر کلاس و اول یه دختره ارائه داد که بعدا درباره شخصیتش بهتون توضیح میدم . حدود پنج دقیقه درباره ویندوز ویستا و اینکه منوش کجاست و ویندوز مدیا پلیرش چطوریه حرف زد . بعدش استاد که اصلا گوش نمی داد دختره چی میگه بهش گفت اینا که داستانه اصل موضوع رو بگو . دختره هم گفت تموم شد استاد . بعد استاد هم خنده ای شیطانی کرد و گفت باشه . بعدش به ما گفت من ساعت سه جلسه دارم ارائه اتونو تو یه ربع تمومش کنین . حالا ارائه ی هر کدوممون بیست دقیقه اس . موضوع ما هسته ی لینوکس بود که یه موضوع خیلی تخصصی و سنگینیه . یکی از دوستان شروع کرد و عملا دو سوم مطالبو نگفت و نوبت به من رسید . هنوز دو سه کلمه از دهنم خارج نشده بود که یه دفعه بلندگوی کلاس به صدا دراومد و گفت : آقای پیر هرچه سریعتر به دفتر پژوهش مراجعه کنن. آقای پیر … . سعی کردم نخندم و فقط یه لبخند زدم . یکی دو خط دیگه ادامه دادم و یارو دوباره گفت آقای پیری بیا دفتر . دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و درحالیکه کل کلاس و دوستایی که کنار دستم نشسته بودم داشتن ریسه می رفتن یه پوزخند کوتاهی زدم و ادامه دادم . هنوز یک دقیقه نگذشته بود که استاد گفت نفر بعد … افتضاح بود . حالا خوبه اصلا گوش نمی داد چی میگم و داشت با یه استاد دخترباز حرف می زد . دوستم شروع به ارائه کرد و بازم استاد گفت اینا داستانه . مطلب تخصصی بگو . حدود بیست نفر ارائه دادن و به همشون همینو گفته . بدبختی مدیر گروه هم هست نمیشه بهش چیزی گفت .

این پیری هیچ جا ولمون نمی کرد

یه هفته قبل از این ماجرا برای اینکه در مورد کارآموزی توجیه بشیم با یکی از دوستان که قراره با همدیگه بریم شرکت باباش و الکی مهر بخوریم ، رفتیم پیش استاده . حالا استاده کیه؟ همونیه که رئیس دانشکده اس و بخاطر سایت ازم تعهد گرفته بود . خلاصه گفتش که به جای گزارش کار برام سایت طراحی کنین میخوام نمره هارو بذارم توش . ما هم گفتیم خب خودش میگه ساده دیگه زنهار قبول کردیم و قرار شد هفته ی بعد درباره جزئیاتش بیشتر توضیح بده . هفته ی بعد رفتیم و اونم شروع کرد . سایتو با asp.net طراحی کنین . بعد چندتا بخش داشته باشه . یه قسمت یه جدول باشه که بتونم لیست نمره ها رو توش بذارم . بعد وقتی رو این جدوله کلیک می کنم فیلدا باز بشه تا اگه خواستم تغییری بدم بتونم . یه گزینه ی اعتراض هم داشته باشه . بعدش یه صفحه ی اخبار میخوام . یه قسمت هم برای فرم تماس باشه که توش گزینه های اعتراض و پیشنهاد و انتقاد داشته باشه و اینا رو تو صفحه ی مدیریت دسته بندی کنه . یه دیتابیس هم داشته باشه که هر دانشجویی برای اعتراض اسمشو ثبت کرد بره توی دیتابیس .

نمی دونم استاده چه فکری کرده بود . اصولا این کارا رو برای درس پروژه میدن . ما هم موندیم تو رودرواسی و هیچی نگفتیم . به دوستم میگم ما نمی تونیم این سایتو طراحی کنیما . من فقط بلدم وردپرس و جوملا و این چیزا رو نصب کنم. میگه اشکال نداره یاد می گیریم خب . میگم asp.net خودش تنهایی یه دوره ی شیش ماهه کلاس آموزشی داره غیر از اون پیاده سازیش هم هست . قبول نمی کنه . حالا هم میخوام زنگ بزنم بهش ببینم چه گلی زده به سرمون .

دیدگاهی بنویسید


حامد کوچولوی خنگ

یه لحظه از روی غفلت ، زندگیم زیر و زبر شد ، نه دلخوش به صدایی ، نه عشقی به خدایی ، نه بوسه به لب شد ، نه ختمی به شب شد ، نه نوری نه خورشید ، نه برقی درخشید ، واسه من شعار و حَرفه ، همه ی علوم و درسا ، نه رسیدم به جایی ، نه به نونی نه نوایی ، نمی خوام بمونم ، نمیاد رهایی ، نه میشه خطر کرد ، نه از غم حذر کرد ، نه باید که خوابید ، نه شب رو سحر کرد !

خب داستان تا اونجا پیش رفت که ترم اول تموم شد و می خواستم وارد ترم دوم بشم . اما اجازه بدین چندتا خاطره ی جامونده هم تعریف کنم براتون . به هرحال همین خاطره هاس که می مونه دیگه . البته قبلش یه نکته ای بگم . نمی دونم چرا هرجا رسیدم ، تو قبل از من از اونجا رفته بودی ، تو دوستم داشتی همیشه از دور ، ولی چیزی به من نگفته بودی ! البته اینو من نمیگم ، اون میگه .

اوایل ترم بود و هنوز کاملا با محیط دانشگاه آداپته نشده بودیم که سر یکی از کلاسا دوتا پسر سن بالا اومدن تو و از استاد اجازه گرفتن و شروع کردن به فک زدن . خلاصه ی حرفشون این بود که میخوان کلاسای آموزشی بذارن دور هم خوش باشیم و حال کنیم . آخرش هم یه برگه کاغذ درآوردن و گفتن هرکی میخواد از طریق اس ام اس بهش اطلاع بدیم اسم و شماره اشو رو این برگه بنویسه . خب ، شاید فکرکنین به به ، به به چه جوونای فعال و خوبی ، به فکر توسعه ی علم و دانشن . ولی نه تنها این کلاسا هیچ وقت برگزار نشد بلکه هیچ اس ام اسی هم برای ما ارسال نگشت . به هرحال گیر آوردن شماره ی دویست سیصدتا دختر هیجده نوزده ساله ی دم بخت به این راحتیا نیست که . در تصویر زیر هم چهره ی رئیس این عملیات رو مشاهده می کنین که شاید در نگاه اول بگین این بابا چقدر شبیه مواد فروشاس . اما باید خدمتتون عرض کنم که نخیر ! اتفاقا ایشون یکی از خرخون ترین بچه های کامپیوتر دانشگاه بوده . جان خودم .

ای بابا ، یادش به خیر و نیکی . یه بار یکی از استادا یه جزوه ی درپیتی آورد و گفت یکی بره اینو تکثیر کنه بده به بچه ها . در اینجور مواقع که پسرا گشاد هستن گشادتر میشن بنابراین یکی از دخترا قبول زحمت کرد . کلاس ما پنجشنبه بود و قرار شده بود که هفته ی دیگه جزوات آماده بشه . اما شنبه و سر کلاس فارسی۱ دیدم که چندتا از بچه ها جزوه ها دستشونه . گفتم پس من چی ؟ زنهار رفتم سراغش و گفتم منم میخوام منم میخوام (البته اینقدر لوس نگفتم) . گفت تموم شده و دادم گدا قبلیا و از این حرفا . گفتم من فردا همین جا ساعت ده و نیم کلاس دارم یا میاری یا اگه نمیاری فهمیدی ؟ اونم قبول کرد و قرار شد یکشنبه قبل از کلاس ریاضی۱ جزواتو تحویل بده . اما از شانس بد من یا شایدم دختره ، اون روز امتحان میان ترم داشتیم و بالکل فراموش کردم که قراره جزوه ای هم بگیرم . بعد از امتحان با بچه ها رفتیم سلف و البته اون موقع ها سگدونی بود و خر چندشش می شد بره اونجا غذا بخوره . باز الان بهتر شده . بعد از اینکه کوفت جون کردیم به سمت ساختمون انسانی عزیمت نموده تا بریم بشینیم سر کلاس . در بین راه اون دختره رو دیدم که با دوستش وایستاده نزدیک سلف و وقتی منو دید جزوه رو از تو کیفش درآورد . به هرحال منم اونقدرا خنگ نبودم که نفهمم بخاطر من جزوه رو درآورده ، پس به بچه ها گفتم شما برین تا منم جزوه امو بگیرم . رفتم جلو و خیلی بی حال سلام کردم و بلافاصله پرسیدم : شما کلاس صبحو اومدین ؟ که گفت آره و منم عین گه گفتم خب ببخشید . جزوه رو گرفتم و یه تشکر خشک هم کردم و یه آروغ هم زدم و لیوان یه بار مصرفی که دستم بود رو کردم تو جیب کاپشنم و عین بز سرمو انداختم پایین رفتم .

دوشنبه شب بود که می خواستم کم کم بخوابم . درحال غلت زدن بودم که یه دفعه به خودم گفتم : اِ … پسر ! این چه حرکتی بود زدی ؟ چرا دختر مردمو کاشتی معذرت خواهی هم نکردی ؟ هان ؟ تازه بدتر از اون . چرا پول جزوه اتو حساب نکردی احمق . منم که حساس ، عذاب وجدان گرفتم در حد هافنهایم . استرس در حد مینه سوتا . گفتم حامد دهنتو شوسه . حالا من چطوری برم پولشو بهش بدم ؟ با چه رویی ؟ چی بگم اصلا ؟ روز چهارشنبه و بعد از مشورت با دوستان تصمیم بر این شد که فردا (یعنی پنجشنبه) قبل از شروع کلاس برم پولو که هزار تومنم بیش نبود بدم و عذرخواهی کنم و از زیر این یوغ خارج بشم . پنجشنبه شد و قبل از کلاس مبانی ، آزمایشگاه داشتیم که از قضا اون دختره هم با ما بود . کلی با بچه ها نقشه ریختیم که من چطوری این پولو بدم طوری که جلو دوستاش سکه ی پول نشم . چون می دونین ، اونا که نمی دونستن قضیه رو ، بعد فکر می کردم من دارم شماره میدم هنوز ترم شروع نشده . بالاخره طرح این شد که وقتی استاد میره تو کلاس و همه هم پشت سر استاد به صف میشن ، برم و کارو تموم کنم که همین کارو هم کردم اما چشمتون روز بد نبینه یه دفعه پنجاه شصت تا دختر نمی دونم از کجا اومدن بالا سرمون و عین مادر فولاد زره زل زدن به من . منم جملاتمو خوردم و فقط به ذکر این جمله که « ببخشید جزوه رو گرفتم رفتم » بسنده کردم .

بچه صاف و ساده ای بودم چیزی تو دلم نبود . یه بار استاد کلاس فوق العاده گذاشته بود و کلاسشو مشخص نکرده بود . من تو راهروی ساختمون انسانی وایستاده بودم که یکی از دخترا اومد گفت ببخشید شما می دونین کلاس کجاست ؟ گفتم یکی از کلاسای همین طبقه اس . و با دست به حدود بیست تا کلاس اشاره کردم . ای بابا ، چه روزایی بود . انصافا دغدغه ی خاصی نداشتم فقط می خواستم تو چارچوب از قبل تعیین شده حرکت کنم و مدرکمو بگیرم و وارد بازار کار بشم . هیچ تصور نمی کردم اینطوری بشه . همین خانوم که گفتم استاد فارسیمون بود عاشق صوفیا و درویشا بود . خیلی دوست داشت ما هم صوفی بشیم . یه بار تعریف می کرد که چندتا از بچه ها رفتن پیشش و گفتن میخوان درویش بشن . استاد هم بهشون پیشنهاد داده بی خیالی طی کنن و بیان در جوار استاد صوفی بشن . الانم استادو گاهی اوقات می بینم و بهش سلامم نمی کنم . بزنم به تخته جوون تر شده مثل اینکه صوفی بودن بهش ساخته . آره ، بعضی اوقات می زنه به کله ام که ترم بعد رو مرخصی بگیرم یا مهمونی برم دانشگاه دیگه . شاید یه تنوعی برام ایجاد بشه و از این کسالت دربیام . شایدم حوادث طور دیگه ای پیش بره . نمی دونم . در آخر هم یه جمله ی ادبی میگم و میرم . در این برف زمستانی دلم تنگ است دارم آرزوی گریه ای شیرین ، ولی افسوس … اشکم نیست. آخه اینم جمله بود ؟ کو برف ؟ نه ، آخه تو به من برفو نشون بده. اه ، اگه دیگه کارم ندارین خداحافظ !

دیدگاهی بنویسید