یه لحظه از روی غفلت ، زندگیم زیر و زبر شد ، نه دلخوش به صدایی ، نه عشقی به خدایی ، نه بوسه به لب شد ، نه ختمی به شب شد ، نه نوری نه خورشید ، نه برقی درخشید ، واسه من شعار و حَرفه ، همه ی علوم و درسا ، نه رسیدم به جایی ، نه به نونی نه نوایی ، نمی خوام بمونم ، نمیاد رهایی ، نه میشه خطر کرد ، نه از غم حذر کرد ، نه باید که خوابید ، نه شب رو سحر کرد !
خب داستان تا اونجا پیش رفت که ترم اول تموم شد و می خواستم وارد ترم دوم بشم . اما اجازه بدین چندتا خاطره ی جامونده هم تعریف کنم براتون . به هرحال همین خاطره هاس که می مونه دیگه . البته قبلش یه نکته ای بگم . نمی دونم چرا هرجا رسیدم ، تو قبل از من از اونجا رفته بودی ، تو دوستم داشتی همیشه از دور ، ولی چیزی به من نگفته بودی ! البته اینو من نمیگم ، اون میگه .
اوایل ترم بود و هنوز کاملا با محیط دانشگاه آداپته نشده بودیم که سر یکی از کلاسا دوتا پسر سن بالا اومدن تو و از استاد اجازه گرفتن و شروع کردن به فک زدن . خلاصه ی حرفشون این بود که میخوان کلاسای آموزشی بذارن دور هم خوش باشیم و حال کنیم . آخرش هم یه برگه کاغذ درآوردن و گفتن هرکی میخواد از طریق اس ام اس بهش اطلاع بدیم اسم و شماره اشو رو این برگه بنویسه . خب ، شاید فکرکنین به به ، به به چه جوونای فعال و خوبی ، به فکر توسعه ی علم و دانشن . ولی نه تنها این کلاسا هیچ وقت برگزار نشد بلکه هیچ اس ام اسی هم برای ما ارسال نگشت . به هرحال گیر آوردن شماره ی دویست سیصدتا دختر هیجده نوزده ساله ی دم بخت به این راحتیا نیست که . در تصویر زیر هم چهره ی رئیس این عملیات رو مشاهده می کنین که شاید در نگاه اول بگین این بابا چقدر شبیه مواد فروشاس . اما باید خدمتتون عرض کنم که نخیر ! اتفاقا ایشون یکی از خرخون ترین بچه های کامپیوتر دانشگاه بوده . جان خودم .
ای بابا ، یادش به خیر و نیکی . یه بار یکی از استادا یه جزوه ی درپیتی آورد و گفت یکی بره اینو تکثیر کنه بده به بچه ها . در اینجور مواقع که پسرا گشاد هستن گشادتر میشن بنابراین یکی از دخترا قبول زحمت کرد . کلاس ما پنجشنبه بود و قرار شده بود که هفته ی دیگه جزوات آماده بشه . اما شنبه و سر کلاس فارسی۱ دیدم که چندتا از بچه ها جزوه ها دستشونه . گفتم پس من چی ؟ زنهار رفتم سراغش و گفتم منم میخوام منم میخوام (البته اینقدر لوس نگفتم) . گفت تموم شده و دادم گدا قبلیا و از این حرفا . گفتم من فردا همین جا ساعت ده و نیم کلاس دارم یا میاری یا اگه نمیاری فهمیدی ؟ اونم قبول کرد و قرار شد یکشنبه قبل از کلاس ریاضی۱ جزواتو تحویل بده . اما از شانس بد من یا شایدم دختره ، اون روز امتحان میان ترم داشتیم و بالکل فراموش کردم که قراره جزوه ای هم بگیرم . بعد از امتحان با بچه ها رفتیم سلف و البته اون موقع ها سگدونی بود و خر چندشش می شد بره اونجا غذا بخوره . باز الان بهتر شده . بعد از اینکه کوفت جون کردیم به سمت ساختمون انسانی عزیمت نموده تا بریم بشینیم سر کلاس . در بین راه اون دختره رو دیدم که با دوستش وایستاده نزدیک سلف و وقتی منو دید جزوه رو از تو کیفش درآورد . به هرحال منم اونقدرا خنگ نبودم که نفهمم بخاطر من جزوه رو درآورده ، پس به بچه ها گفتم شما برین تا منم جزوه امو بگیرم . رفتم جلو و خیلی بی حال سلام کردم و بلافاصله پرسیدم : شما کلاس صبحو اومدین ؟ که گفت آره و منم عین گه گفتم خب ببخشید . جزوه رو گرفتم و یه تشکر خشک هم کردم و یه آروغ هم زدم و لیوان یه بار مصرفی که دستم بود رو کردم تو جیب کاپشنم و عین بز سرمو انداختم پایین رفتم .
دوشنبه شب بود که می خواستم کم کم بخوابم . درحال غلت زدن بودم که یه دفعه به خودم گفتم : اِ … پسر ! این چه حرکتی بود زدی ؟ چرا دختر مردمو کاشتی معذرت خواهی هم نکردی ؟ هان ؟ تازه بدتر از اون . چرا پول جزوه اتو حساب نکردی احمق . منم که حساس ، عذاب وجدان گرفتم در حد هافنهایم . استرس در حد مینه سوتا . گفتم حامد دهنتو شوسه . حالا من چطوری برم پولشو بهش بدم ؟ با چه رویی ؟ چی بگم اصلا ؟ روز چهارشنبه و بعد از مشورت با دوستان تصمیم بر این شد که فردا (یعنی پنجشنبه) قبل از شروع کلاس برم پولو که هزار تومنم بیش نبود بدم و عذرخواهی کنم و از زیر این یوغ خارج بشم . پنجشنبه شد و قبل از کلاس مبانی ، آزمایشگاه داشتیم که از قضا اون دختره هم با ما بود . کلی با بچه ها نقشه ریختیم که من چطوری این پولو بدم طوری که جلو دوستاش سکه ی پول نشم . چون می دونین ، اونا که نمی دونستن قضیه رو ، بعد فکر می کردم من دارم شماره میدم هنوز ترم شروع نشده . بالاخره طرح این شد که وقتی استاد میره تو کلاس و همه هم پشت سر استاد به صف میشن ، برم و کارو تموم کنم که همین کارو هم کردم اما چشمتون روز بد نبینه یه دفعه پنجاه شصت تا دختر نمی دونم از کجا اومدن بالا سرمون و عین مادر فولاد زره زل زدن به من . منم جملاتمو خوردم و فقط به ذکر این جمله که « ببخشید جزوه رو گرفتم رفتم » بسنده کردم .
بچه صاف و ساده ای بودم چیزی تو دلم نبود . یه بار استاد کلاس فوق العاده گذاشته بود و کلاسشو مشخص نکرده بود . من تو راهروی ساختمون انسانی وایستاده بودم که یکی از دخترا اومد گفت ببخشید شما می دونین کلاس کجاست ؟ گفتم یکی از کلاسای همین طبقه اس . و با دست به حدود بیست تا کلاس اشاره کردم . ای بابا ، چه روزایی بود . انصافا دغدغه ی خاصی نداشتم فقط می خواستم تو چارچوب از قبل تعیین شده حرکت کنم و مدرکمو بگیرم و وارد بازار کار بشم . هیچ تصور نمی کردم اینطوری بشه . همین خانوم که گفتم استاد فارسیمون بود عاشق صوفیا و درویشا بود . خیلی دوست داشت ما هم صوفی بشیم . یه بار تعریف می کرد که چندتا از بچه ها رفتن پیشش و گفتن میخوان درویش بشن . استاد هم بهشون پیشنهاد داده بی خیالی طی کنن و بیان در جوار استاد صوفی بشن . الانم استادو گاهی اوقات می بینم و بهش سلامم نمی کنم . بزنم به تخته جوون تر شده مثل اینکه صوفی بودن بهش ساخته . آره ، بعضی اوقات می زنه به کله ام که ترم بعد رو مرخصی بگیرم یا مهمونی برم دانشگاه دیگه . شاید یه تنوعی برام ایجاد بشه و از این کسالت دربیام . شایدم حوادث طور دیگه ای پیش بره . نمی دونم . در آخر هم یه جمله ی ادبی میگم و میرم . در این برف زمستانی دلم تنگ است دارم آرزوی گریه ای شیرین ، ولی افسوس … اشکم نیست. آخه اینم جمله بود ؟ کو برف ؟ نه ، آخه تو به من برفو نشون بده. اه ، اگه دیگه کارم ندارین خداحافظ !
دیدگاهی بنویسید