تصور اغلب ما اینه که پدیده هایی مثل مرگ و بیماری برای دیگرانه و برای خودمون اتفاق نمی افته. نوع نگاه دیگه ای هم وجود داره که مسبب وقوع این پدیده ها رو شخص قربانی می دونن و هرچند شاید طرز فکر درستی نباشه اما حداقل خود من همچین نگرشی به این مقوله ها دارم. یعنی مقصر بیماری رو خود بیمار می دونم و مثلا در مورد یه بچه ی اوتیسمی، رو این نظرم که پدر و مادرش باید آزمایش های لازم رو قبل و حین بارداری انجام می دادن که بچه اینطوری نشه. در مورد سرطان و معلولیت و سرماخوردگی و غیره هم به همین منوال. اما حدودا یک ماه پیش اتفاقی واسه ام افتاد که این طرز فکرم رو تعدیل کرد.
از اوایل اسفند موقع کار با کامپیوتر و موبایل و هنگام مطالعه، جرقه هایی رو در گوشه ی چشم راستم می دیدم که اصطلاحا بهش مگس پران میگن و بیشتر در سنین بالا رخ میده و به مرور هم کم میشه و خطرناک نیست. اما اواسط اسفند، یک روز که از خواب بیدار شدم هر دوتا چشمم خیلی شدید درد می کرد و زیر چشمام پف کرده بود، گوشم سوت می کشید و بینایی چشم راستم تا حد زیادی از بین رفته بود و همه چیز رو با اون کج و معوج می دیدم. وقتی هم پلکم رو می بستم، لکه ی سفید بزرگی رو می دیدم و حدسم این بود که شبکیه چشم راستم پاره شده و به شدت وحشت کرده بودم. سعی کردم چند ساعتی بخوابم تا شاید بهتر بشم که بدتر شد و چشم چپم هم کمی از بیناییش رو از دست داد طوری که کلا هیچ متنی رو نمی تونستم بخونم.
صبح روز بعد در حالی که همچنان بینایی هر دوتا چشمم کمتر می شد به متخصص چشم مراجعه کردم که بعد از معاینه گفت شبکیه آسیب ندیده ولی منو به متخصص مربوطه ارجاع داد و یه عکس هم نوشت که از چشمام بگیرم. عکس ها رو به دکتر شبکیه نشون دادم و علائم رو گفتم. گفت برای اطمینان آنژیو هم انجام بدم. با دیدن عکس های جدید، بیماری رو تشخیص داد و برای درمانش کورتون با دز بالا تجویز کرد. یه هفته بعد از مصرف دارو، دید چشم چپم تقریبا بطور کامل برگشت و بعد از یه ماه چشم راستم هم حدود نود درصد بهبود پیدا کرده و البته تعداد قابل مشاهده ای از موهای سرم هم به خاطر این بیماری (سندروم VKH) سفید شدن.
VKH یه بیماری خودایمنیه که چشم و رنگدانه های پوست و مو رو درگیر می کنه و درمان قطعی نداره و تا آخر عمر با من هست و فقط باید امیدوار باشم که دوباره حمله نکنه چون مصرف این داروها باعث شده فعالیتم خیلی کم بشه و همیشه احساس ضعف و خسنگی و بی خوابی داشته باشم. نکته ی خیلی مثبت بیماری اینه که احتمالش هست که از خدمت سربازی که قراره چند ماه دیگه شروع بشه معاف بشم و الان در تناقض احساسی ام که باید خوشحال باشم یا ناراحت؟
پی نوشت: یه کتاب هم در این باره معرفی کنم. کتاب بیماری اثر هوی کرل یه توصیف فلسفی از دوران سخت بیماری لاعلاج ارائه کرده که خود نویسنده درگیرش بوده. تازه شروع به خوندنش کردم و به نظر کتاب خوبی میاد. کلا کتاب های “تجربه و هنر زندگی” نشر گمان کتاب های خوبی هستن و برای کسایی که به فلسفه با زبان ساده علاقه دارن می تونه جالب باشه.
آپدیت نوشت: اواسط اردیبهشت بیماری مجددا عود کرد منتها این بار توی بخش دیگه ای از چشم که باید قطره ی کورتون بریزم (اسم این عارضه یووئیت قدامی هستش. عارضه ی قبلی هم یووئیت خلفی یا کوروئیدیت). البته در حال حاضر تا حد زیادی بهبود پیدا کرده و تاری دید و قرمزی چشمم کمتر شده.
سلام اقا حامد
امید دارم الان که کامنت منو میخونید حالتون خوب باشه
امروز خیلی اتفاقی یاد وبلاگتون افتادم و تو خستگی هایی که همراهم بود گفتم یه سر بزنم بازم از نوشته ها و طنز روان در ان کمی انرژی بگیرم
شوکه شدم با خوندن این پست
مواظب خودتون باشید
خوبِ خوب باشید
خیلی ممنونم از لطفتون. منم همچنین امیدوارم حال شما هم خوب باشه.
بیماری هم تحت کنترله و خیلی هم مسئله حادی نیست.
اِلای خوب شی
ناراحتمان کردی…
البته قبلن هم همچین خوشحالمان نمیکردی
ولی خو سالم بودی بجاش … نگرانت نمیشدیم
خیلی ممنونم. من همیشه از اینکه بقیه رو ناراحت کنم خوشحال و از اینکه دیگران رو خوشحال کنم ناراحت میشم.
هرچقد که با مطلب بالایی خندیدم اینجا خنده ام خشک شد
ای بابا… ایشالا که همیشه در حد کم بمونه و هیچوقت دیگه عود نکنه!
(چون گفتین درمان قطعی نداره)
ولی ببخشید من با پاسختون به کامنت آقا یا خانوم متواری بازم خنده ام گرفت :))
دیگه ببخشید خودتون نمیذارید دو دیقه آدم نخنده :))
ممنونم بازم. الان تقریبا کامل خوب شده ولی خب شماره چشمم بالا رفته و باید عینک بزنم.
خندیدن که اشکالی نداره. اتفاقا سر همین مریضی دوستام میگن واسه سربازی باید عصای سفید بگیری دستت وایستی سر چهار راه.
منم درگیر همین مریضی هستم من اسفند ۹۱ دچارش شدم و تجربیاتی مشابه خودت رو داشتم کامل میفهمم چی کشیدی
سلام.خانم دکتر مرجان ایمانی را پیشنهاد میدم.حتما یه سر بزنید.درمانگاه نوردیدگان کرج