بهش میگفتند مسعود آی او اس. از همان موقعی که استیو جابز اولین آیفون را معرفی کرد، خورهی محصولات اپل شده بود و هرسال آیفونش را بهروز میکرد. پسر خوبی بود اما تا جایی که میشد با آیفونش فخرفروشی میکرد و گند هرچه آیفون دار بود را درآورده بود.
یک روز تعطیل، تصمیم گرفتیم دوتایی برویم کوه و شب برگردیم. با اینکه میدانست با هر بار کشاندن بحث به اپل و متعلقاتش، چهارتا بارش میکنم اما عادتش را در هیچ شرایطی ترک نمیکرد:
«یه اپ جدید اومده که دستت رو میگیری جلو دوربین، واسه ت ام آر آیش می کنه. فقط هم واسه اپله.»
«یه آیفون جدید اومده قابش جیگریه. واسه حمایت از ایدزیا. انقدر نازه که اصلا آدم دلش می خواد بره ایدزی شه.»
«داداش یه رینگتون جدید از آی تیونز گرفتم واسه فیلم رینگه. این آهنگ رو اونجای فیلم می زنه که دختره از تو تلویزیون درمیاد میره پوست مرده رو با ناخون می کنه. خیلی خوفه، گوش کن.»
آهنگ ترسناکی را پلی میکند که مو به تن آدم راست میکند.
تا شب و موقع برگشت، دهان سالم برایم باقی نمیگذارد. وسطهای راه برگشت، یکدفعه دلپیچه میگیریم. احتمالا به خاطر املتی است که توی یکی از رستورانهای کوه خوردهایم. به طور غریزی دنبال توالت عمومی میگردیم و قبل از شروع هر فرآیندی، پیدایش میکنیم. میگویم: «مسعود اینجا نوشته دستشویی تا ساعت هشت بازه. نریم تو در رو ببنده رومون؟»
آیفونش را از جیبش درمیآورد و رو به روی صورتم میگیرد و میگوید: «چنده؟ هفت و پنجاهوپنج.»
از سه تا اتاق، سومی پر است و ما داخل آن دو تای دیگر میشویم. دقیقا وسط کار هستم که چراغها خاموش میشود. بلافاصله صدای خوفناک رینگتون موبایل مسعود بلند میشود. نیمخیز میشوم تا بتوانم گوشیام را از جیبم دربیاورم اما هر کاری میکنم دستم داخل جیب نمیرود. صدای آهنگ یک لحظه قطعی ندارد و آوای جغد و باد است که دائما توی فضای آکوستیک دستشویی اکو میشود. دستم را با فشار توی جیبم میکنم اما دیگر بیرون نمیآید. مسعود هم خیال جواب دادن تلفنش را ندارد. با حرص میگویم: «مسعود. میشه اون لعنتی رو خفه ش کنی؟»
«نمی تونم بابا. دوست دخترمه. اگه رد کنم شاکی میشه.»
«رد نکن خب. جوابش رو بده.»
«نمی خوام تو این وضعیت صدام رو بشنوه.»
بالاخره گوشی را از جیبم درمیآورم و با نورش دنبال بساط شستوشو میگردم. شیر آب را باز میکنم. اولش آب با فشار بیرون میزند و بعد پتپت میکند و قطع میشود. آهنگ فیلم حلقه همچنان در حال پخش است. صدای نفر سوم هم بلند میشود: «آقا این زنگت خیلی باحاله. واسه م بلوتوثش میکنی؟»
مسعود جواب میدهد: «داداش من آی او اسم. بلوتوث واسه اندرویدیاس.»
صدای «ای بابا»ی طرف به گوش میرسد. نمیدانم چرا مسعود در این وضعیت هم دستبردار نیست. اگر ادعایش می شود توی این بی آبی با آیفونش خودش را بشورد. صدای پاهای نفر سوم را میشنوم که دارد بیرون میرود. بلند میگویم: «آقا به این مسئولش میگی آب رو باز کنه؟»
میگوید: «یه آهنگ ندادی به ما بعد می خوای واسه ت پی یارو هم برم؟»
در را میبندد و میرود. آهنگ همچنان در حال نواختن است. به مسعود میگویم: «حالا به خاطر یه زنگ موبایل باید تا صبح اینجا بمونیم.»
«من که دارم میرم.»
صدای بسته شدن سگک کمربند میآید. میگویم: «چطوری داری میری؟ آب وصل شده مگه؟»
«نه. همینطوری کشیدم بالا.»
«یعنی چی؟ خجالت نمیکشی بعدا بگن مسعود با اون آیفونش، نَشسته شلوارش رو کشید بالا؟»
مسعود درحالیکه بیرون میرود، همراه با پسزمینهی زنگ موبایلش، ترسناکترین جمله را میگوید: «داداش، تو هم که اپلی نیستی باز عاقبتت همینه.»
فک کن یه پسر هم خجالتی باشه هم ترسو چه بچه ای تربیت کنه-_-
البته لازم به ذکره که این متن، داستانه
باحال بود