یه گوشه ای میشینم ، گوشیمو دست می گیرم ، از این همه تنهایی ، دلم میخواد بمیرم ، میرم تو لیست دوستان ، اسامی رو می بینم ، رو یکیشون می ایستم ، رو صندلی میشینم ، یه دوست مهربونه ، دلم براش تنگ شده ، صدای زیر و نابش ، توی گوشم زنگ شده ، شمارشو می گیرم ، منتظرش می مونم ، اما جواب نمیده ، دلیلشو می دونم ، زنگ می زنم بی وقفه ، یه بار دوبار سه باره ، از فرط بوق آزاد ، گوشم داره می خاره ، دیگه میرم بخوابم ، خوابای خوب ببینم ، دوباره فردا پاشم ، یه گوشه ای بشینم ، گوشیمو دست بگیرم !!
حقیقتش حدود یه هفته پیش در صبح یک روز دل انگیز بهاری وقتی از خواب ناز بیدار شدم احساس درد شدیدی از ناحیه گردن رو کردم ! بذارین یه خاطره ای براتون تعریف کنم . دو سال پیش سر سیاه زمستون با جمعی از دوستان چیزمغز تصمیم گرفتیم بریم شمال. وقتی رسیدیم چالوس یا نوشهر یا لاهیجان (دقیقا خاطرم نیست) ظهر شده بود و دنبال یه سگ پزی می گشتیم تا یه کوفتی به بدن بزنیم . بالاخره یه مغازه ی کرکثیفی پیدا کردیم و برای صرف پیتزا داشتیم از ماشین پیاده می شدیم که دوست راننده امون بنابه دلایل نامعلومی شروع به حرکت کرد . منم در همون حین و بین داشتم از ماشین پیاده می شدم و وقتی ماشین به حرکت دراومد ، چرخ عقبش به طرز محیرالعقولی از روی پاشنه ی پام رد شد و صدای قرچ قوروچ به گوش رسید ولی من هیچ دم برنیاوردم. بس که ماخوذم . اما این درد گردنم به حدی شدید بود که نتونستم جلوی خودمو بگیرم و هرازچند گاهی فریادی از خودم ول می دادم .
خوشبختانه و یا متاسفانه گردن مبارک هیچ قصد خوب شدن نداشت و اعضای خانواده با خوروندن قرص و مالیدن انواع و اقسام پماد سعی در تسکین این درد داشتن که البته ثمر هم داد و تا شب آرامش نسبی به شهر برگشت . شب مثل بچه های خوب رفتم سرجام خوابیدم. اوایل خوب بود ولی حوالی ساعت چهار با یه درد خیلی وحشتناک از خواب پریدم . برای اینکه صدای داد بیدادم کل محلو از خواب بیدار نکنه یه گوشه ی ملافه رو کردم تو دهنم . چند دقیقه ای این دردو تحمل می کردم تا اینکه کم کم از شدتش کم شد . انصافا می ترسیدم بخوابم واسه همین هندزفری رو گذاشتم تو گوشم و به رادیو ورزش گوش دادم . حالا تو اون ساعت داشتن به موضوع درد کمر و گردن راننده وانتا می پرداختن . با یه راننده وانت هم مصاحبه می کردن که ازقضا فامیلیش همنام من بود . خلاصه کم کم خوابم گرفت و با رعایت احتیاط سر بر بالین گذاشتم و روز بعدش خیلی بهتر شده بودم و دیگه نیازی به دکتر نبود . اما متاسفانه این درد مزمن شده و هر چند وقت یه بار یه حالی ازم می پرسه .
همه ی این دردا ناشی از مشکلات عصبی ما جووناس . اگه دولت برای ما چهارتا تفریحات سالم درست می کرد اینقدر ما به ورطه ی نابودی نمی افتادیم . الان فصل تابستونه و منه جوون فرهیخته هیچ سرگرمی و تفریحی ندارم و مجبورم تو دانشگاه واحد بردارم . حالا نمیگم تفریحاتمون مثل سری فیلمای امریکن پای باشه ولی خب زیادم بدم نمیاد . یکی از دوستان هست که هر چند وقت یه بار از ما می پرسه : می دونین الان چی می چسبه؟ ما هم میگیم : نه نمی دونیم ، چی می چسبه ؟ و اونم با ملاحت خاصی میگه : س*ک*س ! البته این بر کسی پوشیده نیست که تو تابستون بستنی خیلی می چسبه و اونم بستنی یخی آلبالویی ! (دقیقا یه سال پیش یه پست درباره اش نوشته بودم ولی الان دیگه وجود خارجی نداره) قبلترها که علم پیشرفت نکرده بود و هنوز ماهواره ها به فضا فرستاده نشده بودن و کرما و لاک پشتا روی زمین بودن ، مردم خیلی راحت میشستن دور هم و بستنی یخی می خوردن . اما الان با پیشرفت تکنولوژی و گسترش رسانه های معاند دیگه کسی حتی سیبیل کلفتاش هم جرات نمی کنن بستنی یخی بخورن . به خاطر اون حالت خاصی که داره . متوجهین که ؟
داشتم می گفتم . بعد از اینکه یکی دو روز از گردن درد راحت شدم یه عارضه ی جدید بر من مستولی گشت . یه روز که از خواب بیدار شدم ، حس کردم چشم چپم ترکیده و خونش پاچیده به درو دیوار . فوق العاده داغ شده بود . با اینکه همه چیزو خیلی واضح می دیدم اما این گرمای شدید نگرانم کرد زنهار رفتم جلوی آینه و دیدم بله … خون جلوی چشامو گرفته نافرم . الان یه دو سه روزی میشه که به همین حالت مونده و من میخوام پرو اوولیشن ساکر بازی کنم ولی نمی تونم . الانم با کلی مکافات دارم این متنو تایپ می کنم . علت این خون بازی رو هم نمی دونم احتمالا بخاطر کار زیاد با کامپیوتر چشمام خشک شده باشن . همونطور که شاعر هم گفته : تو چشام اشکی نمونده ، تو دلم حرفی ندارم ، دیگه وقت رفتنه ، سَفره دور و درازه . و یا یه شاعر خوش الحان دیگه که می فرماید : دیگه اشکی برام ، نمونده که بخوام ، برات گریه کنم ، فدای تو چشام . و از این قبیل صوبتا .
حالا به این دردهای مزمن و زجرآور ، جوونه زدن دندونای عقل رو هم اضافه کنین که خوراک برام نذاشته . من همینجوریش وزنم کم بود ، از صدقه سری این دندونا تو این چندماهه یه چهار پنج کیلو وزن کم کردم . از طرفی با این وضعیت جسمی و اون وضعیت روحی و گرمای طاقت نفسا ! باید پاشم برم دانشگاه سر کلاس اندیشه اسلامی بشینم . ای خداااااااااااااااااااااا شکرت !
دیدگاهتان را بنویسید