یکشنبه ی هفته ی پیش بخش اول امتحان تربیت بدنی رو ازمون گرفتن و درحالیکه شب قبلش تا ساعت سه نخوابیده بودیم و تو خواب هم خواب دروگبا و پیتر چک رو می دیدیم که کلاه مسخره اش رو بعد از بیست سال برداشته. بعد تصمیم گرفتیم (در اصل گرفتم، ولی چون از اول پاراگراف ضمیر جمع به کار بردم دیگه *دم توش) که بریم سینما فیلم چک رو ببینیم، لکن این دسته از فیلما رو برای زوجین می سازن و هیچ الاغی – و به تعبیر یکی از دوستان هیچ دیوانه ای – تنها پا نمیشه بره از این فیلما ببینه.
البته تعریف تنهایی در جوامع مختلف فرق می کنه. مثلا منظور ما از تنهایی اینه که هیچ کس دور و اطرافمون نباشه و به قولی در داخل مکان باشیم. اما در جوامع غربی تنهایی یعنی با جنس مقابلت اینجوری نباشی و کسی از اونا نباشه که باهاش اینجوری باشی.(دو انگشت اشاره رو به هم گره بزنید.) همه ی این تعاریف جای خود، ولی به این تعریفی که من میگم هم توجه مرقوم فرمویید.
سه هفته پیش که می شد هفته ی قبل از کنکور کذایی به بعضی از دوستان به نسبت نزدیکتر پیشنُهاد کردم که بریم نمایشگاه کتاب. می دونین که من خوره ی کتاب گرفتم. خلاصه گفتم و یکی گفت معده اش اسپاسم گرفته، دیگری بیان نمود که با سایرین قرار داره و اون یکی فرمود کتاب چیه؟ دست آخر یه نفر باقی موند که قبول کرد با من بیاد اما ساعاتی قبل از اعزام اطلاع داد که روده اش اسپایر شده و اگر هم نمی شد اصلا حوصله ی اومدن نداشت.
همچون الاغی که کیف دستش باشه به تنهایی راهی نمایشگاه شدم و بسان وزغ شروع به خریدن کتاب کردم که اگه همراه داشتم دائما غر می زد که بریم، بسه، خسته شدم، خوابم میاد، گشنمه … . و در اونجا مردمانی رو دیدم که فوج فوج با همدیگه اومده بودن و عده ای با دوست دخ&رهاشون (یعنی یه پسر با چندتا دختر) و عده ای شماره به دست و تعدادی شماره بگیر و بعضی مشغول شخم زدن مخ، و تنها چیزی که مهم نبود کتاب بود.
نگاهی به چهره ها که می نگریستم جز داغونی و شوتی نیافتم و بعد به خود نگریستم و یافتم که چقدر خرم آخه. ملت کیلو کیلو دختر از تو کوچه خیابون جمع می کنن که بعد از نمایشگاه وزن کنن اما برای من یه پسر هم نبود. من ِ عاشق، من خوب، منی که غایت بچه مثبتم. منی که برای کتاب اومدم نه لاس و مخ و … زدن. و در همونجا بود که شعری از خودم تراوش کردم که اگه مورد وزن و معنی داره، گیر ندین دیگه.
روی پله ها نشستم، رو به روم سالن زرده، توی دستم کتاب و کاغذ، توی سینه ام پر ِ درده
مردمی رو می بینم که، دستشون تو دست یاره، اما هرکی با من سفر کرد، رفته و برنمی گرده
می زنم با دست رو شونه ام، به خودم میگم بلندشو، حال و روزی که تو داری، ته تنهایی مَرده
میگم و بلند نمیشم، توی فکرم باد و بارون، می بینم که از غم دل، آسمون هم گریه کرده
حالا از این همه آدم، فقط یه خدا برام هست، اما اینو هم می دونم ، که اونم به فکر طرده
همونطور که پارسال هم نوشتم، یه فروشنده ی خانمی بود که بهش گفته بودم سلاخ دارین؟ و یحتمل فکر کرده بود که میگم بیل&اخ دارین؟ همون. گفتم برم پیشش خاطره ای تازه کنم اما به یاد آوردم که ناشرش ترکیده. همینطور خیاری مشغول خرید بودم و جلو یکی از غرفه ها وایستاده بودم که یه پسری اومد و با ته لهجه به دختر فروشنده گفت یه کتاب بده که داستانش عمیق باشه. دختره گفت من چه می دونم چی میخوای آخه. بعد پسره نگاهی به کتابا انداخت و گفت الیور تویستو بده. واقعا کل هیکلم تو عمق الیور تویست.
در غرفه ای دیگر دیدم یه مرد سیبیل کچلی نشسته و داره یه کتابو امضا می کنه. به خودم گفتم اگه این بابا نویسنده اس پس چرا هیشکی پشمم حسابش نمی کنه؟ رفتم نزدیکتر و از روی کتابی که داشت امضا می کرد فهمیدم اسدالله امرایی مترجمه که قیافه اش رو تو جراید دیده بودم. یه کتاب برداشتم و دادم امضا کرد. یه کتاب دیگه هم پیشنهاد داد و گفت اینم کلی جایزه برده. نگاهی به درون کتاب انداختم و با شست به وی اشاره نمودم.
در پایان لازم به ضروریه که بگم اصولا و منطقا آدم تنهایی نیستم و همچنین لنگ و دنبال دوست از جنس دیگر هم نیستم و با خودم خیلی حال می کنم هرچند که خودم با خودش حال نمی کنه. همونطور که شاعر خوش الحان می فرمان : حالا من موندم و سایه ام، که از تنهایی بق کرده، من و این نقطه ی پایان، که دنیامو قرق کرده … .
پی نوشت: تریپ تنهایی برداشتن خعلی کلاس داره. آخر پز روشنفکریه …
با خوندن شعرت یاد یکی از شر های خودم افتادم که لینکش رو منه
کلی هم تنهای ابدی
اینا رو ولش کن رتبه چند شدی؟:mrgreen:
بسیار زیبا بود. (از همون اسمایلیا که یه بار گذاشتی)
رتبه لب مرزی. یکیش اینور مرز بقیه اونور مرز
یکیش اینور مرز بقیه اونور مرز ؟ یعنی چی ؟
یه رشته قبول شدم، بقیه رشته ها رو تو کنکور ارشد قبول نشدم. البته این قضیه واسه چهار سال پیشه.