شاید در نگاه اول و آخر آدم افسرده و بی انگیزه و نهیلیستی به نظر بیام اما در کنار این ها به شدت از مرگ می ترسم و البته خیلی هم بهش فکر می کنم چون موضوع مهم دیگه ای وجود نداره که بخوام بهش فکر کنم.
اوایل شهریور پارسال خبر عجیبی بهم رسید. خبر این بود که پسرعمه ام که یک سال ازم کوچیکتره رفته از آبسردکن باشگاه آب بخوره که برق گرفتتش و فوت کرده. بعد از این اتفاق و دیدن مراسم خاکسپاری، تا چند وقت ترس شدیدی از برق گرفتگی داشتم و مثلا با ترس و لرز به کیس کامپیوتر دست می زدم و یا قبل از اینکه برای اولین بار دستم به بدنه ی کولر بخوره با فازمتر تست می کردم. غیر از برق گرفتگی هم کلا ترس زیادی از مرگ ناگهانی پیدا کرده بودم و به این فکر می کردم که هر لحظه امکان مردنم هست و به نوعی دچار فوبیای “مقصد نهایی” شده بودم. هرچند بعد از اینکه مشخص شد علت فوت پسرعمه ام موادی بوده که تزریق کرده، تا حدی از ترسم کاسته شد.
چون دانشگاه محل تحصیلم توی یه شهر دیگه بود برای رفت و آمد از اتوبوسای بین شهری که اکثرا اسکانیا و ولوو بودن استفاده می کردم. صبح زود قبل از طلوع می رفتم و اوایل شب بعد از غروب برمی گشتم. خب ترس از تصادف که همیشه بود اما بعد از اتفاق پارسال و سوختن چهل پنجاه نفر از مسافرای اتوبوس ها، این ترس عادی تبدیل به فوبیا شد. دیگه سعی می کردم رو صندلی های سه چهار ردیف جلو نشینم و هر لحظه منتظر برخورد احتمالی با اتوبوسی باشم که قرار بود از رو به رو بیاد. البته بعد از چند سفر ترسم هم کم و کمتر شد.
تا همین چند وقت پیش فکر می کردم احتمال مرگ مبتلایان به سرطان حدودا پنجاه درصد باشه. اما بعد از اتفاقات یکی دو هفته ی اخیر، مطالعه ی بیشتری در مورد سرطان داشتم و متوجه شدم که اکثر افرادی که تو ایران سرطانشون تشخیص داده میشه دیر یا زود می میرن و روش های درمانی فقط کمی طول عمرشون رو زیاد می کنه. نکته ی ترسناک سرطان هم اینه که خود بدن خودشو از بین می بره و عامل خارجی فقط زمینه سازه و نکته ی ترسناک تر اینکه وقتی علائم سرطان بروز پیدا می کنه که تقریبا کار از کار گذشته و شاید همین الان تو بدن هر کدوم از ما در حال رشد باشه. حالا علائم سرطان های مختلف چیه؟ دل درد و گلو درد، آبریزش و خونریزی بینی، درد استخوان، خستگی و… . تقریبا بیشتر این علائم رو دارم و در حال حاضر دچار فوبیای سرطانم و تا وقتی سرماخوردگیم خوب نشه همین آشه و همین کاسه.
پی نوشت۱: این ترس ها در مورد عزیزان آدم هم وجود داره.
پی نوشت۲: اگر این مطلب رو نخوندین پیشنهاد می کنم نگاهی بهش بندازین. اگه هم قبلا خوندین حالا کامنت های اخیرش رو مطالعه کنین. احتمالا اغلب کسایی که کامنت گذاشتن تا حالا یا عزیزانشون رو از دست دادن یا خودشون ازبین رفتن.
پی نوشت۳: اگه من مُردم به یاد و خاطره ی من اسم بچه هاتون رو بذارین حامد. اگر هم دختر بود – با اینکه بدآهنگ و باعث سوء تفاهمه- بذارین حامده.
خوشم میاد از لحن طنزت
سلام
متاسفانه بسیار دردناک بود
امیدوارم شاهد کم شدن هر چه بیشتر این مریضی ها باشیم
مادر من هم به خاطر سرطان فوت کرد
خدا همه ی مادرها و پدرها رو بیامرزاد
هر اتفاقی هم بخواد برا وسایل نقلیه بیوفته واسه سرنشیناش میوفته، شما برو ته بشین باکت نباشه
سلام
“حامده” رو خوب اومدین:)))
فک کنین اسم دخترمردم حامده باشه!! خیلی پتانسیل خوبی برا مسخره داره!
فوبیای مقصدنهایی از فوبیاهائیه ک خیلی کلاس داره!
من اعتراف میکنم چن ساله ب فوبیای سرطان و تصادف مبتلام؛و ترسم همچنان درحال بیشترشدنه! و از جفتش هم متنفرم، اما همیشه صحنه مرگم توی ذهنم یه آدم تنهای مرده است توی یه ماشین درب داغون تصادفی توجاده ک بعضی وختا فک میکنم سرطان هم داره! کلا خیلی صحنه کوفتیه!
ب فوبیای سکته کردن از ترس زیاد هم مبتلام!
اصن منو اینهمه خوشبختی،…!
یه صندلی داغ بذارین که من بیام توش ازتون بپرسم دقیقا هدفتون از ح به جای ه تو عنوان وبلاگ چی بوده
من قول میدم اگه خدایی نکرده اتفاقی واست افتاد (زبون دشمنات لال) حتما اسم دخترم و بگذارم حامده….
حالا جدا از شوخی خیلی خوبه که به مرگ فکر کنیم. خیلی از اتفاق های بد دنیا دقیقا بخاطر فراموش کردن همین موضوعه.
ممنون. البته طنز فرق می کنه اینا چرت و پرته!
خدا مادر شما رو رحمت کنه. منم امیدوارم حداقل یه درمانی واسش پیدا بشه.
نمی دونم چرا احساس می کنم فحش دادی. سرنشین… باک ماشین…
حالا فقط همین یه حامده پتانسیل داره؟
این فوبیاها که اعتراف نمی خواد خیلی هم کلاس داره داشتنشون!
معلوم نیست یعنی؟
تازه اولش نوستالژیحام…د بود که تعدیلش کردم. کلا تو عنوان وبلاگ یه کم بی استعدادم.
رو کاغذ بنویس امضا کن.
خوب که هست ولی ترس زیاد هم قدرت ریسک کردنو میاره پایین.
حامد من تجربه ی تصادف هم دارم! پس لابد الان باید از ترس سکته کرده باشم و دیگه سوار ماشین نشم
یه روزی می میریم،بی شک
پس چرا باید با ترس ازش همین زمانی رو که زنده هستیم رو هم زهرمار کنیم به خودمون؟
خودم نمیدونم چرا احساس میکنم طلبکارم، حالا انگار اگه زنده بمونی قراره من بمیرم، والا
سردی ساکت مرگ ،چهره ی تیره ی درد
سرخی رنگ کبود،شب به سان تب سرد
این شعر مال خودمه که فی البداهه سرودمش به نظرت چطوره؟
من چهار ساله که تو این وبلاگ نوستالژیهات رو میخونم
مرگ وزندگی دست خداست و تا روزی که اون بخواد زنده ایم
پس بگو هرچی خدا بخواد
حامد :/
منم الان فوبیا گرفتم :/
راستش من نه تنها فوبیای ندارم بلکه ترجیح میدم اینطوری بمیرم تا اینکه پیر بشم بفرستنم خانه سالمندان یا اینکه هزار جور درد و مرض کوفتی بگیرم بیفتم زیر دست این دکترا
ببخشید فوبیای تصادف منظورم بود
به هرحال یه تتمه ترسی هست برای همه. بیشتر قضیه برمیگرده به امنیت روانی. حتما کسی که سوار پورشه میشه احساس امنیت بیشتری داره نسبت به کسی که پراید سوار شده. درحالیکه ممکنه پورشه سواره زودتر کشته بشه مثل همین پل واکر.
جدا اعصابت به هم ریخته ها.
شعر که خوب بود ولی خب بیشتر قافیه داشت.
ممنونم. اگه اینو نگیم چیکار کنیم؟
خوبه. فکر کنم فوبیای من رفت. فوبیای منو بردی.
خب مشکل همینه. شاید نمیریم از گردن به پایین فلج شیم.
خب. شاید واسه کامنتا امکان ویرایش بعد از ارسال گذاشتم.
اول سلام ی سوال یعنی من الآن هرجا تصادفی رو میبینم نفسام میگیره یه چیزی توگلوم میسوزه و بعضی اوقات نفس کشیدنام سخت میشه یعنی ممکنه منم الآن فوبیای تصادف داشته باشم؟
حالا واسه فوبیای خودم یه کم جو دادم ولی واسه شما می تونه باشه.