از تهران تا قم نرفته بودم اما میخواستم برای دیدار با دوستی، زحمت پیمودن چند صد کیلومتر فاصله را تنها به جان بخرم و عازم آن دیار شوم. در سایتهای مختلف پی هتلی یا مسافرخانهای در آن شهر میگشتم که هم ارزان باشد و هم تمیز و امن. بعضی از هتلها بدک نبودند. در عکسهایشان شیک و راحت نشان میدادند و البته نزدیک ایستگاه راهآهن هم بودند، طوری که نیازی به کورسهای تاکسی و غیره نبود. در عوالم رؤیا خودم را میدیدم که در رستوران هتل، پشت میز نشستهام و صبحانه نیمرو با نان سنگک داغ میزنم. ولی هتلها نسبت به بودجهی من کمی گران به نظر میآمدند. مسافرخانهها هم عکس و توضیح یا رزرو اینترنتی نداشتند و ندید میتوانستم خودم را تصور کنم که در اتاق مسافرخانه نشستهام و سارقان را که در حال غارت و شمارش و تخس اموالم بین خودشان هستند تماشا میکنم.
آن سفر و دیدار، بنا به دلایلی بهطورکلی لغو شد. اما دیدن تصاویر، خواندن سفرنامهها، غور کردن در گوگل مپز و شخم زدن لوکیشنهای اینستاگرام، ویر مسافرت را در من به آتش کشیده بود. مایل به تنها سفر کردن نبودم. لذا موضوع را با دوستان مطرح کردم. یکیشان پیشنهاد داد به دلیل ضیق وقت و صرفهجویی در هزینهها، تورهای یکروزه را هم بررسی کنم. با پرسوجو و تحقیق فراوان، بالاخره تور ارزانقیمتی را از نت برگ خریدیم و در تاریخ معین، ساعت سه شب در میدان آرژانتین سوار اتوبوس شدیم. میخواستیم برویم دریاچه سد الیمالات، جایی نزدیک چمستان در شمال. روی صندلیهای اتوبوس مستقر شدیم. فکر میکردیم امان میدهند حداقل یک ساعتی بخوابیم اما از همان بدو حرکت، آهنگ گذاشتند، لباسهای رویه را درآوردند، بطریهای یک و نیم لیتری مشروبهای دستساز را از پستوها بیرون کشیدند و پیکها زدند و مختلط رقصیدند.
الیمالات حتی در میانه زمستان هم زیبا بود. پیش از رسیدن ما، نم بارانی هم زده بود و لطافت هوا آدم را بدون الکل مست میکرد. شوربختانه مدت کمی را آنجا ماندیم. همسفرانمان میخواستند کنار ساحل دریا با آن میلههایشان سلفی بگیرند و باید سری هم به آنجا میزدیم. به خاطر ترافیک، بیشتر وقتمان در اتوبوس و به مشاهدهی رقص ملت گذشت. در راه برگشت، یکی از دوستان ما با همین سروصدا هم خوابش برد و درحالیکه موسیقی فاخر «سلام علکم سلام علکم عذری خانوم یا الله، سلام علکم سلام علکم والده مش ماشاالله» از اسپیکرهای غولپیکر پخش میشد، او در خواب، همراه با تکانههای اتوبوس رقص آیینی قبیلهی بدوی لاتووکا را اجرا میکرد. مادری هفتادوچندساله که با دخترش به این سفر دلنشین آمده بود جوگیر شد و روسری و مانتو را کَند و عربی رقصید. پسری سیوچندساله که قرار بود هفتهی بعد از این سفر پربار، برای جراحی قلبش به اوکراین برود، آنقدر دختر هفدهسالهی کنار دستش را در ته اتوبوس مالید و مالاند که قلبش جواب نداد و سکتهی ناقصی زد و کار به اورژانس و مکافات عمل رسید. دختری دیگر که بطری، یک آن از دستش جدا نمیشد دستآخر تگری زد و پسرها ماساژش میدادند که سرحال بیاید و باز بتواند برقصد. لیدرمان که مردی گولاخ و سبزهرو بود، یک بازی با کلمات راه انداخت و طوری قواعد بازی را تنظیم میکرد که دختری به پسرها بگوید چیزم به چیزت و برعکس. و دراینبین ما حتی چند دقیقه نتوانستیم چشم بر هم بگذاریم.
تجربهی نهچندان مطبوع این سفر و همچنین بیماری من باعث شد دور تورهای اینچنینی را خط بکشیم. بنابراین برای سفر آتی، اواسط شهریور امسال تصمیم گرفتیم که خودمان مسافرتی دو روزه به شمال داشته باشیم. نمیدانستیم کجای شمال برویم. پس آنقدر رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به محمودآباد و خوردیم به دریا و کمانه کردیم. خانهای آپارتمانی را با فی صد و ده هزار تومان کرایه کردیم. خانه، طبقهی سوم یک ساختمان نوساز بود که غیر از تلویزیون همهچیز داشت و اسپلیتش هم به راه بود. روز اول به نقاط دستنیافتنی جنگل نور سر زدیم، دقایقی از شب را کنار ساحل و در جوار مردم روی ماسه دراز کشیدیم و بعد از صرف پیتزا در رستورانی کنار دریا، به خانهی اجارهای برگشتیم و کمی با لپتاپ، فوتبال دستی زدیم و بعد هم خوابیدیم. صبح روز بعد را هم با خوردن املت و خیارشور شروع کردیم و شاد به سمت تهران راه افتادیم. هرچند خرجهای سفرمان تقریبا با هزینهی تورها برابری میکرد اما آقای خودمان بودیم و طوری هم ساعت رفت و برگشت را تنظیم کردیم که به ترافیک نخوریم.
آه! والریانای من! هفتهی پیش در بین آگهیهای روزنامه دیدم که الی گشت، تولیدکنندهی محتوا میخواهد. فیالفور رزومهای دستوپا کردم و فرستادم. بعدازاینکه روی دکمهی سند ایمیل کلیک کردم، در خیالاتم خودم را میدیدم که برای نوشتن سفرنامه، از طرف شرکت رفتهام خلیج فنلاند و پلنگهای اسکاندیناویایی را دید میزنم، در خنکای جنب قطب شمال چای کیسهای مینوشم و بر روی قلوهسنگهای برفی کرانهی دریا راه میروم. اما از الی گشت تماس نگرفتند و بعید است دیگر این اتفاق بیفتد. ساحل خلیج فنلاند را به خواب هم نخواهم دید. اما بههرتقدیر وصیت میکنم پس از مرگم، خاکسترم را در خلیج لعنتی فنلاند به آب بسپارید (آقا شوخی کردمها. جدی جدی نسوزانید ما را).
دیدگاهی بنویسید