تو اتوبوس نشستم ، خیره شدم به جاده ، سواریای تندرو ، به مردم پیاده ، خورشید ناز و خوشگل ، با آفتاب لطیفش ، مذاب نموده مغزم ، تف به دل خبیثش ، پرده نداره اینجا ، بد می سوزونه گرما ، اما ته اتوبوس ، چند تا دافن برنزه ، امید میدن به قلبو ، پوستِ سیامو سبزه ، منم میشم اون رنگی ، داف نمیشم ولیکن ، شاید بشم ویل اسمیت ، یا فیفتی سنت یا جردن !!
یکی از مشکلاتی که بهش گرفتارم تنظیم نبودن خوابمه . شبا ساعت دو سه می خوابم صبح ساعت هشت نه بیدار میشم و تا ظهر کسلم . دوباره ظهر سه چهار ساعت می خوابم و بعدش بازم کسلم . علتش هم اینه که من کلا شبارو بیشتر دوست دارم و از طرف دیگه بیشتر کلاسام ساعت هشت صبح بوده و هست . اینه که به هم می ریزه .
چهارشنبه ی هفته ی پیش اولین روز ترم تابستونی بود . راغب نبودم تابستون کلاس بردارم ولی نمی خواستم تحت فشار باشم . از یه طرف خانواده که هی می گفتن چرا همش تو خونه ای و از طرف دیگه تنهایی و اضمحلال و غم فراق و این شر و ورا . به هر شکل صبح علی الخروس! پا شدم که برم دانشگاه ولی انصافا خیلی زور داشت . تا حدی زور داشت که می خواستم بی خیال شم و بگیرم بخوابم ولی همون فشارایی که خدمتتون عرض کردم نذاشت که نرم.(برای راحتی کار ، بخونین گذاشت که برم!) هلک و ولک با اتوبوس و مترو و تاکسی رسیدم دانشگاه . هوا نسبتا خنک بود . رفتم روی بورد شماره کلاسو دیدم و رفتم سمت کلاس. یه نگاهی تو کلاس انداختم دیدم بَه! تو کلاس پره دختره که ! حقیقت امر اینه که موقع انتخاب واحد جلوی کلاس ما زده بود مختلط ولی چند روز قبل از شروع کلاسا یه دفعه شد برادر . از اینکه دخترا هم تو کلاس هستن خیلی مشعوف شدم . می دونین ، حضورشون یه طراوت و لطافت خاصی به کلاس میده . بعدشم ، اگه اونا نباشن ما کیو مسخره کنیم؟ خب حوصلمون سر میره چهار ساعت پشت سر هم اندیشه اسلامی داشته باشیم .
حدود یه ربع از کلاس گذشته بود که یکی از مسئولای دانشگاه اومد تو کلاس و گفت خانوما کلاسشون عوض شده و برن فلان کلاس . قیافه من اینجوری شد . کم کم داشت حوصله ام سر می رفت استاد هم نمی اومد. زنگ زدم دوستم گفتم بیا الان استاد میاد . گفت دارم میام . ساعت شد نه ولی استاد نیومد و ما هم دست از پا درازتر می خواستیم برگردیم خونه که چندتا از بچه ها رو دیدیم. کلاس اونا نه و نیم شروع می شد زنهار یه ذره مشغول به گشت و گذار توی دانشگاه شدیم . عکس زیر هم حاصل همین گشت زدناس . حالا اگه طرف نمی نوشت تو انتشارات هستم انگار اتفاق خاصی می افتاد.
تنهایی برگشتم خونه . روزا گذشت تا به شنبه رسید و باز کلاسای دیگه . صبح علی الغروب! رفتم دانشگاه . کلاس باید نه شروع می شد ولی استاد ساعت نه و نیم اومد . کلاسمون آزمایشگاهی بود که البته باید با کامپیوتر کار می کردیم . استاد حدود یه ربع حرف زد و توضیح داد که چیکارا میخواد بکنه و بعدش گفت خب ساکت باشین میخوام برگه تصحیح کنم . برگه ی امتحانایی که دقیقا یه ماه پیش برگزار شده بود . ما هم پا شدیم رفتیم . کلاس عملا باید چهار ساعت تشکیل می شد و خوشبختانه یا بدبختانه ساعت دو بعد از ظهر هم با همین استاد یه کلاس چهار ساعته ی دیگه داشتیم زنهار باید ول می چرخیدیم تا این چند ساعت بگذره . نتیجه ی این ول گشتنا هم شد عکس زیر . بچه های رشته ی کشاورزی قسمتی از زمینای بایر دانشگاه رو برداشتن و توش خیار و دیب دمینی کاشتن . اون دبه های آبی رنگی هم که می بینین برای بار انداختن خیار شور و ترشیه .
ساعت دو شد و رفتیم سر کلاس. استاد با نیم ساعت تاخیر اومد و حدود پنج دقیقه یه سری توضیحاتی راجع به کلاسش ارائه کرد . گفت که ما تئوری این درسو قبلا بهتون یاد دادیم حالا توی آزمایشگاه میخوایم ببینیم چقدر یاد گرفتین . برای همین هرچند نفر با هم یه تحقیق جمع کنن و بیان اینجا ارائه بدن . روزایی هم که ارائه ندارین می تونین نیاین چون من حضور غیاب نمی کنم . خب دیگه کاری باهاتون ندارم خدافس !
از روز یکشنبه حوالی ساعت دوازده یکی یا شماره ی ۹۱۲ زنگ می زد و تا می گفتم بله قطع می کرد. احتمالا شماره امو از روی مشخصات صاحب دامین ( whois ) پیدا کرده بود . تا سه شنبه به همین منوال بود تا اینکه والده ی محترمه گیر دادن که زنگ بزن ببینیم دختره یا پسر . گفتم بی خیال زنگ بزنم راهش باز میشه یه دفعه نصف شب زنگ می زنه . اگه دیگه جوابشو ندم بی خیال میشه . گفت نه الا و بلا میخوام بدونم دختره یا پسر . خلاصه شماره اشو ازم گرفت و گفتم زنگ نزن تا فردا به یکی از بچه ها بگم با شماره ی خودش زنگ بزنه . گفت باشه . بعد شب اومده میگه زنگ زدم . گفتم چرا ؟ گفتی زنگ نمی زنم که؟ گفت با یه خطی که لازم نداشتیم زنگ زدم. گفتم خب کی بود حالا؟ گفت دختر بود . گفت الو قطع کردم . صداش می خورد بالای بیست سالش باشه . می دونین ، اصولا غیر از اتفاقاتی که توی دانشگاه میوفته من چیزی پنهون ندارم . فقط اون قضیه ی اصلی رو به خونه نگفتم .
دوباره چهارشنبه شد و شال و کلاه کردم و رفتم دانشگاه . تا حوالی ساعت نه تو کلاس نشسته بودم که یکی از مسئولای دانشگاه اومد تو کلاس و گفت بازم استاد نمیاد برید . منم زنگ زدم دوستم گفتم نیا که استاد پیچیده . گفت اه من چند دقیقه دیگه می رسم دانشگاه. صبر کردم تا برسه . یه چندتا از بچه های دیگه هم که کلاسشون ساعت نه و نیم بود به جمعمون اضافه شدن و شروع کردیم به چرخیدن . حاصل این چرخشمون هم عکس زیر شد . همونطور که ملاحظه می کنین راننده ی تاکسی یکی از بدترین مکان های موجود برای نشستن رو انتخاب کرده و البته بعد از گرفتن این عکس جمع کثیری از رانندگان به سمت ما حمله ور شدن و بالطبع ما هم در رفتیم .
تو راه برگشت به خونه بودم و توی واگن نسبتا خنک مترو نشسته بودم . (متروی تهران – کرج) یه خانواده ی پرجمعیتی دو سه تا صندلی جلوتر نشسته بودن و البته همشون زن و بچه بودن و به زور خودشونو جا کرده بودن . (افعال بودن رو خودتون به قرینه ی لفظی حذف کنین!) رو به روی من و از جمع این زنان و کودکان یه دختر بلوند و چشم زاغ با پوست روشنی نشسته بود که بهش می خورد حدودا هیجده نوزده سالش باشه . حالا هی من سعی می کنم حیا پیشه کنم ، مأخوذ باشم و نیگا نکنم نمیشه . زیر زیرکی نگاش می کنم. تو نگاه اول خوشگل به نظر می رسید ولی بیشتر که دقیق شدم دیدم نه ، همچین زیاد مالی هم نیست . به قول شاعر ، ملکی ایرلاین تو بهترین مالی . حالا رو این قضیه زیاد سخت نگیرین دیگه ، به هرحال منم پسرم دل دارم خب! و این بود هفته ی کاری ما .
دافای برنزه تابستونم میان!!!؟؟؟
اونا دافای برنزه نمان!! اورجینالاش تابستونا میرن استخر!!!
باز هی به این کشاورزی ها گیر بده!بعد پس فرا که خیار هم تحریم شد قیمتشون از نفت هم میزنه بالاتر!ببین کی گفتم بهت!!