رگ به رگ شدن استاد

سال‌ها پیش، سایتی داشتم که توی آن درباره دانشگاهمان، مطالب طنز و فکاهی می‌نوشتم. دو تا از دوستان هم هرازگاهی مطالبی می‌فرستادند. متأسفانه به خاطر آن وبلاگ، دو بار تعهد دادم و بعد از مدتی هم فلیتر شد و دیگر دامنه‌اش را تمدید نکردم. چند روز پیش اسم یکی از آن دوستان را سرچ کردم و به مطلب زیر رسیدم. این متن را توی سایت گذاشته بودم و گویا یکی از بازدیدکننده‌ها آن را توی یک انجمن کپی کرده. راستش در حال حاضر دسترسی‌ام به مطالب آن سایت کمی دشوار است و این مطلب هم ناقص کپی شده. بااین‌حال خواندنش خالی از لطف نیست.

—————————————-

از درس شیرین شایدم تلخ شایدم ترش شایدم دو مزه ذخیره و بازیابی اطلاعات شروع می کنم.

چهارشنبه بود. دومین جلسه درس (اولین جلسشو پیچونده بودم) با ده دقیقه تاخیر رفتم سر کلاس تا رسیدم دیدم شروع کرد اسم ها رو خوندن. همه اسم هارو خوند غیر از اونایی که اولین جلسشون بود اومده بودن. استاد گفت اسم هر کسی رو که نخوندم بگه تا اسمشو بنویسم ( خوب وارد فضای کلاس میشیم)

استاد: کیا اولین جلسشونه دستاشون بالا

یهو ۱۲۰ تا دست رفت بالا (منظورم ۷ تا دسته جَووو دادم)

استاد: خوب شما اسمت چیه؟

یارو: نقدی

( نکته:این استاد انقدر بلند حرف می زنه که بعد کلاس حتما باید گوشاتو مسواک بزنی)

استاد: چی تقی؟

یارو: نه استاد نقدی (با حالتی شمرده تر)

استاد: آهان نقیبی

یارو: استاد نقد نسیه …. نقدی

استاد (با لبخند): آهان نقدی خوب از اول بگو نقدی چرا آروم میگی مردی گفتن زنی گفتن بلند و رسا صحبت کن.

استاد اسم چند نفر دیگه رو پرسید تا رسید به اسم من.

من پیش خودم گفتم اونا که اسم و فامیلشون راحت بود خودشو کشت تا فهمید ….

استاد: شما

من: احرار قـ..

استاد: چی؟

دیدم فایده نداره گویا استاد کره

من(با صدایی بلند):احرار با ح جیمی از حر میاد فامیلمم قـ..

استاد: اوه ببخشید چرا قاطی می کنی چرا انقدر داد می زنی میشنوم

من: استاد داد نزدم خواستم بگم خیلی مَردم

دو ساعت بعد ۵ دقیقه آنتراک داد.

من با یه لیوان قهوه اومدم سر کلاس.

استاد درسو شروع کرد.

استاد: آقا سر کلاس چیز نخورید.

من: استاد داغ بود آوردم سرد بشه. نخوردم.

استاد: می دونم آبه

من: نه استاد قهوه ست

استاد: مگه اینجا قهوه خونه ست؟

من: اِ پس اشتباه اومدم فکر کنم قهوه خونه کلاس بغلی بوده اشتباهی اومدم این کلاس. استاد شرمنده با اجازه برم کلاس بغلی (اینجارو با صدای عادی گفتم چون گوشاش سنگین بود نشنید)

استاد: اونجا چه خبره چرا همه می خندید؟

…………

میریم سر یه درس ۷ مزه دیگه به نام مدارهای الکترونیکی

یکشنبه بعد از کلی کلاس ساعت ۴.۳۰ باید برم سر کلاس مدار.

درس داد و درس داد تا رسیدیم به آنتراک.

کلاس داشت شروع میشد علی گفت بیا یه سر بریم wc

گفتم بریم مخمون باز میشه.

Wc بودیم علی گیر داد یه دهن ابی بخون.

گفتم: ول کن کلاس شروع شده زود باش بریم.

علی: بخون دیگه دل تنگمو بخون

من: باشه … دلللل تنگممممممم دللللل تنگم دل تنگ از این بیداد

چند ثانیه بعد استاد وارد wc شد.

استاد: بچه ها کلاس شروع شده ها

من: داریم میایم

استاد: بچه ها صدای کی بود تو کلاس می پیچید؟

(کلاس و wc دیوار به دیوار همن)

من: چه صدایی استاد؟

استاد: صدا خوندن

من: استاد ما که صدایی نشنیدیم… علی تو صدایی شنیدی؟

علی:نههههه

من: حتما از بیرون بوده ما که صدای آواز ماواز نشنیدیم

بعد رفتیم سر کلاس.

علی: سیب آوردم می خوری؟

من: نه حس گاز زدن ندارم.

علی در بهترین فرصت نصف سیب رو با یه گاز کرد تو دهنش و به زور داشت می جوید.

من: استاد ببخشید میشه سر کلاس سیب خورد؟

علی همون طور که داشت گاز می زد رنگش قرمز شد با اشاره به من می گفت نگو نگو

من:استاد ببخشید آقای ک.ل سوال دارن

استاد: بله آقای ک.ل

علی:

(دهن پر بود نمیتونست حرف بزنه)

استاد:سوالتونو بپرسید

علی : پههه ههههه

(پقی خندیدو کلی سیب از تو دهنش پاشید بیرون)

استاد: اگه حالت خوب نیست می تونی بری بیرون

علی به زور هر چی تو دهنش بود قورت داد و گفت نه استاد حالم خوبه

بعد استاد یه مثال داد بچه ها حل کنن بعد اومد سر وقت ما گفت چی شده بود؟ گفتم هیچی استاد اومد سوال کنه آدامس پرید تو گلوش.

………………………………

این ماجرایی که میخوام بگمو مهران تعریف کرد من واستون می نویسم (با کمی تغییرات):

کلاس برنامه نویسی پیشرفته:

استاد رو به دو تن از بچه ها می کنه ( مهران و سعید) و میگه: این پروجکتورو راه بندازید.

مهران و سعید دست به کار میشن و چون جا واسه لپ تاپ نبوده میذارنش رو صندلی.

استاد : اِ پس من کجا بشینم؟

مهران: استاد الان واستون یه صندلی میاریم

استاد: نه نمی خواد من وایستاده میشینم

(اینجا غیر از سوتی استاد، سوتی های دیگه هم هست)

و باز هم کلاس برنامه نویسی پیشرفته:

کلاس شلوغ استاد کلافه

به زور کلاس رو ساکت می کنه بعد بچه ها (واقع در آخرین ردیف) دوباره شروع به حرف زدن می کنن. استاد رگ به رگ میشه میگه …..

دیدگاهی بنویسید


راه حل قطعی معضل کنکور

چند روز قبل از کنکورهای کارشناسی، واشر سر سیلندر سوزوندم و باید یک هفته تعمیرگاه می خوابیدم که در اون صورت کنکور رو از دست می دادم پس بی خیال تعمیرکاری شدم. سر جلسه ی آزمون هنوز به تست های فیزیک نرسیده بودم که یکهو گرفت. راه فراری نداشتم. سمت چپم یک پنکه چرخان روی صندلی گذاشته بودن که تا به من می رسید رو برمی گردوند. رو به روم پنجره ای مشرف به راه پله و سمت راستم دیوار بود. پشتم هم یک دری بود که برای جریان داشتن هوا باز گذاشته بودن.
سعی کرده بودم از شب قبل کنکور کمتر آب بخورم اما نمی دونم این آب های خروشان از کجا سرچشمه گرفته بودن. استاد تنظیم خانواده مون گفته مثانه یک و نیم لیتر ظرفیت داره و حتما حجم آب ذخیره شده در مثانه ی من به دو لیتر رسیده بوده که سرریز شده. برخلاف الان که پیر شدم و چفت و بست ها هم شل شدن و هرز رفتن، اون موقع توانایی نگهداری خودم رو داشتم و بنابراین تا پایان آزمون دوام آوردم. ولی حتی به مخیله م هم نمی رسید که موقع کنکور آزاد از همون اولین تست های ادبیات، شروع به گیرپاژ کردن کنه. و این معضل در امتحانات و کنکورهای بعدی هم دامنگیر و شلوارگیر من شده بود و الان به درجه ای از خودکنترلی رسیدم که تا پامو از خونه میذارم بیرون، می گیره و ول هم نمی کنه.
اما به عنوان کسی که وسط ماجرا بوده برای حل این معضل، پیشنهاداتی رو خدمت مسئولان سازمان سنجش ارائه می کنم.
اول اینکه بعد از جمع آوری دفترچه ی عمومی، پنج دقیقه فرصت برای چایی و نماز در نظر بگیرن. طبق تحقیقات دانشمندان، این کار باعث کاهش مراجعات به اورولوژیست ها میشه و از بار ترافیک هم می کاهه.
بعد اینکه ممکنه بعضیا یه بار براشون کم باشه و وسط دو تا نیمه هم هی بگیره ول کنه. بهتره یه لوله ای، بطری ای چیزی هم برای این افراد تعبیه کنن تا این عزیزان هم بتونن کارشونو انجام بدن.
البته ارائه ی این امکانات هزینه بر هست و برای بازگشت سرمایه میشه توی آبمیوه ی داوطلبین گرامی داروی مدر ریخت تا با افزایش مراجعات و استفاده از تجهیزات، یه ممر درآمدی هم ایجاد کنیم و از تولید داخلی حمایت به عمل بیاریم. تکنولوژی پیچیده ای هم نیاز نداره، یه بازنشسته ی فعال رو میذاریم دم در دستشویی دویستی پونصدی جمع کنه.
انشاالله امید است با پیاده سازی این راهکارها، مشکل کنکور هم برای همیشه حل بشه. لطفا این راه حل ها رو کپی نکنین، می خوام ایده هامو بفرستم جشنواره جوان خوارزمی جایزه بگیرم. مرسی.

دیدگاهی بنویسید


دفاع از توالت ایرانی

همونطوری که محققان دانشگاه ایالتی ویالتی ماساچوست گفتن، یک سوم عمر انسان گلاب به روتون تو مستراح میگذره. بنابراین این بخش از محل سکونت، از اهمیت بسیار بالایی برخورداره. مثلا عموی من دوست داره محیط دستشویی بزرگ باشه. دلیل این علاقه ش به وسعت دستشویی هم به این برمی گرده که دستشویی خونه شون نیم متر در نیم متره و وقتی میخوای از بین موانع وارد دستشویی بشی مثل این می مونه که بخوای بدون میله استریپ تیز کنی. بعد وقتی هم میشینی که کارتو بکنی، سر و تهتو با هم قاطی می کنی.

یا میگن دستشویی ایرانی طوریه که وقتی میشینی به تمام اصوات درونی و بیرونی اکو میده. ولی فرنگی اینطوری نیست و صدا رو تو نطفه خفه می کنه. اما واقعا سوالی که از غربی های ریاضتی دارم اینه که وقتی رو کاسه میشینن، غیر از اینکه آیا چندششون نمیشه، آیا اصلا می تونن در همچین پوزیشنی، دستشویی شماره دو (یعنی بزرگ) بفرماین؟

احتمالا دو سه ماه دیگه باید از پایان نامه ام دفاع کنم و یک روز همراه با دوستی که همچین وضعیتی داره، رفتیم دانشگاه تا تجربه کسب کنیم و چندتا جلسه ی دفاع رو ببینیم.دقایقی دیر رسیدیم و دفاع های صبح شروع شده بود. درب دو تا از کلاس ها بسته بود و نمی شد درو باز کنیم و درحالیکه ده جفت چشم و بیست جفت پا دارن با تعجب ما رو نگاه می کنن وارد کلاس بشیم. اما در دو تا از کلاس ها طاق باز واز بود و حالا باید تصمیم می گرفتیم وارد کدوم یکی بشیم. من گفتم کلاس ۳۱۰. دوستم هم گفت کلاس ۳۱۰. و بعد عین بز سرمونو انداختیم و رفتیم تو کلاس ۳۱۱ چون ما خیلی آوانگارد و متفاوتیم ارواح خیکمون.

ارائه ی پسره تموم شد. داور شماره ی یک پرسید: خب برنامه ای نوشتید رو میشه اجرا کنین؟ پسره گفت: نرم افزارش نصب نیست اگه میخواین الان نصب کنم. یکی از استادا گفت: نه بابا نیم ساعت طول می کشه نصبش، خب کدهای برنامه رو نشون بده. پسره گفت: اینجا ندارم اگه میخواین زنگ بزنم خانومم بفرسته. داور شماره ی یک گفت: پس ما هم خودکار نداریم نمره ی شما رو بدیم. در همین کش و قوس بود که داور شماره ی دو، آسشو رو کرد که بعدها فهمیدیم بی بی خشت بود.

داوره گفت: «این پایان نامه ای که دست منه واسه خانوم شهیدیه که من استاد راهنماشم. از روی این می خونم، شما با پایان نامه ی خودت مقایسه کن.» این استاده هرچی می خوند گویا نعل به نعلش توی پایان نامه پسره هم بود. آخرش پسره گفت: «به خدا نمی دونم چرا اینطوری شده، این خانوم هم که شما میگین نمیشناسم، من خودم یه ساله دارم رو پایان نامه م کار می کنم، استاد هم شاهده.» و به استاد راهنماش اشاره کرد. استاد راهنما گفت: نه من هیچ اطلاعی ندارم به من ربطی نداره. در اینجا بود که خانوم شهیدی که بطور نامحسوس در میان حضار استتار کرده بود از جا بلند شد و فریاد برآورد: به خدا نمی دونم این آقا چطوری به پایان نامه من دسترسی پیدا کرده، حتما وقتی پایان نامه ام رو دادم دوستم ویرایش کنه، با این آقا ارتباط داشته داده بهش. استادا هم گفتم برید کمیته انضباطی مشخص میشه.

خلاصه دعوا شد و مایی که دلمونو صابون زده بودیم نوشیدنی های رنگ و وارنگ می خوریم، کرک و پر ریزون از کلاس خارج شدیم و وارد کلاس دیگه ای شدیم که دفاعش تازه داشت شروع می شد. پسره دفاع کرد و تموم شد. حالا داورا شروع کردن به سوال پیچ کردن و قوزفیش کردن طرف و پسره هم زیرش زایید چون کارو خودش انجام نداده بود. استادا هم آخرش گفتن اینو خودت انجام ندادی خدافظ شما. جو خیلی سنگین بود و همه توی خلسه به همدیگه نگاه می کردن و ما هم چون می دونستیم همچین بلایی قراره سر خودمون هم بیاد، نحوه ی قضای حاجت روی توالت فرنگی رو روی صندلی درک کردیم اما از تجربیات گذشته هم درس گرفتیم و کیک و آبمیوه مون رو وسط بهت جمعیت برداشتیم و در رفتیم که عکسش و سندش رو هم ملاحظه می فرمایید.

کیک و آبمیوه بعد از دفاع از پایان نامه

رفتیم دستشویی تا کثافات ساعت قبل رو از خودمون بشوریم. بعد داخل دستشویی روی در چی نوشته باشن خوبه؟ شماره … باید دقت داشت که درسته که دانشگاه پر از کیس هست، ولی این دلیل نمیشه که دستشوییش مختلط باشه. مراسم چیز پراید که نداریم اینجا.

شماره تلفن در دستشویی مردانه

ساعت بعد، یه پسری دفاع داشت که کل خاندان خودش و خانومش رو آورده بود و اگه شئونات اجازه می داد همونجا چند مورد از فامیلاشون رو نقدا خواستگاری می کردیم. بعد از دفاع، مجددا داورا شروع کردن به کشیدن خشتک طرف روی سرش و ما هم دیگه چیزی داخل دستگاه گوارشمون نبود که دوباره تجربه ی توالت فرنگی داشته باشیم. آخر کار هم شیرینی پای آناناس بهمون داد که یکیشو خوردم فاسد و مونده بود و نیاز به توالت ایرانی پیدا کردم و دوستم شیرینی خودشو داد من بخورم باز. خب نمی خوری واسه چی برمی داری آخه؟

خوردم و دوباره رفتم دستشویی و وقتی برای بار هفتم چشمم به شماره افتاد، به خودم گفتم خاک تو سرت که این شماره دختره. این زن زندگیه. در همین افکار خوشحال بودم که صدای انفجار مهیبی از اتاقک کناری بلند شد و ترجیح دادم هرچه سریعتر محل رو ترک کنم.

دیدگاهی بنویسید


به تو تبریک میگم، به تسلای دلم

چند روز پیش بطور اتفاقی دو سه تا از مطالبی رو که بعد از انهدام و فیتلر شدن سایت قبلی توی وبلاگ گروهی یکی از بچه های دانشگاه سابق نوشته بودم رو می خوندم (عجب جمله ی سنگینی شد). بد ندیدم در این دوران رکود و جماد، اولین مطلبی رو که اونجا نوشتم رو هم اینجا بیارم و البته می تونین در ادامه مطلب، کامنت های ملت پای پست رو هم بخونین. البته چون در اون زمان دریده تر و بی حیا بودم کمی بابت دوز خشونت مطلب نگرانم ولی دیگه از هیچی که بهتره.
این پست رو بیست و نهم آبان سال ۸۹ توی اون وبلاگ گروهی با اسم مستعار ممد گذاشتم.
———————————————————————
شخصا از اینکه کم کم داره زمستون میشه و هنوز هم میشه با تی شرت و پیرهن آستین کوتاه در اذعان عمومی ظاهر شد و هنوزم میشه از کولرای آبی و گازی و بادی استفاده کرد و هنوزم میشه تو استخرای سرباز شنا کرد و هنوزم میشه با بی.کینی وسط شهر آفتاب گرفت و برنزه شد و هنوزم میشه قربانی این وحشت منحوس نشد بسیار خوشحالی می کنم و شاد هستم و می خندم.
ضمن تبریک برای مدالای رنگارنگ ورزشکارای ایرانی که اگه نوه ی منم تو این مسابقات شرکت می کرد می تونست مدال بگیره و دو تا مسابقه می داد و یکیش حریفش از ماکائو بود و بازی دوم رو هم می باخت و برنز می گرفت، میخوایم کمی از دانشگاه خوبمون بگیم. حالا که بحث تبریک داغه، به ورزشکارای دانشگاهمون هم تبریک میگیم که همیشه سعی خودشونو برای کسب مقام می کنن حالا اگر هم مقامی نمیارن به هرحال تلاش شبانه روزی و اردوهای هفت ساله و دعای خیر مردم و تقدیم به پدر مادرم و این چیزا رو دارن. ایشالا هرجا که هستن خرم چون گل باشن هر روز.
قبل از شروع این پاراگراف یه نکته ای بگم. روی این صندلی که در پایین می بینین رنگ ریخته و اگه درباره اش حرفی می زنم صرفا جنبه ی فکاهی و شوخی داره. خب حالا من بهتون گفتم رنگ ریخته اما بعضی دوستانم این چیزا حالیشون نمیشه و ذهنشون به قولی استرایت نیست و متفق القول ابراز داشتن که ساعت قبل یه دختر چاق روی این صندلی نشسته و بیان ادامه ی حرفاشون هم نمیگم چون خوبیت نداره.

صندلی خونی
یه بار سر یکی از کلاسا یکی از خانوما وسط کلاس پا شد و ایستاد. صندلیش کنار پنجره بود و پشت به پنجره و رو به کلاس ایستاده بود. اینجا بود که دوستان تئوری های مختلفی رو ارائه دادن. اکثرا یه چیزی گفتن که نمی تونم بگم. ولی یکی گفت شاید بواسیر حاد داره. دیگری بیان نمود آی کیو اگه بواسیر حاد داشت که اصلا نمی تونست بشینه. بنده ی حقیر اظهار فضل کردم که خب شاید حاد نباشه معمولی باشه. دوستی فرمود نه بابا بنده خدا حامله اس. اون یکی بیان نمود آره حلقه هم دستشه من دیدم. کسی از میان جمع فریاد برآورد آخه حلقه چه ربطی به حاملگی داره؟ یعنی حلقه نداشته باشه نمی تونه حامله بشه؟ از ته کلاس صدایی اومد که شاید طرف عرق سوز شده. جوابی از جایی اومد که بابا تو این سرما که ما با کاپشن نشستیم تو کلاس کی عرق سوز میشه جانم؟ در آخر یکی غضبناک داد زد: خفه شید احمقا! من میخوام در آینده ای نزدیک با این دختره دوست بشم میرم ازش می پرسم!
از اونجایی که ترجیح میدیم از کاستی های دانشگاه دم نزنیم و همه سعی داشته باشیم تا دانشگاهمون حداقل توی لیست دانشگاها برای کنکور کارشناسی ارشد بره از درج برخی اخبار و گذاشتن بعضی تصاویر خودداری می ورزیم وگرنه برای هر جمله ای که میگیم عکس و سند هم داریم.
یکی از دوستان غیور که معلوم نیست بچه کجاس اینقدر شجاعه، رفته بیابونای اطراف شهرقدس و از سگای هاری که برای نگهبانی از کودهای طحاله و پوست گوسفندا و سیراب شیردون و زباله های شهری و روستایی به کار گمارده شدن عکس گرفته و الانم نمی دونیم بچه زنده اس، مرده اس چیه. البته هرجا که هست ما بخاطر این شجاعتش بهش تبریک میگیم. به هرحال ما هم شما رو به تحدی دعوت می کنیم و میگیم اگه می تونین از بعضیا که مثل سگ می مونن عکس بگیرین جایزه دارین. برای اطلاعات بیشتر هم به روزنامه ی کثیر الانتشار مراجعه کنین ارواح خیکتون.

سگ در دانشگاه
رشته ی ما یه مدیر گروه باحالی داره که ایشون علاقه به استفاده از واژگان لاتین از خودشون نشون میدن و در جایی خطاب به یکی از دخترا که برای انتخاب واحد دچار مشکل شده بود و بین کلاساش ساعت خالی داشت فرمودن: «آخه من فضای گپ شما رو چطوری پر کنم؟» خب ما هم که بچه مثبت و تا حالا جاهای بد خودمون رو هم ندیدیم نفهمیدیم اصل ماجرا چیه تا اینکه چندی پیش استاد اندیشه امون پرده از راز این کلمه ی گپ برداشت که توضیحاتش باشه برای پست های بعد و بعد از هماهنگی با بالا!

دیدگاهی بنویسید


فرق عشق با ازدواج

شاگرد شاسمغزی از استادش پرسید: عشق چیست؟ استاد در جواب نالید: به گندمزار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندمزار گه می خوری اگر به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی.
شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: چه آوردی گوساله؟ شاگرد با حسرت جواب داد: دسته خر! هرچه جلو می رفتم خوشه های پرپشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پرپشم ترین تا انتهای گندمزار رفتم. استاد گفت: عشق یعنی همین! شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟ استاد کمی ماتحتش را خاراند و سپس به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که باز هم گه می خوری اگر به عقب برگردی.
شاگرد چند قدمی به پیش رفت و کمی ایستاد و سپس بازگشت و خطاب به استاد خویش گفت: «آخه الاغ! من درختو کجام بذارم برات بیارم؟» و بعد اطراف را به دقت پایید و با درختی که در همان حوالی بود، استاد را ….
نتیجه گیری اخلاقی: و این است تفاوت عشق و ازدواج

دیدگاهی بنویسید


سه حکایت (قسمت دهم)

توی سلف دانشگاه با تنی چند از دوستان نشستیم که دوست شماره ۱ بسته ی ماست منو برمی داره.

دوست شماره ۲: بازش کن

دوست شماره ۳: باز کن بخورش

دوست شماره ۴: یه تیکه همشو برو بالا

دوست شماره ۵: بخور هیچی نمیگه

دوست شماره ۱ درحالیکه بسته ی ماست رو به سمت من برمی گردونه، با لهجه ی ترکی ابراز می داره:

نه … اوندفعه آبشو خوردم ناراحت شد …

و بیگ بنگ جمعیت

————————————————————-

سر کلاس، دوستی فلشش رو میده به من…

من: چیکارش کنم؟

اون: بریز توش، بریز توش

در این لحظه دخترها درحالیکه لب هاشون رو می گزیدن از کلاس خارج شدن.

————————————————————-

استاد مدار الکترونیکی در حال توضیح یک مدار:

«وقتی که سرهای مخالف دو تا دیود روبه روی هم قرار بگیرن ، ولتاژ مدار صفر میشه. بذارین براتون مثال بزنم تا بهتر متوجه بشین.

من یادم میاد وقتی کوچیک تر بودم ، یه عمه ای داشتم که وقتی می رفتیم خونش ، اونم حتما باید پا می شد می اومد خونمون. حالا خونشون که می رفتی موقع ناهار ، برنجو توی این قابلمه های کوچیک درست می کرد ، بعد اول واسه بچه های خودش می کشید و به ما هم یه دو سه تا دونه برنج می رسید.»

ما همچنان در حال تحقیق و آزمایش برای پی بردن به ربط موضوع درس با این روایت هستیم.

دیدگاهی بنویسید
  • صفحه 1 از 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • <