میگن وقتی شیر پیر بشه، پشه تو …ش وز وز می کنه و البته من این ضرب المثل رو هیچ جا نشنیدم و فقط یکی از همکلاسی های سابق که ادعای شیر بودنش می شد این ضرب المثل رو بیان کرد. انگار وقتی شتر پیر شه پشه تو …ش وز وز نمی کنه. من موندم این حرفا رو واسه چی دارم میگم چون اصلا هیچ ربطی به ادامه ی مطلب نداره. وانگهی این حرفا رو نمیگم بلکه دارم می نویسم و لازم به ذکره که حرف رو نمی نویسن و میگن و نمی دونم اون خاطره رو تعریف کرده بودم که یه پسره خیلی جدی به دوست دخترش گفت لازم به ذکر است؟
افراد تاثیرگذار و معروف وقتی به سن پیری می رسن، کم کم از بورس اوراق بهادار خارج میشن و وارد بازار طلا و سکه … میشن. اطناب سخن نمی کنم و منظورم همین گابریل گارسیا مارکز فقیده که بیش از ده پونزده ساله از دور خارج شده بود و وجودش غیر از حس نوستالژی سود دیگه ای نداشت. اما به هرحال باید قبول کرد بزرگ ترین نویسنده ی زنده ی دنیا بود و حالا باید بگردیم یه بزرگ جدید واسه نویسنده ها پیدا کنیم.
اولین رمانی که از مارکز خوندم آخرین رمانی بود که به تحریر درآورده بود. “خاطرات دلبرکان غمگین من” و بطور صحیح تر “خاطرات روس.پیان سودا زده ی من” و یا “خاطرات …ه های ح… من” که قطر نازکی هم داره و نوشتنش نزدیک به ده سال طول کشیده. راستش با اینکه داستان به خوبی پیش می رفت اما من خوشم نیومد. این خوش نیومدن بخاطر تفاوت فاحش فرهنگی ما و مردم آمریکای لاتینه و من می دونم دو ماه دیگه واسه دیدن مسابقات و حواشی جام جهانی فوتبال مکافاتی داریم. حالا تا المپیک کی مرده اس کی زنده. شاید هم تا اون موقع متأهل شدیم و راحت شدیم.
دومین و آخرین رمانی که از مارکز خوندم هم صد سال تنهایی معروف با ترجمه ی عالی بهمن فرزانه بود. قطورترین رمانی که تا حالا خوندم و البته خیلی هم طول کشید تا خوندنشو به پایان برسونم. بدون شک صد سال تنهایی شاهکار دنیای ادبیاته اما باز همون مسئله ی تفاوت فرهنگی و در کنارش هم سبک رئالیسم جادویی داستان که خیلی خوشم نمیاد. اواسط مطالعه ی رمان بود که دیدم دیگه نمی تونم جلو برم و اون جذابیت اوایلش از بین رفته و به ورطه ی تکرار افتاده. بعد از چند ماه وقفه دوباره شروع کردم و با سرعت بیشتر تمومش کردم تا صرفا داستانی رو نیمه خونده نذاشته باشم.
همونطوری که کل دنیا می دونن، رمان صد سال تنهایی از بهترین رمان های موجوده اما به شخصه چون سبک رئالیسم رو ترجیح میدم (هرچند طرفدار آ.ث.میلانم) نتونستم به خوبی ارتباط برقرار کنم. ضمنا خرید کتابش هم برام خاطره ای رو رقم زده که شاید در آینده تعریف کردم.
منم اولین رمانی رو که شماازش خوندین رو خوندم
البته نه کامل، چون خوشم نیومد
من فقط یادمه نصف فامیلشون اسمشون ریکاردو یا یه همچین چیزی بود… کم کم به یه جایی رسید که دیگه نفهمیدم کی به کیه واسه همین دیگه تند تند خوندم که فقط تموم شه…
جدا از آثار داستانیش کارگاه های نویسندگیش خیلی خوبن… تو کلاسای ژورنالیسم و خبرنویسی دائم از درسهای مارکز استفاده میشه..
…
که چی :| گفتم درباره ی مارکز حرف نزده از دنیا نرم
کلا هر وقت خبر فوت یه نفرو می شنوم به شدت متأثر میشم شاید حتی اون فردو نشناسم چه رسد به چنین نویسنده بزرگی البته نه به خاطر خود داستان هاش بلکه به خاطر اینکه تونست اسم خودشو تو یادها ماندگار کنه
واقعا می ترسم ازون روزی که بعد از یه زندگی پوچ بدون اینکه یادی از من باقی بمونه برم زیر خاک!
البته خیلی لفظ قلم شد این حرفا به من نمیاد
اما به هر حال
موقع نوشتنش پیر شده بوده دیگه
آرکادیو بوئندیا. اگه اون نمودار اول کتاب نبود حتما مغزم تیرید می شد.
درسشو نمی دونم ولی چند تا کتاب ژورنالیستی داره که فکر نکنم خوشم بیاد!
البته این اواخر فرقی هم با یه مرده نداشت.
منم این نگرانی رو دارم و می دونم آخرشم هیچ پخی نمیشم!
من اولین رمانی که ازش خوندم همین صدسال تنهائیش بود که دقیقن با وقفه ی چند هفته ای به خاطر اینکه دوست نداشتم نصفه باشه تمومش کردم و اصلنم ازش خوشم نیومد :| ولی بعضی از قسمتای خیلی کوچیکش دوست داشتنی بود…
خاطرات روس پیان سودازدشم فایل صوتیشو گوش کردم که اونم اصلن ازش خوشم نیومد :| یه همچین آدم از مارکز خوش نیومدی هستم :|
منم خیلی از سبک مارکز و نویسنده های آمریکای جنوبی خوشم نمیاد. انگار واسه خودشون می نویسن فقط. مثل فیلمای هندی که فقط خودشون خوششون میاد.