یکی از فیوریت های من (مگه مجبوری آخه؟ بگو علاقمندی) اینه که تو سرما قدم بزنم اما وسط قدم زدن یهو حوصله ام سر میره و افکار منفی و پوچ هجوم میارن و تا مدتی دپ می زنم. سر یکی از همین قدم زدنا بود که تو ایستگاه اتوبوس وایستاده بودم و رو به روی ایستگاه هم یه سینما بود که بلیتای جشنواره رو میفروخت. جمعیت نسبتا زیادی صف کشیده بودن. مردی که پیش من ایستاده بود پرسید اونجا چه خبره؟ یه پسری گفت مثل اینکه بلیت میفروشن. بعد یه ذره شروع کردن به غر زدن که چقدر مردم بیکارن و چه حوصله ای دارن بخاطر یه فیلم تو صف وایستادن و اسکولن و خوشی زده زیر دلشون و … . تو اون جمعیت مذکور تعداد زیادی دختر جوون و نوجوون هم بودن که احتمالا بخاطر دیدن بازیگر مورد علاقه اشون تو سینما بوده که حاضر شدن یکی دو ساعت تو صف وایستن.
حقیقتش من مثل اون دو دوستمون فکر نمی کنم. یعنی فکر می کردم اما الان اینطور نیست. قبلا وقتی می دیدم خانوما جلو طلافروشی وامیستن و زل می زنن به انگشتر و النگو و درباره ی قشنگی و قیمت و خریدشون با هم بحث می کنن ، پوزخند می زدم و می گفتم ببین چه دنیای کوچیکی دارن این بندگان خدا. اما الان اینطور فکر نمی کنم. اونی که دم سینما صف می کشه ، جلو طلافروشی وایمسیته ، پاساژگردی می کنه و چیزی نمی خره حداقل یه هدف و آرزویی داره. هدفش اینه که فیلم ببینه. آرزوش اینه که مثلا قشنگترین گردنبندو بخره. حتی اگه آرزوش خیلی کوچیک باشه اما بالاخره نقطه ای هست که امیدوارش می کنه. واقعا غبطه می خورم به این حالت و از فرط غبطه خوردن میخوام بشینم زمین های های زار بزنم.
از کنار یه پسر هفت هشت ساله ای رد میشم که یه ترازو گذاشته کنار دستش و کتاب درسی و دفتر مشقش جلوش بازه. می دونم که این دفتر و کتاب الکیه و فقط واسه اینه که احساسات مردمو تحریک کنه و من هم نه رابین هودم نه حاتم طایی اما وقتی این صحنه رو می بینم دلم میخواد فواره ی اشک راه بندازم. از اینکه پسرک مجبوره برای کسب درآمد دست به هرکاری بزنه و غیر از وزن کردن مردم و پول گرفتن هدف دیگه ای نداره. نمی دونم ، شایدم هدف دیگه ای هم داشته باشه اما به همین حداقل هدفش هم غبطه می خورم. قطعا از زندگیش راضی نیست ولی سعی می کنه زندگی کنه.
می خواستم سوار مترو بشم و ایستگاه ما هم خیلی شلوغ بود. هنوز سوار قطار نشده راننده درو بست و ملت هم برای اینکه جا نمونن شروع کردن به هل دادن. در دوباره باز شد اما دست یه پیرمرده لای در گیر کرد و وقتی سوار شدیم هی آه و ناله می کرد و نق می زد که شما هل دادین دستم موند لای در. دور از جون شبیه ترمیناتور بود. چشم راستش سبز و سفید شده بود و شاید بخاطر همین قضیه بوده که ندیده انگشتشو کجا میذاره. با خودم گفتم چه پیرمرد سوسولی. حالا دستت مونده لای در دیگه اینقدر کولی بازی نداره که. اما وقتی دستشو نشون داد دیدم اولین بند انگشت کوچیکش در رفته و پوستش هم کنده شده. ولی نمی دونم چرا هیچ دلم نمی خواست زار بزنم. راستش اصلا ناراحت نشدم اما هیچ نمی خواستم این اتفاق واسه خودم بیوفته.
این روزا دلم خیلی میخواد با یه دختربچه ی دو سه ساله ور برم. دوست دارم لپشو بکشم یا انگشتمو بذارم تو دستش و اونم دستشو مشت کنه. میخوام لپشو بوس کنم. میخوام بغلش کنم. میخوام بوش کنم. (چقدر لوس و فوفولم ولی حقیقت همینه)
احساس می کنم دوباره دچار مشکلات روانی شدم. دوباره نسبت به همه چی حساس شدم. خداییش صف کشیدن دم سینما و وایستن جلو طلافروشی و پسرک ترازویی و پیرمرد ترمیناتوری چقدر اهمیت دارن که اینقدر ذهن منو مشغول کردن و حال منو گرفتن؟ انصافا چند وقته نه می تونم با آرامش یه فیلمو تا آخر ببینم و نه می تونم یه کتابو تا ته بخونم. وسطش یه دفعه غمگین میشم. ذهنم منحرف میشه و نمی تونم ادامه بدم. میرم تو وبلاگا می گردم. اونایی که اهل حاشیه نیستن درباره ولنتاین و قلب و لاو و شکسپیر و این صوبتا نوشتن. اصلا هم به این فکر نمی کنن که شاید یکی ببینه و دلش ولنتاین بخواد. بعد امروز یکی از نمره هام اومد. درحالیکه خیلی بیشتر از این انتظار داشتم و باز حالم گرفته شد. پنجشنبه و جمعه هم کنکور دارم و یه مقدار دچار استرس شدم درحالیکه مطمئنم هیچ تستی رو نمی تونم بزنم. به هر روی این روزا هم میگذره و یه روز خوب میاد. البته شاید هم نیاد و روزای خوبم همین الان باشه. شاید هم آینده ای نباشه که بخواد خوب هم باشه.
دختر بچه رو خیلی موافقم باهات.بازوهای نرم و انگشتای کوچولو و پاهای تپلشون خیلی اغوا کننده اس.
از هرجایی نوشتیناااا کنکور بدین که باز یه دوسالیو بی خیالی طی کنین؟!انقد بدم میومده همییییشه از بچگی تا حالا از این دخترایی که عکس بازیگرا لای کتاباشون بود یا واسه فیلم دیدنخودشونو خفه میکردن!حالت تهوع میگیرم!پسرا که دیگه بدتر!!!!!تازه یه عده بیکارترم حسرتشونو میخورن!
من فعلا که بلیت مفتی دستم میاد لازم نیست تو صف وایستم… فردا پسفردا هم کارت خبرنگاری میگیرم میرم سالن مطبوعات باز مفتی فیلم میبینم!
من به دست بچه ی زیر دو سال حساسم(قسمت انگشتاش) گاز میگیرم! حتی تو اتوبوس!
اغوا؟
ای بابا ، اون بندگان خدا هم دنیایی دارن دیگه.
پس چرا من هیچ جا پارتی ندارم؟!
آره ، منم دوست دارم دست بچه رو تا مچ بذارم تو دهنم.
چی پس؟