عید عاشق هر شبه، تقویم و ساعت نمی‌خواد

دراز کشیدم از قسمت بالای پنجره، آسمون گرگ و میش ابری غروب آخرین روز سال رو با حسرت نگاه می کنم. انتظارم از سالی که گذشت این نبود. سال قبلش خیلی بی بخار گذشت و تصمیم داشتم آخرین سال پیش از سربازی پربارتر باشه اما کم بارتر از سال قبلش تموم شد.
مساله ای که هست اینه که آدما دوست دارن همیشه کسی باشه که براش مهم باشن. تا دوره ی جوونی خانواده و پدر و مادر هستن ولی از یه سنی به بعد نوع نیازها تغییر می کنه. وقتی این نیازها جوابی نداره، ناخودآگاه توقعات از اطرافیان بالا میره و مسلما برآورده هم نمیشه.
سالی که گذشت بواسطه بلاتکلیفی و تنبلی، وقت آزاد زیادی داشتم و تقریبا تمام این زمان با کاغذ و محیط اینترنت سپری شد و شاید نکته ی مثبتش آشنایی با آدمای جدید بود و البته شاید هم نکته ی منفیش. تصور اینکه برای آدمای بیشتری مهم نیستی باعث سرخوردگی بیشتری هم می شد.
برخلاف چیزی که سال ها پیش فکر می کردم، کاملا تابع احساسم هستم و بخاطر تجربه هایی که داشتم این نیاز به مهم بودن برای دیگری یا دیگران کاملا تمام فکرم رو درگیر کرده و تمرکزم رو از بین برده. البته مطمئنا فقط من نیستم که با این چالش مواجهم و اکثر کسایی که وضعیت مشابه دارن درگیر این موضوع هستن و افکارشون دچار اختلاله.
خیلی وقت بود دلم می خواست اینجا غر بزنم ولی از طرفی دوست نداشتم موج منفی درست کنم و می خواستم فضای وبلاگم لبخند و حس خوب باشه ولی این لحظه ی تحویل سال نو بهترین موقع برای غر غر کردنه و خیلی هم آوانگارد و متفاوته.
هرچند خیلی کلیشه اییه و علاقه ای به تبریک عمومی ندارم و دوست داشتم برای هرکسی که اینجا رو خونده یا کامنت گذاشته بطور اختصاصی تبریک بفرستم اما چون دسترسی به همه ندارم همینجا برای همتون آرزوی شادی دارم و البته به حرف من که نیست ولی ایشالا امسال براتون خوب شروع بشه و خوب تر ادامه پیدا کنه و به بهترین نحو تموم بشه.

دیدگاهی بنویسید


امپریسیسم و یا همچین چیزی

تقریبا بیشتر خوابایی که می بینم چارچوب خاصی دارن و کمتر پیش میاد که خوابام چیز جدیدی برای ارائه داشته باشن. مثل ژانرهای سینمایی که دیگه عملا ژانر جدیدی ابداع نمیشه. مثلا دومین ژانری که بیشتر از همه خوابشو دیدم سیل بوده. بعدش خواب تعقیب و گریز بوده که یه بنده خدایی که اصلا هم شوخی نداره در تعقیبمه که منو بکشه و البته هیچ وقت هم موفق نمیشه ولی به هرحال هیجان بالایی داره. مثلا یه بار حمید عسکری شخص تعقیب کننده بود. خوابای جنگی هم زیاد می دیدم. اینکه خودم وسط میدون جنگ بودم یا اینکه شاهد موشک بارون شهر. تازگیا هم ژانر جدیدی اضافه شده که خواب می بینم توی یه خونه ای هستم و یکی وارد خونه میشه و من بدون اینکه طرف بفهمه و با کمک آدمایی که تو خونه هستن باید فرار کنم که دست آخر هم موفق نمیشم و فرد مذکور منو می بینه. اینجور مواقع فروید لازم میشم.

همیشه با تجربه های جدید مشکل داشته و دارم. اصولا تا وقتی مجبور نشم دست به حرکت خاصی نمی زنم و حتی این اجبار هم باعث استرس شدید در من میشه. مثلا ترم قبل برای اولین بار باید مطالبی رو سر کلاس ارائه می دادم. قبل از اینکه برم ارائه بدم جزئی ترین مسائل رو از دوستام می پرسیدم. مثلا سوکت کابل پروژکتورو باید کجا بزنم یا اینکه سایز اسلایدا چقدر باید باشه و وقتی دارم ارائه میدم به کجا نگاه کنم و ریز تمام کارها. تجربه ی دوم اما استرس کمتری داشت.

صرف نظر از اینکه به تجربه گرایی اعتقاد داشته باشم یا عقل گرایی، اینو می دونم که در حال حاضر من موندم و انبوهی از علایق سرکوب شده. مثلا من دوست داشتم نواختن یه سازی رو یاد بگیرم. یا از اوان کودکی عشق معلمی داشتم. یا الان دوست دارم یه کم حرفه ای ورزش کنم اما چون مجبور نیستم و البته انگیزه ای هم وجود نداره دنبالشون نمیرم.

اینکه قبل از هر تجربه ی جدید باید کلی سبک سنگینش کنم و درباره اش فکر کنم شاید ناشی از عقل گرا بودن باشه و شاید هم چون علاقه یه انجام تجربه های تکراری دارم آدم تجربه گرایی باشم و الان احساس می کنم چیزی از فلسفه نمی دونم و با اینکه بهش علاقه دارم اما باید درسایی رو بگذرونم که خیلی ربطی به فلسفه ندارن. واقعا نمی دونم هدف از نوشتن این پست چی بود اما فی الحال دلم میخواد یکی پیدا شه و با تمام وقت و انرژی برام زمان بذاره تا کم کم پیشرفت کنم و یا اینکه کسی باشه که منو مجبور به پیشرفت کنه و پیشرفت در زندگی حاصل نمیشه مگه با تجربه ی تجربه های جدید.

پی نوشت: از بس ننوشتم نوشتن یادم رفته.

دیدگاهی بنویسید


هر روز عمرم از دیروز بدتره

وقتی اینجا شروع کردم به نوشتن می خواستم از مسائل روز عقب نباشم و درباره همه چی اظهارنظر کنم و نخود هر آش بشم. اما هم هیتلر شدن سایت قبلیم و هم بالا پایین شدن حال و احوالم دیگه نذاشته به روز باشم. اصلا نمی تونم به مسائل روز فکر کنم. الان برای خودم فقط خودم مهمم.

برادرزاده ی یکی از همکارای بابام توی نوزده سالگی تصادف می کنه و بطور کامل فلج میشه و فقط می تونه پلکاشو تکون بده. متاسفانه هوش و حواسش سرجاش بوده و این عذابو بیشتر می کنه. دانشجو بوده. تصمیم می گیره با همون وضعیت ادامه تحصیل بده و با هر سختی که هست فوقش رو هم می گیره. تنها تعاملش با دنیای اطراف پلک زدنش بوده و حتی تصور چنین حالتی هم وحشتناکه. هرچند وقتی بلایی سر آدم میاد تحملش هم داده میشه اما همیشه باید منتظر یه زندگی باشیم که از حال و روز الانمون بدتره و این کاملا برای من ثابت شده.

اون پسره بعد از سیزده سال همین چند ماه پیش تشنج کرد و به تبع اون دنیا رو وداع گفت. پدر مادرش بعد از مرگ براش تولد گرفته بودن و چه صحنه ی رقت انگیزی. همیشه به این فکر می کنم که اگه من بمیرم و بعدش یه اتفاقی بیفته که یکی از کارا و عادتای من تو ذهن بقیه شکل بگیره، اونا چیکار می کنن؟ مثلا من همیشه با چاییم شکلات می خورم. یا چه می دونم همیشه موقع غذا خوردن یه مجله ای روزنامه ای چیزی هم کنارم هست و دارم می خونم و خیلی عادتای دیگه. همیشه عادات آدما سوژه ای واسه مسخره کردنه اما وقتی دیگه نباشن …

یکی از شبکه ها مستندی رو نشون می داد که زندگی آدمایی با بیماری های مختلف رو بررسی کرده بودن. پسری بود که سی و چند سال بیماری پوستی داشت و پوستش به راحتی کنده می شد و حتی ساق پاش هم پوست نداشت. آخر کار بیماریش تبدیل به سرطان شد و بعد از رسیدن به آرزوهایی مثل دیدن نخست وزیر و انتخاب تابوت مرد. واقعا نمی دونم بعضی مواقع باید چیکار کرد. همه ی ما زندگی خوبی داریم و همونطوری که گفتم همیشه وضع بدتری هم هست اما احساس می کنم به شخصه از خدا طلبکارم. آدم بدی نیستم و زندگی بدی هم ندارم ولی باز نمی تونم از ته دلم راضی و شاکر باشم. دلم معجزه میخواد. میخوام یه اتفاقی برام بیفته که علاوه بر مثبت بودنش حالت اعجاز داشته باشه. نمی دونم. دیگه ادامه نمیدم تا کسی که این سطور رو می خونه وقتش تلف نشه.

دیدگاهی بنویسید


دورویی افتخار ماست

اگه الان برید از هرکسی بپرسین آرزوتون چیه؟ واسه کلاس گذاشتن هم که شده میگه عدالت باشه تو دنیا، صلح و آزادی باشه همه جا، کسی تو زندان نباشه، کسی مریض تو بیمارستان نباشه، همه با هم دوست باشیم و از این حرفا. کاری به ریا بودن و نبودن این حرفا ندارم و البته تمامشون هم خیلی آرزوهای خوبی هستن و همه اینا رو میخوان اما چرا کسی نمیگه آرزو دارم مردم دنیا بیشتر خداپرست باشن. دلشون خدایی تر باشه. زندگی همه طوری شده که اولویت وجود خدا تنزل پیدا کرده و دیگه کسی براش مهم نیست که خدا هست یا نه.

طفیل که بودم بابام منو نمی برد هیئت و تا الان هم نشده تو عزاداریا باشم. از سینه و زنجیر زدن بدم نمیاد اما چون کلا با تجربه های جدید مشکل دارم و دچار استرس میشم، فکر نمی کنم یه دفعه متحول بشم و البته تازگیا حس می کنم عزاداری محرم و ایام دیگه با صداقت انجام نمیشه. وقتی مجری مذهبی با نسوان عشق و حال می کنه، وقتی مداح سینه چاک شبی n تومن پول می گیره و میره با دوست دخترش قلیون می کشه، وقتی پسرا یکی دو ساعت مشغول اتو کردن موهاشونن و واسه جلب توجه لباسای عجیب غریب می پوشن و دخترا غرق آرایش میشن و کلی مورد دیگه، واسه شرکت تو عزاداری انگیزه ای بالاتر از اعتقادات میخواد.

البته درسته که خیلیا با صداقت عزاداری نمی کنن اما نفس کار، اینکه مقدسات حفظ بشه خیلی با ارزشه. هستن کسایی که هنوز هم بخاطر عشق و علاقه اشون عزاداری می کنن اما بعضیا تریپ روشنفکری برمی دارن و کل واقعه و مراسم رو زیر سوال می برن و سوژه درست می کنن واسه خندیدن بهش. کسایی که حتی دو خط کتاب درباره عاشورا نخوندن و حتی کتاب معمولی هم نمی خونن یکدفعه عالم دهر میشن و تز دکترا از خودشون ول می کنن. اینکه کسی نسبت به واقعه بی تفاوت باشه خیلی منطقیه و اعتقاد نداره اما کسی که دشمنی می کنه و عقده هاش رو با توهین و تمسخر خالی می کنه واقعا نفرت انگیزه. هیچ دلیلی برای مسخره بودن این قضیه وجود نداره و اکثر حرفا فقط برای اینه که طرف بگه من تافته ای جدا بافته ام.

یکی از کسایی که عکس پروفایلش همیشه پر از شیشه های پر و خالی مارک های مختلف مشروبه و افتخارش اینه که همیشه یکی هست که باهاش رابطه ی جن$ی داشته باشه و ابایی از گذاشتن عکسای پارتی و مهمونیش نداره، یه دفعه میاد عکسشو واسه محرم تغییر میده و یه عکس از خودش درحالیکه سیاه پوش امام حسینه و داره سینه می زنه میذاره. آدما دروغ میگن، تهمت می زنن، حق همدیگه رو می خورن اما هیچ کس علنی نمیگه من دروغگوام و خیلی هم باحالم. ولی نمی دونم چطور شده بعضیا به کثافت کاریاشون افتخار می کنن و بقیه هم بهشون افتخار می کنن. وقتی علنی میگی من عرق خورم دیگه نباید بگی حسینی ام که چهار نفر بعدن نگن دیدین گفتیم همه مذهبیا اینطورین؟ نمی دونم، واقعا الان باید برای کی متاسف باشم؟

تو دنیایی که جای زشتی و زیبایی عوض شده و ریا همه گیر، چطور میشه به مقدسات اعتقاد داشت وقتی می بینی کسایی که معتقد بالفطرن در باطن حالشون از اعتقاداتشون به هم می خوره. پس بهتره همون آرزوی آزادی و عدالت داشته باشیم و خودمون و دیگرانو با شعار خداپرستی انگشت نما نکنیم.

دیدگاهی بنویسید


ما زیر بارون بهار، رفتیم و عاشق نشدیم

یه هفته پیش بود. با اینکه دویست بار گفته بودم مترو میرم اما درحالیکه چهره ی چون بزش خیره به اطراف بود، وسط دور برگردون قبل از میدون صادقیه نگه داشت و من هم کرایه اشو دادم و خاک بر سرم. پای پیاده روان شدم. همینطور که بق کرده تو هوای ملس بهاری قدم می زدم پسربچه ی تپلی رو دیدم که تو پیاده رو پشت به دیواری چهار زانو نشسته و جلوش یه ترازو گذاشته و داره تخمه جاپنی میشکنه.

دو ماه پیش، قبل از کنکور بارون پیوسته و ملایمی می اومد و بعد از کلی خیس شدن بالاخره درب حوزه رو باز کردن و کنکور شروع شد و تموم شد. حوزه ی آزمون تا خیابون انقلاب خیلی فاصله نداشت و تصمیم داشتم بعد از کنکور برای خریدن کتاب درسی برم اونجا. زیر بارون زمستونی و درحالیکه سرما تا وسط استخونم هم نفوذ کرده بود راه افتادم و از خیابونای و کوچه های مرکزی شهر گذشتم. بلوار معروف فوق العاده زیبا شده بود و لطافت هوا هر ورزشکاری رو هنرمند می کرد. دلم می خواست کسی بود با هم قدم می زدیم. بعد بارون شدید می شد. سوار ماشینمون می شدیم و بی هیچ تصمیم قبلی عزم سفر می کردیم.

دچار حس تنهایی مفرط شده بودم. چون حتی این احساسم رو نمی تونستم به کسی بگم. به خیابون رسیدم و بعد از کمی گشت و گذار و پرس و جو کتابایی که می خواستم رو نیافتم اما پیرزن چشم زاغی رو دیدم که همیشه کنار پیاده رو میشینه و ادعیه و سوره های قرآنو میفروشه. دو سال پیش نوشته بودم که برف می اومد و پیرزن دعا به دست درحالیکه زیر برف چادرشو دور خودش پیچیده بود به زمین خیره شده بود. چهره ی مادرونه و چشمای غمگینش هیچ وقت از ذهنم نرفته و نمیره. اون موقع ساکت بود ولی تازگیا اصرار می کرد. من نخریدم اما

می تونم اینطوری فکر کنم که به من چه. می خواست وقتی جوون بود به فکر پیریش می افتاد. می خواست بچه هاشو درست تربیت کنه. اصلا بره کمیته امداد، بهزیستی، کهریزک، چه می دونم. اما قضاوت نکردم. دوست دارم پاشم برم همه دعاهاشو بخرم. برام فرقی نداره پولاشو چیکار می کنه مهم اینه که فکر من از این عذاب رها میشه.

اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که پسره به چی فکر می کنه که ساکت نشسته. چطور می تونه مدت طولانی یه جا بشینه و شاهد تحقیر شدنش باشه. می تونستم. من می تونستم بگم پسره ی خیکی معلوم نیست از کجا آورده خورده اینقدر باد کرده. تخمه کیلو بیست تومنی می خوره. اصلا اگه پول نداره بره پرورشگاهی آسایشگاهی چیزی. دکون باز کردن، با یه ترازو و لم دادن و تخمه شیکستن. اما بازم قضاوت نکردم. مقایسه هم نکردم. خدا حکمت کرده و این موقعیت رو برای من و اون سرنوشت رو برای اون قرار داده. واقعا من چه برتری و مزیتی نسبت به اون دارم؟ من نمی تونم بگم از اون بالاتر و مهم ترم چون حق قضاوت ندارم.

این روزا خسته ام. بی انگیزه ام. فقط برای اینکه بابام از قبولیم خوشحال بشه دارم به زور و زحمت درس می خونم وگرنه ترجیح میدم بخوابم و فکر کنم. احساس حماقت می کنم اما بهم ثابت شده که هروقت به خدا نزدیک میشم اون هم بهم حال میده اما حتی حوصله ی قرابت با معبود رو هم ندارم. یعنی داغونما، له له … می خوام برم بخوابم شاید صبح معجزه ای، حادثه ی غیرمترقبه ی فرحبخشی چیزی اتفاق افتاد. زرشک …

دیدگاهی بنویسید


سال ۹۱ مبارک!

وقتی سالی تموم میشه دوست دارم به اتفاقات مهم گذشته فکر کنم. به اینکه اول سال چه برنامه هایی داشتم و الان به کجا رسیدم. اینکه چه اتفاقاتی رخ داده که دور از تصورم بوده و چطور با این حوادث کنار اومدم. اینکه چه کسایی نبودن و هستن و چه کسایی بودن و نیستن و چه مسائلی روز بودن و شدن. آخر سر بین سال های قبل مقایسه می کنم و بعدش برای سال جدیدم برنامه می ریزم.

پارسال همین روزا بود که یه مطلب درباره کارایی که تو سال نود میخواستم انجام بدم نوشتم و تا جایی که در اختیار من بود سعی امو کردم. نود نسبت به چند سال پیش کم اتفاق تر اما نسبتا سال بهتری برام بود مخصوصا نیمه ی دومش اما بعضی برنامه ریزی هام به هم ریخت و یه موردش سربازی بود که یه شبه مشمول شدم. سال نود و یک هم مثل نود از مهمترین سالای زندگی منه و میریم که بزنیم تو گوش دنیا.

سال جدید و عید نوروزو به کسایی که شماره اشونو داشتم تبریک گفتم. دلم نیومد اینجا هم تبریک نگم. از صمیم قلبم آرزو می کنم امسال بهترین دوره ی عمرتون باشه هرچند اگه به حرف گربه سیاهه بود که …

دیدگاهی بنویسید
  • صفحه 1 از 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • <