راه حل قطعی معضل کنکور

چند روز قبل از کنکورهای کارشناسی، واشر سر سیلندر سوزوندم و باید یک هفته تعمیرگاه می خوابیدم که در اون صورت کنکور رو از دست می دادم پس بی خیال تعمیرکاری شدم. سر جلسه ی آزمون هنوز به تست های فیزیک نرسیده بودم که یکهو گرفت. راه فراری نداشتم. سمت چپم یک پنکه چرخان روی صندلی گذاشته بودن که تا به من می رسید رو برمی گردوند. رو به روم پنجره ای مشرف به راه پله و سمت راستم دیوار بود. پشتم هم یک دری بود که برای جریان داشتن هوا باز گذاشته بودن.
سعی کرده بودم از شب قبل کنکور کمتر آب بخورم اما نمی دونم این آب های خروشان از کجا سرچشمه گرفته بودن. استاد تنظیم خانواده مون گفته مثانه یک و نیم لیتر ظرفیت داره و حتما حجم آب ذخیره شده در مثانه ی من به دو لیتر رسیده بوده که سرریز شده. برخلاف الان که پیر شدم و چفت و بست ها هم شل شدن و هرز رفتن، اون موقع توانایی نگهداری خودم رو داشتم و بنابراین تا پایان آزمون دوام آوردم. ولی حتی به مخیله م هم نمی رسید که موقع کنکور آزاد از همون اولین تست های ادبیات، شروع به گیرپاژ کردن کنه. و این معضل در امتحانات و کنکورهای بعدی هم دامنگیر و شلوارگیر من شده بود و الان به درجه ای از خودکنترلی رسیدم که تا پامو از خونه میذارم بیرون، می گیره و ول هم نمی کنه.
اما به عنوان کسی که وسط ماجرا بوده برای حل این معضل، پیشنهاداتی رو خدمت مسئولان سازمان سنجش ارائه می کنم.
اول اینکه بعد از جمع آوری دفترچه ی عمومی، پنج دقیقه فرصت برای چایی و نماز در نظر بگیرن. طبق تحقیقات دانشمندان، این کار باعث کاهش مراجعات به اورولوژیست ها میشه و از بار ترافیک هم می کاهه.
بعد اینکه ممکنه بعضیا یه بار براشون کم باشه و وسط دو تا نیمه هم هی بگیره ول کنه. بهتره یه لوله ای، بطری ای چیزی هم برای این افراد تعبیه کنن تا این عزیزان هم بتونن کارشونو انجام بدن.
البته ارائه ی این امکانات هزینه بر هست و برای بازگشت سرمایه میشه توی آبمیوه ی داوطلبین گرامی داروی مدر ریخت تا با افزایش مراجعات و استفاده از تجهیزات، یه ممر درآمدی هم ایجاد کنیم و از تولید داخلی حمایت به عمل بیاریم. تکنولوژی پیچیده ای هم نیاز نداره، یه بازنشسته ی فعال رو میذاریم دم در دستشویی دویستی پونصدی جمع کنه.
انشاالله امید است با پیاده سازی این راهکارها، مشکل کنکور هم برای همیشه حل بشه. لطفا این راه حل ها رو کپی نکنین، می خوام ایده هامو بفرستم جشنواره جوان خوارزمی جایزه بگیرم. مرسی.

دیدگاهی بنویسید


نخبه ی بی فایدگی

-: من از سازمان سنجش تماس می گیرم.

-: بله بفرمایید؟

-: شما امسال کنکور دادین. حدس می زدین رتبه اتون چند بشه؟

-: یک یا دو

-: خب یه خبر خوب براتون دارم. شما نفر اول کنکور شدی

-: چی؟ هان؟ شوخی؟

-: نه خیلی هم جدیه. شما نفر اول کنکور امسال شدین

-: واااااااااااای ننهههههههههههه، خداااااااااااا یوهووووو عررررررررررررررررر

—————————

طبق حرفی که اینجا زدم، اگه عمه ی محترم بنده هم روزی شونزده هفده ساعت درس بخونه نفر اول میشه. باید دید از این نفر اول شدن چه چیزی به ملت می رسه؟ هان؟ هیچی؟ البته که واسه پر کردن کنداکتور صدا سـ*یما مفید فایده اس.

دیدگاهی بنویسید


جرخوردگی علمی

پیش تر که تصمیم به درس خوندن واسه کنکور گرفته بودم، بیشترین انگیزش رو فرار از سربازی داشت و احساس می کردم سربازی ورزش سختی باشه و لکن دورشو یه خط ممتد کشیدم. اما از اونجایی که سربازی دست خودم نیست می دونم، نشستم رو کتابای درسی و دور فیلم و رمان و فوتبال و نود خط کشیدم رو دیوار.

حالا اولین روزای دانشگاه جدیدو از سر گذروندم و درحال حاضر از تصمیم پارسالم به غلط کردن افتادم و الان ترجیح میدم برم سربازی تا این همه پول و انرژی و آرامش روان و زندگیم و عشقم و عمرم و همه ی جونم و اونی که می خواستم و کی میخوای بدونی؟ تو دانشگاه سابق پنج سال خوردیم و نوشیدیم و عشق کردیم که دوباره بشیم  کلاس اولی که هیچ دوستی نداره و دنبال مامان می گرده؟ (منظور از مامان همونایی هستن که تو دانشگاها زیادن!)

واسه اولین روز زنگ زدم به دوستی که روز قبلش رفته بود دانشگاه. پرسیدم که چگونه باید رفت و چه باید کرد؟ گفت میری میشینی تو اتوبوس بعد از چند دقیقه راه می افته و یه ساعته می رسی، خیلی هم حال میده. خلاصه رفتم و اتوبوسشو پیدا کردم و سوار شدم و بعد از دو ساعت و خورده ای که رسیدم دانشگاه دقیقا همون حالی رو داشتم که نوعروس در زفاف داره. صندلیای تنگ و بغل دستی الاغ و جلویی مادر فلان که صندلیشو تا ماتحت می خوابونه. این بغل دستی منم که بیسکوییت می خورد آدم فکر می کرد داره سیمان کمپرس می کنه. حقش بود یه مشت می زدم تو دهنش.

سال ها قبل توی محیط چت از یکی از دوستان قدیمی پرسیدم کجا قبول شده و گفت باراجین. گفتم ها؟ گفت آزاد قزوین. و از همون موقع بود که حالم از کلمه ی باراجین به هم می خورد و این رو هم بدونین که اگه کسی گفت باراجین درس می خونه مثل این می مونه که بگه تو پایتخت زندگی می کنه جای اینکه بگه تو تهرانه. مثلا میخوان باکلاسش کنن. اتفاقا این دانشگاه یکی از پایین ترین ترازا رو تو دانشگاهای آزاد داره و حتی به نظر من دانشگاه قبلیم خیلی هم از این باصطلاح باراجین بیتر بوده و هست. اصلا شما تصویر پایینو ببینین. پسره در حال ور رفتن با فیص بوقه و دائما عکسای نیمه برهنه ی دخـ.. رو سیو و لایک می کنه. حقش بود می رفتم یه لقت می زدم زیر لپ تاپش و می گفتم آخه الاغ این اینترنتو گذاشتن بری تحقیق علمی کنی نه اینکه رون و سینه تفحص کنی. (این چه ربطی به دانشگاه داشت؟)

دانشگاه قبلی یه مدیر گروهی داشتیم که به اساتید امر می کرد بد نمره بدن و کسایی هم که اور بودن سوت می کرد بیرون. اینجا هم اینطوریه. سطح علمی تازه واردین پایینه و استادا هم سخت گیرن. فکر می کنن اومدن شریف. الان من کلی استرس بهم وارد شده و به قول اون دوست عزیز که گه رو تو دهن من و پرزیدنت انداخت گه خوردم که دارم ادامه تحصیل میدم. شما این مرد رو ببینین. عصرا میاد میره تو کلاسا سطل آشغالا رو خالی می کنه. نه استرسی نه خستگی و فشاری. حال می کنه واسه خودش. عشقشم اینه که وقتی میخواد سطل کلاسی رو تخلیه کنه که هنوز استاد داره توش درس میده بگه ااااااااااااااااااه …

دیروز که تنها بودم و همینطور ول می گشتم یکدفعه یه نفر زد رو شونه ام گفت بــَــه چطوری؟ از اونجایی که من تنهای مطلق بودم فکر کردم یه نفر داره باهام شوخی قزوینی می کنه اما وقتی طرفو دیدم یادم اومد که پیش دانشگاهی با هم بودیم. بیست ثانیه صحبت کردیم و زرتی گفت خدافظ. تف تو این رفاقتا. نکته اینه که وقتی تو پیش دانشگاهی می خواستن بهش کلیپ لب  خارجیا رو با گوشی نشونش بدن به شدت مقاومت می کرد و پایه نمازخونه و مسجد بود ولی الان یه جین فاق کوتاه ش*ت نما پوشیده بود با یه تی شرت تنگ. واقعا بسوزه بابای عاشقی.

خب حالا که منو از دانشگاه سابق تبعید کردن به این مکان دور و پراسترس، من هم سعی می کنم از فرصت پیش اومده حسن استفاده رو بکنم و همچون گذشته فرت و فرت از در و دیوار و ملت عکس بگیرم و بیام اینجا بهشون بخندیم. البته اگر صندلیای اتوبوس و اساتید لوس امون بدن.

دیدگاهی بنویسید


من و این همه خرسندی محاله

خب همونطور که مطلع نیستین نتایج کنکور ارشد هم اومد و صد البته شخصا برای تفنن و از روی هوی و هوس و خوردن تیتاب و دیدن دانشگاهای تاپ و همچنین دستگرمی در این آزمون شرکت کردم و دوتا رشته هم امتحان دادم تا حسابی دوبله حال کنم.

داشتم زر می زدم. از بین شیش گرایش فقط یکیشو مجاز شدم و اون هم جزو نفرات آخر هستم و زین بابت خیلی هم خوشحالم. حالا فردا پس فردا هم میخوام انتخاب رشته کنم قربونم بره عمه ام. حالا این که هیچی، هر روز که میگذره میفهمم کنکور آزاد بیش از پیش تر زده شده بهش و همین موضوع باعث شعف بیش از حدم میشه. حالا این که مهم نیست. من درسم رو یه سال کشیدم تا از یه قانون شونصد میلیون ساله مستفیض بشم و معاف برم اما یک سال مونده بود تا کار از پل بگذره قانونو عوض کردن و شیش سال گذاشتن رو سن بابام. هه هه هه … حالا این به درک، من بخاطر چس ماه سابقه جبهه ی بابام دو ماه از خدمتم کم می شد که اونم پلمید و تازه از هفده ماه – و واسه من پونزده – شد مک بیست و یه ماه. هه هه هه … حالا باز گور بابای اینا، تازگیا احساس می کنم علائم تالاسمی در وجودم عیان شده و چشمام که مگس رو سر توک کوه می دید حالا نمی تونه نوشته های روزنامه رو هم بخونه. هه هه هه … باز به لوزالمعده ام اینا، رفتم دکتر میگن زنت میخواد طلاق بگیره و از دادگاه نامه اومده بچه ات سرطان مغز گرفته نیاز به پیوند داره هه هه هه … همین الان هم یه اس ام اس برام اومده که قالیشوئی شربت اوغلی هیچ شعبه ای ندارد. هه هه هه … شربت اوغلی دمت گرم که منو از بی خبری درآوردی … هه هه هه شستم تو حلقت … هه هه هه

دیدگاهی بنویسید


افسردگی شاداب

زنهار! زنهار که چندین ماه دست به جوی استیک نبردیم و کتاب به دست نگرفتیم و فیلم ندیدیم و چیپس نخوردیم و در نهایت …. البته خیلی هم اسهالی نبود اما به هر روی ضعف ناشی از تخلیه گریبانگیرم شده و اکنون افسردگی هات بعد از کنکور گرفتم. ولی خداییش ایشالا قبول میشم چشم فک و فامیل درمیاد.

کورسوهای امید وقتی دیده میشه که یاد دانشجوهای خسته ی کنکوری می افتم که از من داغون تر بودن. برای مثال کنکور سراسری بود و همگان مشغول خارش ریش و بدن بودیم که صداهایی با مضمون خروش…پف … خروش…پف و بر وزن خروشچف بلند شد. یا سر جلسه ی آزاد یه بنده خدایی ده دقیقه دیر اومد و وسط آزمون موبایلش زنگ خورد. باز خوب شد حالا جواب نداد.

این افسردگی هات به کنار، من گذاشتم گذاشتم جفت تربیت بدنیا رو با هم برداشتم حالا زیرش زاییدم. یه استادی هست اسمش بهنام طاهرزاده اس که پونزده سال پیش تو دربی بعد از اینکه تعویض شده زرتی به استقلال گل زده و کلهم افتخارش همینه تو زندگی. بعد من دچار پیچیدگی فلسفی شدم که الان اون باید به خودش افتخار کنه یا اینکه من باید به خودم افتخار کنم که نصف سنش عمر دارم؟ حالا اومدیم و بیست سال دیگه هم هیچ پخی نشدم. خلاصه روانی شدم سر این موضوع.

حالا این استاده جو تمرین گرفته بودش هی می گفت بدویین. منم ساعت قبلش یه تربیت بدنی دیگه داشتم و اونجا هم عین خر دویده بودم ولی نمی خواستم ناراحتش کنم و دوباره عین خر دویدم. بعدش گفت حالا تیم بکشین فوتبال. خواستم روشو زمین بندازم که دیگه دیر شد و کشیده شدم و لشمو تو زمین تکون تکون می دادم. بدبختی تیم سوم هم که بعد از باخت ما بازی داشت منو دعوت به عضویت کرد و منم که مغز پغزم کار نمی کرد قبول کردم. آخر ساعت اون یکی استاده گفت با اینکه سنگین تمرین کردین ولی شاداب بودینا. آره … شاداب بودیم. عمه ات هم شاداب بود.

پنج شیش سال پیش فراخوان دادن که متولدین فلان سال برن واکسن هپاتیت بزنن. منم متولد همون سال بودم و رفتم که بزنم. بعد رفتم یه درمونگاهی و وارد اتاق واکسن شدم و دیدم به! یه دختر جوون رعنا و تنها واکسن می زنه. واکسنو زدم و موقع گرفتن پنبه هم سرانگشتم خورد به ناخونش. بعد که فرمو پر کرد دیدم اسمش شادابه. از اتاق که اومدم بیرون تنی چند از دوستان همکلاسی رو دیدم و بعدها تا مدت ها شاداب بودیم. (چه ربطی داشت این اصلا؟)

خب دیگه اگه مسئله ی درسی پیش نیاد و افسردگی هات نگیرم و شکست عشقی نخورم و رم کامپیوترم نسوزه، سعی می کنم آف تو دیت باشم و الان هم که دقت کردم دیدم چندتا از همراهان بلاگنویس به رحمت رفتن که امیدوارم قرین باشن.

دیدگاهی بنویسید


ما زیر بارون بهار، رفتیم و عاشق نشدیم

یه هفته پیش بود. با اینکه دویست بار گفته بودم مترو میرم اما درحالیکه چهره ی چون بزش خیره به اطراف بود، وسط دور برگردون قبل از میدون صادقیه نگه داشت و من هم کرایه اشو دادم و خاک بر سرم. پای پیاده روان شدم. همینطور که بق کرده تو هوای ملس بهاری قدم می زدم پسربچه ی تپلی رو دیدم که تو پیاده رو پشت به دیواری چهار زانو نشسته و جلوش یه ترازو گذاشته و داره تخمه جاپنی میشکنه.

دو ماه پیش، قبل از کنکور بارون پیوسته و ملایمی می اومد و بعد از کلی خیس شدن بالاخره درب حوزه رو باز کردن و کنکور شروع شد و تموم شد. حوزه ی آزمون تا خیابون انقلاب خیلی فاصله نداشت و تصمیم داشتم بعد از کنکور برای خریدن کتاب درسی برم اونجا. زیر بارون زمستونی و درحالیکه سرما تا وسط استخونم هم نفوذ کرده بود راه افتادم و از خیابونای و کوچه های مرکزی شهر گذشتم. بلوار معروف فوق العاده زیبا شده بود و لطافت هوا هر ورزشکاری رو هنرمند می کرد. دلم می خواست کسی بود با هم قدم می زدیم. بعد بارون شدید می شد. سوار ماشینمون می شدیم و بی هیچ تصمیم قبلی عزم سفر می کردیم.

دچار حس تنهایی مفرط شده بودم. چون حتی این احساسم رو نمی تونستم به کسی بگم. به خیابون رسیدم و بعد از کمی گشت و گذار و پرس و جو کتابایی که می خواستم رو نیافتم اما پیرزن چشم زاغی رو دیدم که همیشه کنار پیاده رو میشینه و ادعیه و سوره های قرآنو میفروشه. دو سال پیش نوشته بودم که برف می اومد و پیرزن دعا به دست درحالیکه زیر برف چادرشو دور خودش پیچیده بود به زمین خیره شده بود. چهره ی مادرونه و چشمای غمگینش هیچ وقت از ذهنم نرفته و نمیره. اون موقع ساکت بود ولی تازگیا اصرار می کرد. من نخریدم اما

می تونم اینطوری فکر کنم که به من چه. می خواست وقتی جوون بود به فکر پیریش می افتاد. می خواست بچه هاشو درست تربیت کنه. اصلا بره کمیته امداد، بهزیستی، کهریزک، چه می دونم. اما قضاوت نکردم. دوست دارم پاشم برم همه دعاهاشو بخرم. برام فرقی نداره پولاشو چیکار می کنه مهم اینه که فکر من از این عذاب رها میشه.

اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که پسره به چی فکر می کنه که ساکت نشسته. چطور می تونه مدت طولانی یه جا بشینه و شاهد تحقیر شدنش باشه. می تونستم. من می تونستم بگم پسره ی خیکی معلوم نیست از کجا آورده خورده اینقدر باد کرده. تخمه کیلو بیست تومنی می خوره. اصلا اگه پول نداره بره پرورشگاهی آسایشگاهی چیزی. دکون باز کردن، با یه ترازو و لم دادن و تخمه شیکستن. اما بازم قضاوت نکردم. مقایسه هم نکردم. خدا حکمت کرده و این موقعیت رو برای من و اون سرنوشت رو برای اون قرار داده. واقعا من چه برتری و مزیتی نسبت به اون دارم؟ من نمی تونم بگم از اون بالاتر و مهم ترم چون حق قضاوت ندارم.

این روزا خسته ام. بی انگیزه ام. فقط برای اینکه بابام از قبولیم خوشحال بشه دارم به زور و زحمت درس می خونم وگرنه ترجیح میدم بخوابم و فکر کنم. احساس حماقت می کنم اما بهم ثابت شده که هروقت به خدا نزدیک میشم اون هم بهم حال میده اما حتی حوصله ی قرابت با معبود رو هم ندارم. یعنی داغونما، له له … می خوام برم بخوابم شاید صبح معجزه ای، حادثه ی غیرمترقبه ی فرحبخشی چیزی اتفاق افتاد. زرشک …

دیدگاهی بنویسید
  • صفحه 1 از 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • <