یک روز شیدایی به صرف چای و پیخال

امشب خیلی حس طنزم نمیاد و همچون بیست و اندی سال گذشته دچار استرس مفرطم و تنها زمانی استرس ندارم که استرس نداشته باشم و همچو سال های متمادی پیشین خوابم میاد و از اونجایی که قراره ساعتا رو بکشن عقب دلم نمیاد برم بخوابم، وانگهی خوابمم نمی بره و برای فرار از این کسالت رفتم سر یخچال یه نارنگی برداشتم آوردم که بخورم. حالا یکی نیست به بابام بگه آخه پدر من تو چله تابستون نارنگی از کجا آخه؟ الان هم یه برگشو خوردم و چه مزه ی بدی هم نداره. والا ما جوون بودیم فقط زمستونا نارنگی بود اونم وقتی می خوردیش انگار یه کلنی هسته خورده بودی.

چند روز پیشا سوار تاکسی شده بودم و یارو رانندهه واسه اینکه خالی نره داشت خودشو جر می داد و دست آخر هم دستش موند تو **. راه که افتاد کمی جلوتر دوتا مرد با کلی بساط وایستاده بودن و وقتی کنارشون توقف کرد گفتن که دربستی می خواستن. راننده نگاهی به هیکل من انداخت و بهشون گفت نه و راه افتاد. فی الفور گفتم من موشکل ندارما پیاده میشم. باز دوباره نگاهی به من انداخت و دنده عقب گرفت و از اون دوتا پرسید کجا میرن؟ یه جایی همون اطراف گفتن و راننده تاکسیه برای بار n ام نظرش عوض شد و گازشو گرفت رفت. بعد برگشته چی به من گفته باشه خوبه؟ گفت من که شما رو پیاده نمی کنم دربستی سوار کنم! آره، پس واسه عمه ات دنده عقب گرفتی؟ وسط راه هم یه بابای معتادی سوار شد و ظرف همون چند دقیقه به اندازه ی ده سال الفاظ رکیک شنیدم که مخاطبشون بازاریا بودن.

شاید الان برگردین یه تف بندازین تو صورتم و بگین عنوان وبلاگتو بذاری تاکسیام سنگین رنگینتره اما تنها قشری که باهاشون سرو کار دارم و وبلاگمو نمی خونن همین قشر زحمتکش مسافرکشان. حالا اینا رو ولش کنین، همون چند روز پیشا رفتم عکس سه در چهار بندازم و عکاسه کلی با سر و کله و یقه مقه ام ور رفت. بعد من خیلی فکر کردم که اگه شخص معکوس (کسی که ازش عکس انداخته میشه یعنی) دختر باشه چه حیله ای میخواد بکار بگیره؟ مثلا شاید بگه چپ چپ بالا راست راست پایین و بعد از کمی هرکی بیرون اتاق باشه فکر کنه بهمن هاشمی از شبکه پنج زنگ زده داره مسابقه ردپا بازی می کنه.

فرداش رفتم عکسمو گرفتم دیدم کانهو گه (از اون دوستی که کلمه ی گه رو تو دهن من انداخت صمیمانه قدردانی می کنم). یعنی بز می گفت زکی و اصلا نمی شد تشخیص داد که این منم یا عنه. عکسو ببینی میگی این کیه اینجا کجاس؟ در راه بازگشت در همین حال و هوا بودم و از تعداد بالای سفارشم تاسف می خوردم و گه هم می خوردم تا اینکه به چهارراهی رسیدم که از پونزده سمتش ماشین میاد. البته این که چیزی نیست، تو شهری که من درس می خوندم یه خیابونی داره که جای اینکه اول سمت چپ و راستتو ببینی باید همش سمت عقبو نگاه کنی. آره، به چهارده سمت تسلط داشتم و درحال رد شدن بودم که از سمت پونزدهم یه پرایدی اومد و قبل از اینکه فاصله اش باهام کم بشه کپ کردم. یه دختره راننده اش بود که لبخندی زد و سری تکون داد و در دل گفت عاشقیا.

از اونجایی که من کلهم آدم یبسی هستم و قیافه ی عنقی دارم نشده بود دختری بهم لبخند بزنه و به هرحال خرق عادت شده بود و بنابراین تا انتهای مسیر که منزل باشه به وی می فکریدم و بر خویش می ژکیدم و به گه خوردن افتاده بودم (همچنان تشکر می کنم) که چرا، آخه چرا شماره اشو برنداشتم؟ وانگهی، پلاکشو برمی داشتم که چی بشه؟ شاید ماشین به اسم داداش سیبیل کلفتش باشه و بر فرض هم که مال خودش باشه. یه کاره پاشم برم بگم چی؟ پس فردا بگه آره بعد زرت و زرت بچه پس بندازم ندونم اسمشونو چی بذارم؟ یعقوب و ایوب و زعیم و نعیم کم بود؟ اصلا می دونین چیه؟ گور بابای دختر سگ یه کاری کرد. نخواستم. قصد ادامه تحصیل هم دارم هرچند چند سال دیگه باید برم سربازی و خب اون موقع اگه پایه بود بیاد خبرم کنه تا بیام.

در آخر به صراحت عرض می کنم که پنج سال درس خوندیم کم در و *** دیدیم که حالا چند سال دیگه هم باید ببینیم و هیچ کاری نکنیم؟ نه خداییش، تا حالا کسی به عمرش این حجم از *** ها رو دیده؟ حتی شنیده؟ نه سوال من از شما اینه، دنیای بی کینه، دنیای بی کینه، سوال من از شما اینه؟!

2 دیدگاه در “یک روز شیدایی به صرف چای و پیخال

  1. بمیری تو گ..گیجه گرفتیم با این نوشته ت!منم تشکر کنم از دوستت؟ :mrgreen:

    ینی پونزده ساله هام قد تو تو کف در و داف نیستن به ابرفرض،یه فکری به حال خودت بکن :mrgreen: اون دخدره به این خندیده که نزده بهت و گ…پیچ نشدی :mrgreen: حالا برو دمبال شماره پلاکش :P :mrgreen:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

@-: :wink: :twisted: :roll: :oops: :mrgreen: :lol: :idea: :evil: :d :cry: :arrow: :?: ::-O ::) :-| :-x :-o :-P :-D :-? :) :( :!: