وقتی اینجا شروع کردم به نوشتن می خواستم از مسائل روز عقب نباشم و درباره همه چی اظهارنظر کنم و نخود هر آش بشم. اما هم هیتلر شدن سایت قبلیم و هم بالا پایین شدن حال و احوالم دیگه نذاشته به روز باشم. اصلا نمی تونم به مسائل روز فکر کنم. الان برای خودم فقط خودم مهمم.
برادرزاده ی یکی از همکارای بابام توی نوزده سالگی تصادف می کنه و بطور کامل فلج میشه و فقط می تونه پلکاشو تکون بده. متاسفانه هوش و حواسش سرجاش بوده و این عذابو بیشتر می کنه. دانشجو بوده. تصمیم می گیره با همون وضعیت ادامه تحصیل بده و با هر سختی که هست فوقش رو هم می گیره. تنها تعاملش با دنیای اطراف پلک زدنش بوده و حتی تصور چنین حالتی هم وحشتناکه. هرچند وقتی بلایی سر آدم میاد تحملش هم داده میشه اما همیشه باید منتظر یه زندگی باشیم که از حال و روز الانمون بدتره و این کاملا برای من ثابت شده.
اون پسره بعد از سیزده سال همین چند ماه پیش تشنج کرد و به تبع اون دنیا رو وداع گفت. پدر مادرش بعد از مرگ براش تولد گرفته بودن و چه صحنه ی رقت انگیزی. همیشه به این فکر می کنم که اگه من بمیرم و بعدش یه اتفاقی بیفته که یکی از کارا و عادتای من تو ذهن بقیه شکل بگیره، اونا چیکار می کنن؟ مثلا من همیشه با چاییم شکلات می خورم. یا چه می دونم همیشه موقع غذا خوردن یه مجله ای روزنامه ای چیزی هم کنارم هست و دارم می خونم و خیلی عادتای دیگه. همیشه عادات آدما سوژه ای واسه مسخره کردنه اما وقتی دیگه نباشن …
یکی از شبکه ها مستندی رو نشون می داد که زندگی آدمایی با بیماری های مختلف رو بررسی کرده بودن. پسری بود که سی و چند سال بیماری پوستی داشت و پوستش به راحتی کنده می شد و حتی ساق پاش هم پوست نداشت. آخر کار بیماریش تبدیل به سرطان شد و بعد از رسیدن به آرزوهایی مثل دیدن نخست وزیر و انتخاب تابوت مرد. واقعا نمی دونم بعضی مواقع باید چیکار کرد. همه ی ما زندگی خوبی داریم و همونطوری که گفتم همیشه وضع بدتری هم هست اما احساس می کنم به شخصه از خدا طلبکارم. آدم بدی نیستم و زندگی بدی هم ندارم ولی باز نمی تونم از ته دلم راضی و شاکر باشم. دلم معجزه میخواد. میخوام یه اتفاقی برام بیفته که علاوه بر مثبت بودنش حالت اعجاز داشته باشه. نمی دونم. دیگه ادامه نمیدم تا کسی که این سطور رو می خونه وقتش تلف نشه.
دیدگاهی بنویسید