هرچه از عمر گرانم میگذرد، از جنبوجوش و فعالیتم هم کاسته میشود و اکنون به مرتبهای از درونگرایی رسیدهام که ترجیحم بر تنهایی است و در ارتباط با دیگران، باید با انبردست حرف از دهانم بیرون بکشند. فیالمثل ممکن است یک شخص، نیم ساعت درباره لباس زیری که خریده است سخنرانی کند ولی من اگر فرضا دست چپم قطع شود و ازم بپرسند چه شده؟ میگویم هیچی. البته لازم به ذکر است که منظورم از تنهایی، مجردی و سینگلی نیست و اصلا مستعد ازدواجم اما مادامی به این فکر میکنم که بعد از ازدواج، یک نفر همیشه بیخ ریشم چسبیده و شبها موقع خواب باید صدای نفس کشیدنش را کنار گوشم حس کنم، دچار وحشت عمیقی میشوم.
چند سال پیش برحسب وقایع و اتفاقاتی دچار تغییر فاز شدم و دیدگاهم به زندگی دستخوش تحول شد. یعنی از فاز یک آدم عام، خارج و وارد نول فرهیختگی شدم و علاقهام به امور آن، از تمام منافذم فوران میکرد. ثمرهی این خروج، سخت شدن برقراری ارتباط با اطرافیانم بود که به نظرشان، آدمی یبس و نچسب شده بودم. اولین تضادها هم در نخستین نمایشگاه کتاب بعد از چرخشم نمایان شد. من که بیست سال از دنیای کتاب و مطالعه دور بودم، با ولعی وصفناشدنی به خرید و خواندن کتاب تشنه شده بودم. از طرفی هیچوقت تنهایی جایی نرفته بودم. بنابراین به دوستان و آشنایان پیشنهاد رفتن به نمایشگاه را ارائه کردم که همگی بالاتفاق، آن را با بهانههای مختلف رد کردند و لاجرم به تنهایی راهی مصلی شدم.
خیلیها تنها آمده بودند اما من از این وضعیت ناراحت و شاکی بودم. روی پلههای سالن نشستم و با شبه شعر زیر خودم را تخلیه کردم:
روی پلهها نشستم، رو به روم سالن زرده
توی دستم کتاب و کاغذ، توی سینهام پر ِ درده
مردمی رو میبینم که، دستشون تو دست یاره
اما هرکی با من سفر کرد، رفته و برنمی گرده
ناراحت بودم چون اینطور فکر میکنم که گردش و تفریح و سفر، با همراه است که خوش میگذرد و انجام این اعمال در تنهایی، لذتی ندارد و اصلا ارزش انجام دادن ندارد. میگویم حتی رفتن به پارک کوچک نزدیک خانه هم لذتبخش میشود اگر همپای خوبی داشته باشی. حتی مولانا هم بر این عقیده است:
من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن
بی دام و بیگیرندهای اندر قفس خیزیدهام
زیرا قفس با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان
بهر رضای یوسفان در چاه آرامیدهام
اما دوستی را میشناسم که بر این پندار نیست و کاملا مخالف عمل میکند. او به تنهایی کوه میرود، شمال و دریا را سیر میکند، در بهترین رستورانها غذا میخورد و سفرهای داخلی و خارجی و اروپایی و آسیایی میرود. ظاهرالامر خیلی هم بهش خوش میگذرد. یک دفعهای برای رفتن به قراری، با دوستان به توافق رسیده بودیم. با او هم تماس گرفتم و پرسید کجا میخواهید بروید؟ مقصد را گفتم. گفت سرما خورده است و حالندار. اما زنهار که این بهانهای بود برای رد کردن جایی که میخواستیم برویم. بله، شاید مقصد ما چندان جذاب نبود ولی مقصود، دور هم بودن و همصحبتی و دیدار با دوستان بود.
هرچند به تعداد فردبهفرد آدمها، سبک زندگی و نوع نگرش به دنیا وجود دارد و هرکس مخیر است هر طور میلش میکشد روزگار بگذراند. لکن گاهی اوقات هم بد نیست تجدیدنظری در روند زندگیمان داشته باشیم. بار دیگر خطاب به آن دوست و دوستانی که چنین مَنشی دارند، یک مصرع از شعر مذکور مولانا را بازگو میکنم که «زیرا قفس با دوستان، خوشتر ز باغ و بوستان…».