نمی دونم پارسال بود، پیارسال بود که یه شب خواب دیدم توی یه جشن عروسی هستم و به سبک عروسی هایی که توی سریال های تلویزیون نشون میده، عروسی رو تو تالار گرفتن و دورتادور سالن صندلی و میز چیدن. قسمتی که من بودم مسلما قسمت آقایون بود. دقیق یادم نیست ولی داشتم بین صندلی ها راه می رفتم که مرتضی احمدی رو دیدم و رفتم دستشو بوس کردم و اونم سعی می کرد نذاره من این کارو بکنم. وقتی هم بعدش رفتم پیش بابام با حالت تاسف و غضب گفت چرا این کارو کردی؟
از خواب که بیدار شدم به فکر فرو رفتم. چرا مرتضی احمدی حالا؟ چرا یه کاره رفتم دست اونو بوس کردم؟ به هرحال خوابه دیگه خر تو خره. اما حالا شاید این تلقی پیش بیاد که بعد از دیدن این خواب و حرکت محیرالعقولم، حس بدی نسبت به مرتضی احمدی پیدا کردم که در ادامه باید بگم نه. درسته به امراض روانی مختلفی دچارم ولی شخصیتم به قدری پخته شده که با یه خوابی که خودم دیدم احساسم تغییر نکنه.
این بود خاطره ی من از مرتضی احمدی فقید. ولی واقعا چرا مرتضی احمدی آخه؟