رگ به رگ شدن استاد

سال‌ها پیش، سایتی داشتم که توی آن درباره دانشگاهمان، مطالب طنز و فکاهی می‌نوشتم. دو تا از دوستان هم هرازگاهی مطالبی می‌فرستادند. متأسفانه به خاطر آن وبلاگ، دو بار تعهد دادم و بعد از مدتی هم فلیتر شد و دیگر دامنه‌اش را تمدید نکردم. چند روز پیش اسم یکی از آن دوستان را سرچ کردم و به مطلب زیر رسیدم. این متن را توی سایت گذاشته بودم و گویا یکی از بازدیدکننده‌ها آن را توی یک انجمن کپی کرده. راستش در حال حاضر دسترسی‌ام به مطالب آن سایت کمی دشوار است و این مطلب هم ناقص کپی شده. بااین‌حال خواندنش خالی از لطف نیست.

—————————————-

از درس شیرین شایدم تلخ شایدم ترش شایدم دو مزه ذخیره و بازیابی اطلاعات شروع می کنم.

چهارشنبه بود. دومین جلسه درس (اولین جلسشو پیچونده بودم) با ده دقیقه تاخیر رفتم سر کلاس تا رسیدم دیدم شروع کرد اسم ها رو خوندن. همه اسم هارو خوند غیر از اونایی که اولین جلسشون بود اومده بودن. استاد گفت اسم هر کسی رو که نخوندم بگه تا اسمشو بنویسم ( خوب وارد فضای کلاس میشیم)

استاد: کیا اولین جلسشونه دستاشون بالا

یهو ۱۲۰ تا دست رفت بالا (منظورم ۷ تا دسته جَووو دادم)

استاد: خوب شما اسمت چیه؟

یارو: نقدی

( نکته:این استاد انقدر بلند حرف می زنه که بعد کلاس حتما باید گوشاتو مسواک بزنی)

استاد: چی تقی؟

یارو: نه استاد نقدی (با حالتی شمرده تر)

استاد: آهان نقیبی

یارو: استاد نقد نسیه …. نقدی

استاد (با لبخند): آهان نقدی خوب از اول بگو نقدی چرا آروم میگی مردی گفتن زنی گفتن بلند و رسا صحبت کن.

استاد اسم چند نفر دیگه رو پرسید تا رسید به اسم من.

من پیش خودم گفتم اونا که اسم و فامیلشون راحت بود خودشو کشت تا فهمید ….

استاد: شما

من: احرار قـ..

استاد: چی؟

دیدم فایده نداره گویا استاد کره

من(با صدایی بلند):احرار با ح جیمی از حر میاد فامیلمم قـ..

استاد: اوه ببخشید چرا قاطی می کنی چرا انقدر داد می زنی میشنوم

من: استاد داد نزدم خواستم بگم خیلی مَردم

دو ساعت بعد ۵ دقیقه آنتراک داد.

من با یه لیوان قهوه اومدم سر کلاس.

استاد درسو شروع کرد.

استاد: آقا سر کلاس چیز نخورید.

من: استاد داغ بود آوردم سرد بشه. نخوردم.

استاد: می دونم آبه

من: نه استاد قهوه ست

استاد: مگه اینجا قهوه خونه ست؟

من: اِ پس اشتباه اومدم فکر کنم قهوه خونه کلاس بغلی بوده اشتباهی اومدم این کلاس. استاد شرمنده با اجازه برم کلاس بغلی (اینجارو با صدای عادی گفتم چون گوشاش سنگین بود نشنید)

استاد: اونجا چه خبره چرا همه می خندید؟

…………

میریم سر یه درس ۷ مزه دیگه به نام مدارهای الکترونیکی

یکشنبه بعد از کلی کلاس ساعت ۴.۳۰ باید برم سر کلاس مدار.

درس داد و درس داد تا رسیدیم به آنتراک.

کلاس داشت شروع میشد علی گفت بیا یه سر بریم wc

گفتم بریم مخمون باز میشه.

Wc بودیم علی گیر داد یه دهن ابی بخون.

گفتم: ول کن کلاس شروع شده زود باش بریم.

علی: بخون دیگه دل تنگمو بخون

من: باشه … دلللل تنگممممممم دللللل تنگم دل تنگ از این بیداد

چند ثانیه بعد استاد وارد wc شد.

استاد: بچه ها کلاس شروع شده ها

من: داریم میایم

استاد: بچه ها صدای کی بود تو کلاس می پیچید؟

(کلاس و wc دیوار به دیوار همن)

من: چه صدایی استاد؟

استاد: صدا خوندن

من: استاد ما که صدایی نشنیدیم… علی تو صدایی شنیدی؟

علی:نههههه

من: حتما از بیرون بوده ما که صدای آواز ماواز نشنیدیم

بعد رفتیم سر کلاس.

علی: سیب آوردم می خوری؟

من: نه حس گاز زدن ندارم.

علی در بهترین فرصت نصف سیب رو با یه گاز کرد تو دهنش و به زور داشت می جوید.

من: استاد ببخشید میشه سر کلاس سیب خورد؟

علی همون طور که داشت گاز می زد رنگش قرمز شد با اشاره به من می گفت نگو نگو

من:استاد ببخشید آقای ک.ل سوال دارن

استاد: بله آقای ک.ل

علی:

(دهن پر بود نمیتونست حرف بزنه)

استاد:سوالتونو بپرسید

علی : پههه ههههه

(پقی خندیدو کلی سیب از تو دهنش پاشید بیرون)

استاد: اگه حالت خوب نیست می تونی بری بیرون

علی به زور هر چی تو دهنش بود قورت داد و گفت نه استاد حالم خوبه

بعد استاد یه مثال داد بچه ها حل کنن بعد اومد سر وقت ما گفت چی شده بود؟ گفتم هیچی استاد اومد سوال کنه آدامس پرید تو گلوش.

………………………………

این ماجرایی که میخوام بگمو مهران تعریف کرد من واستون می نویسم (با کمی تغییرات):

کلاس برنامه نویسی پیشرفته:

استاد رو به دو تن از بچه ها می کنه ( مهران و سعید) و میگه: این پروجکتورو راه بندازید.

مهران و سعید دست به کار میشن و چون جا واسه لپ تاپ نبوده میذارنش رو صندلی.

استاد : اِ پس من کجا بشینم؟

مهران: استاد الان واستون یه صندلی میاریم

استاد: نه نمی خواد من وایستاده میشینم

(اینجا غیر از سوتی استاد، سوتی های دیگه هم هست)

و باز هم کلاس برنامه نویسی پیشرفته:

کلاس شلوغ استاد کلافه

به زور کلاس رو ساکت می کنه بعد بچه ها (واقع در آخرین ردیف) دوباره شروع به حرف زدن می کنن. استاد رگ به رگ میشه میگه …..

دیدگاهی بنویسید


سه حکایت (قسمت پانزدهم)

در راهروری ساختمان اداری دانشگاه…
پسر اول: ای بابا همش باید بریم این اتاق اون اتاق. خسته شدیما
پسر دوم: دیگه همینه دیگه. باید این پروژه رو طی کنی.
——————————————————–
اون: اصلا من نمک جمعم. هرجا میرم بیرون دفعه بعد میگن اینم بگید بیاد.
من: اتفاقا منم نمک جمعم. هروقت میریم بیرون دفعه بعد میگن اینو دیگه نیارین.
——————————————————–
پسری در جوار دوتا دختر نشسته و با هیجان خطاب به یکیشون درحال صحبته.
-: ببین یعنی یه عکسی گذاشته بود اینستا که اگه ببینیش پشمات می ریزه…

دیدگاهی بنویسید


سه حکایت (قسمت سیزدهم)

سال ها پیش عصر یک روز دوشنبه ی زمستونی یکی از همکلاسی ها رفت از بوفه یه دونه ساقه طلایی گرفت و چندتایی خورد. ناگهان با کائنات اتصال برقرار کرد و ساقه طلایی رو به همه تعارف کرد و گفت خیرات بابابزرگمه براش فاتحه بفرستین.
رفته بودیم جلوی دکه ی انتشاراتی واسه کپی. دوست عزیزمون هم ول کن معامله نبود و همچنان برای پدربزرگش خیرات پخش می کرد. تا اینکه توی شلوغ پلوغی، یکی از ساقه طلایی ها روی زمین افتاد و کسی لگدش کرد. یکی از بچه ها با خنده گفت: “بابابزرگت له شد! ببین بابابزرگتو!…” و یکی دو نفر دیگه هم دست گرفتن.
خیلی هم طول نکشید که اتصال این دوستمون قطع شد و شروع کرد به فحش دادن به خودش: من به …. ننه م خندیدم، من ننمو ….
—————————————————-
-: تشییع جنازه محسن واشقانی رفتی؟
-: یا خدا محسن واشقانی کیه دیگه؟
-: بابا همین خوانندهه سرطان داشت تازه مرده دیگه. نمیشناسیش؟ خیلی معروفه که….
-: جان؟
—————————————————
-: خب حکم چیه؟
-: آس
-: :-|

دیدگاهی بنویسید


حسن خاتمه

می خواستم لباس پاییزی بگیرم و با یکی از دوستان رفته بودیم توی یکی از مغازه های پاساژ. یکی از لباس ها رو پوشیدم و برای اینکه اجناس مغازه های دیگه رو هم دیده باشم، لباسو درآوردم و گفتم بریم یه دوری بزنیم دوباره میایم.
دوستم به فروشنده گفت: آره حالا واسه “حُسن خاطره” باز بریم ببینیم بعدش برمی گردیم.
آقا من کفم بریده بود از این کلمه ای که گفت. با این همه ادعا نشنیده بودم اصلا. بالاخره بعد از چند دقیقه تحملم تموم شد و ازش پرسیدم: این حسن خاطره که گفتی یعنی چی؟
-: من گفتم؟ کی؟
-: تو مغازه دیگه. گفتی واسه حسن خاطره یه دوری بزنیم برگردیم.
-: آهان… گفتم حسن خاتمه بابا
-: همین حسن خاتمه یعنی چی حالا؟
-: نشنیدی میگن واسه حسن خاتمه؟
-: (بعد از کمی در فکر فرو رفتن) نکنه منظورت حسن ختامه؟
-: آره دیگه. همون.
-: :-|
حالا کاری نداریم که حسن ختام رو حسن خاتمه گفت، ولی آخه اصلا چه ربطی داشت؟ یعنی عمرا اگه معنیشو بدونه.

دیدگاهی بنویسید


زلف بر باد مده

حدودا پونزده سال پیش بود. من بودم و زن دایی و دخترخاله ام که چند سالی ازم کوچیکتره. زن داییم بطور ژنتیکی زال بوده و موهاش هم سفید و البته کلا آدم بی اعصاب و از اونایی که زود همه چیو به خودشون می گیرن و زود بهشون برمی خوره. بعد این دخترخاله ام برگشت بهش گفت: «می خواین بگم موهای شما چه رنگیه؟» زن داییم یه کم شوکه شد و با تردید گفت: آره. دخترخاله گفت: آخه نمی تونم بگم، ناراحت میشین.
با همون عقل کمم می خواستم بحثو عوض کنم. اگه می گفت موهات سفیده اونم فکر می کرد مامانش یا خاله اش بهش یاد دادن و بیا درستش کن. همش چرت و پرت می گفتم ولی زن داییم هی می گفت: «نه بگو ناراحت نمیشم.» خلاصه آخرش دخترخاله ام با لبخند شیطنت آمیزی گفت: قهوه ای عنی
نفس راحتی کشیدم و خدای خودم رو شکر کردم.

دیدگاهی بنویسید


سه حکایت (قسمت دوازدهم)

یه بار تو تاکسی نشسته بودم، عقب، ته. بعد کرایه رو حساب کردم خواستم پیاده شم، اون دو تایی که سمت راستم نشسته بودن پیاده شدن تا منم پیاده شم. بعد من در سمت خودمو باز کردم پیاده شدم.
————————————————
رضا: شنیدی داف علیشمس، نیلوشمسه؟
من: آره بابا تازه فهمیدی؟
رضا: خب پس داف منم رضاشمسه
من: ای خـــــــاک تو سر …… بازت کنن. اصلا ببینم مگه تو داف داری؟ داشتنیه مگه؟
————————————————
بابام: یکی یه لیوان آب بهم بده جیگرم خشک شد
ایشون علاقه ی خاصی به ترکیب انواع ضرب المثل ها با همدیگه دارن.

دیدگاهی بنویسید