آرایشگاه زیبا

خب بعد از سال ها اومدم تا کمی از دنیای سیاه و کثیف و لجن در مال فاصله بگیرم و دو زار وقت هم صرف خودم و خونواده ام کنم.

از قضا یه ماه پیش می خواستم برم سلمونی و این امر همیشه با آیین های خاصی همراهه. مثلا از یه هفته قبل باید تصمیم بگیرم که چه روزی قصد رفتن به آرایشگاه مردانه رو دارم و حتی ساعتش هم باید مشخص باشه. ضمن اینکه نوع پوششی که می خوام باهاش برم هم باید تعیین بشه. قبل از رفتن باید یک یا حداکثر دو روز قبل ار مراجعه، حموم رفته باشم و همچنین نباید زیر پیرهنم زیرپیرهنی بپوشم چون مو میره لاش گیره می کنه.

اون روزی که داشتم می رفتم یه تا پیرهن بیشتر نداشتم و یهو طوفان شدیدی درگرفت. یادمه دو سال پیش نزدیک خونه امون وایستاده بودم تا جمعی از دوستان با ماشین بیان و بریم بگردیم. باد تندی هم می اومد و رو به جماد بودم. یه مرد میانسالی از جلوم رد شد و با خنده ای که گویی به مشکلات بود به من گفت: این بالاها عجب بادی میاد! و در این هنگامه بود که می خواستم یقه امو جر بدم و نعره زنان سر به سوی بیابان بگذارم.

خلاصه داشتم می رفتم که یه پسری رو ویلچر نشسته بود و به من گفت ببخشید … رفتم پیشش. گفت ببخشید یه سی دی این زیر افتاده؟ دولا شدم و از ریر ویلچرش و از روی زمین یه سی دی فیلم اکشن که به نظر می اومد صحنه هم کم داشته باشه برداشتم و بهش دادم. بعد گفت ببخشید میشه از این مغازه یه شارژ همراه اول برام بگیری؟ گفتم باشه و گمان بردم که میگه منو تا اونجا ببر و داشتم هلش می دادم که گفت نه … و یه مقدار پول داد که برم براش شارژ بگیرم که گرفتم و مغازه دار جای بقیه ی پول بهم آدامس داد. پیش پسره که برگشتم، از پول خودم گذاشتم و بهش دادم و گفتم آدامسا رو برمی دارم و حس پوریای ولی رو در لحظه احساس کردم. البته من این اخلاق جوانمردانه رو از آقا تختی یاد گرفتم.

رفتم تو آرایشگاه و دیدم یه دختره نشسته. یه نگاه به نوشته ی آرایشگاه انداختم و یه نگاه به خودم و همینطوری هنگ بودم که پسره ی آرایشگر از محل اختفاش بیرون اومد، درحالیکه بازی حساس استقلال سپاهان (که بدبختی تموم هم نمی شد) داشت از ال سی دی مغازه پخش می شد. پسره دو چشمش به ال سی دی بود و یه چشمش به موهای من و چهارتا چشمش هم به دختره. یه گوشش به مزدک بود و یه گوشش به دختره. یه دستش تو شر*** بود و یه دستش به قیچی. بعد نه که من خیلی مأخوذ به حیام و انسان بدبختی هستم، نکردم از تو آینه یه نگاه به دختره بندازم.

دختره می گفت وزنه ی پنج کیلویی می زنم و پسره می گفت نزن واسه دماغت بده باد می کنه. که فهمیدم دختره دماغشو تازه عمل کرده. می خواستن یه پول پارتی هم برگزار کنن و نگران این بودن که تو ایام فاطمیه بهشون گیر ندن. می خواستم بگم میشه منم بیام؟ و همونطور که انتظار دارین و دارم و دارند، نگفتم.

در آخر هم با تعرفه های جدید حق العملش رو دریافت کرد و من با کوهی از اندوه و با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضمیری امیدوار به فضل خدا از خدمت خواهران و برادران مرخص، و به سوی جایگاه ابدی سفر کردم.

دیدگاهی بنویسید


کارت گرافیکمو بردم باشگاه

ساعت یک و بیست و شش دقیقه ی بامداد روز دهم فروردینه. دارم با گوشیم آهنگ گوش میدم چون کامپیوترم که آرشیو آهنگام توشه، دچار نقص فنی شده و چون خودم مهندسم پس خودم باید درستش کنم. قبل از عید همچین قصدی داشتم، بنابراین کارت گرافیک معیوبم رو بردم کامپیوتری سر کوچه و گفتم اینو بگیر یه نوشو بده. گفت شاید مشکل از این نباشه و از عمه ی انویدیا باشه و فلان و زر مفت. گفت سیستمو بیار ببینم. رفتم آوردم گفت فردا سالم بیا ببر. گفتم آره حتما.

فردا رفتم گفت ببین درست شده و یه آهنگ از هاردم پلی کرد و همه چی درست بود. گفت کل سیستمو پیاده کردم فوت کردم اندازه خونه تکونی خونه عمه ام اینا ازش خاک دراومد. کمی پول گرفت و خفه شد و منم اومدم خونه دیدم درست نشده و برگشتم و سلامی عرض شد. هیچی دیگه آخرش نه تنها درست نشد بلکه دیدم پایه ی رم شکسته و فن سی پی یو صدای بابابرقی میده. هرچند پولو پس داد اما آدم از آفتابه آب بخوره ولی کامپیوترشو دست غیر مهندس جماعت نده.

شاید این ضمیمه ی روزنامه همشهری رو که ملت لوازم دست دومشونو میذارن واسه فروش بگیرم و برم دم در خونه مردم. خدا رو چه دیدی شاید عدو شود سبب خیر و ما هم به نیمه ی نصف گمشده امون نائل اومدیم و وقتی بچه امون به دنیا اومد بهش میگم اومدم کامپیوتر مامانتو بخرم نگو …. بله؟ …. چیکارم داری؟ الان میام، دارم تایپ می کنم خانوم… من با اجازه برم ظرفا رو بشورم. معلوم نیست این یعقوب چیکار می کنه تو خونه.

بالاخره با سلام و صلوات و زور و کتک رفتم باشگاه بالدی بیلدینگ ثبت نام کردم و قضاقورتکی و نصفه نیمه رفتم هارتل زدم. بعد یه مربی داریم که صبح علی الطلوع ساعت هفت صبح در باشگاه رو باز می کنه تا یازده شب تنها کاری که می کنه اینه که آهنگای جدیدو رو سیستم پلی می کنه. بعد واسه اینکه حوصله اش سر نره میشینه کتاب صد و یک راه برای اینکه چگونه عمه ی شادی داشته باشیم و یا هنر گفتگو با عمه ی هرکس در هر کجا و هر قبرستونی رو سق می زنه و آخرش نفهمیدم بالاخره کی میخواد این روش ها رو تو زندگیش پیاده کنه. صبح تا شوم رو صندلی نشسته خوبه زخم بستر نمی گیره. (شایدم گرفته باشه ما که ندیدیم نمی تونیم درباره مردم زود قضاوت کنیم)

حالا یه روز این دوست ما با همون کفش باشگاه رفته مستراح ادراریده به زندگی و اومده رو موکت باشگاه با همون کفش. بعد مربیه دراومده میگه بلادل من این کال دلسته آخه؟ بعد این رفیق ما واسه توضیح با کفشش تو کل استادیوم قدم رو رفت. مربیه بدبخت کل کف زمینو با زبون لیس زده بود تا کانهو آینه برق بزنه.

در همین لحظه ی نکبت بار تصمیم گرفتم اسم بچه هامو بذارم یعقوب و آینه. حالا بعدا درباره باشگاه منحوس بیشتر توضیح میدم الان برم ببینم آینه ی بابا چی میخواد عین سگ داره واق می زنه.

پی نوشت: یه ماه کدوم گوری بودم؟

دیدگاهی بنویسید