شانس مجدد

میگن شانس در خونه آدمو یه بار بیشتر نمی زنه اما گویا این روزها بخت و اقبال به من رو کرده و خوش شانسی داره از در و دیوار برام می باره.

وقتی ژتون غذای دانشگاه توی سایت باز میشه، قوم لوط(!) مثل یوها حمله می کنن و ظرف مدت خیلی کوتاه، ظرفیت ژتون غذا تکمیل میشه، مخصوصا اگه چلوکباب باشه. خب منم اومدم مثل بقیه رزرو کنم که گفت پول تو حسابت نیست. رفتم پول واریز کردم و برگشتم دیدم ظرفیت پر شد. کلهم سی ثانیه طول کشید یعنی.

بالاخره روز موعود رسید. می خواستم برم خونه که دوستم گفت «بیا من اسهال دارم زیاد نمی تونم بخورم» حالا نمی دونم چطوریه ولی اصولا آدم اسهال می گیره، چون دفعش زیاد میشه باید بیشتر بخوره ولی به هرحال. وارد سلف شدیم و من سینی به دست منتظر دوستم بودم. نفر جلوییش رفت پشت گیت و کارت زد و در گیت باز نشد. صاحب گیت گفت مثل اینکه خراب شده و برید بصورت مستقیم از صاحب دیگ، غذا بگیرید. خب کور از خدا چی می خواد؟ منم عین خیار چنبر رفتم غذا گرفتم. هرچند صاب گیت خیلی بهم مشکوک شده بود چون از شدت استرس شر شر عرق می ریختم و همش بهش زل می زدم. بعد از اینکه غذامو گرفتم با شعف خاصی داد زد درستش کردم! درستش کردم! و برهنه به سمت محوطه ی دانشگاه دوید.

این از شانس اول. شانس دوم زمانی به وقوع پیوست که روزنامه خریده بودم و دم کیوسک روزنامه فروشی می خواستم بچپونمش تو کیفم که ناگهان مرد حدودا سی ساله ی چاق و کچلی درحالیکه تعداد کثیری جوراب مردونه دستش بود به سمتم اومد و با حالت مفلوکانه ای گفت آقا جوراب بخر اصله. گفتم نمی خوام زیاد دارم. گفت «بخر دیگه اینا جنسشون خیلی خوبه دست بزن … دونه ای پنج تومن سه جفت چهار تومن.» والا من شنیده بودم وانتیا میگن یه کیلو پیاز دویست پنجاه تومن، چهار کیلو هزار تومن، ولی این مدلی یه کم درکش برام ثقیل بود. گفتم حالا بذار اینا رو بذارم تو کیفم … (البته دروغ می گفتم و می خواستم زمان رو به نفع خودم بخرم و وقتی روزنامه رو کردم تو کیفم یهویی در برم) در همین حین و بین بودم و داشتم زور می زدم و اونم هی بغل گوشم التماس می کرد که یکدفعه چهار پنج تا قل چماق ریختن سرشو و گفتن بشین تو ماشین بینیم. و مثل گوسفند کشیدنش سمت پراید رنگ و رفته. منم که از خدا خواسته چهار تا پا داشتم، چهار تا دیگه هم قرض کردم و یورتمه رفتم تو کوچه ها.

شانس سومم زمانی رخ داد که از امتحان برگشته بودیم و توی میدون آزادی به سمت ایستگاه اتوبوس بی آر تی با دوستم درحال حرکت بودیم. به دوستم گفتم «این اتوبوس بی آر تی ها یه اسم جالبی دارن که فقط بالا سر راننده نوشته. نمی دونم بوی کینگ بود، کونگ بوی بود بوی پلی بود چی بود ولی توش بوی داشت.» خلاصه برای یافتن کلمه ی دوم، مثل شتر و دور از جون مثل زرافه گردنمو به این سمت و اون سمت کج می کردم بلکه بتونم اون طرف اتوبوس که اسمشو نوشته رو هم ببینم که ناگهان … دررررررپف! برگشتم دیدم یه دختره تو شیکممه! بی اختیار گفتم ببخشید و گیج و منگ به راهم ادامه دادم. البته خیلی هم حال نداد. سفت بود.

خب ما توی درس سیستم عاملمون یه بحثی داریم به اسم الگوریتم شانس مجدد. به این صورت که سیستم عامل برای حذف داده ها از حافظه، میاد داده های بلااستفاده رو حذف می کنه و توی این الگوریتم یه شانس مجدد براشون قائل میشه که مورد استفاده قرار بگیرن و در غیراینصورت شوت میشن بیرون. حالا این وضعیت منه و به زودی سیستم عامل سرنوشت منو از زندگی ِ مرغ وار به قعر بدبختی و شاخص فلاکت خواهد افکند. به امید آن روز …

پی نوشت: میگم که قوم لوط همونایی بودن که یهویی هوس می کردن یکدفعه به یه جا حمله کنن دیگه؟ هان؟

دیدگاهی بنویسید