ناشناس ها

-: بیا چند طبقه بریم بالا، اصغر فرهادی داره کتابشو امضا می کنه ببینیمش. -: اصغر فرهادی کیه دیگه؟ نویسنده س؟ -: omg

اگه بخوام خیر سرم دقیق بگم، چند روز قبل از فوت مرتضی پاشایی بود که می خواستم برم نمایشگاه مطبوعات ببینم چه خبره و یکی از دوستان هم مرامی باهام همراه شد. رسیدیم و دم در مصلی گفت: «عه این یارو … چی بود اسمش؟» سرم رو برگردوندم و کزازی رو وسط یه مشت سیبیل دیدم. گفتم کزازی؟ گفت نه بابا این یارو مجری خاطره ها. سرم رو که بیشتر گردوندم مسعود فروتن رو دیدم که داشت با چند نفر کت شلواری بحث خیلی جدی می کرد. دوستم گفت: میخوام برم باهاش عکس بگیرم. گفتم «الان بری فحش میده.» لکن بی خیال شدیم و رفتیم تو سالن. احساس عذاب وجدان پیدا کردم و گفتم: حالا شاید حرفشون تموم شده باشه، برگردیم عکس بگیریم. برگشتیم ولی یار رفته بود و خرما بر نخیل.

جلال الدین کزازی
جلال الدین کزازی

 

تو نمایشگاه کتاب همیشه به همراهام میگم نذارید من کتاب بخرم چون هیچ کنترلی رو خودم ندارم و هی می خرم آی بدو آی بدو. این نمایشگاه کذایی هم ارواح خیکم به دوستم گفتم به هیچ عنوان، حتی اگه مجبور به ضرب و شتم شدی نذار من مجله بخرم. اما متاسفانه روش های قهری روی من جواب نمیده و باید فرهنگسازی درست بشم. در حالی که تو یه دستم مجله و تو یه دستم کلوچه، یهو از خواب پریدم، عیدو اینجا ندیدم و در ادامه رو هرچی خوابه که سرابه جا به جا خط کشیدم وای عیدو اینجا ندیدم (ساکت شو پلیز).

هن و هن کنان می رفتیم و شخصیت های معروف رو دید می زدیم تا اینکه یهویی دیدم نوری زاد وارد یکی از غرفه ها شد. به دوستم گفتم تو قدت بلندتره منم روم نمیشه برو از نوری زاد عکس بگیر. گفت کی هست؟ گفتم فعلا عکسو بگیر بعدا در گوشِت میگم.

نوری زاد

در حین و بین عکس گرفتن و دراز کردن گردن در بین جمعیت بودیم که یه مرد میانسال شیش تیغ جین پوش با ضرب زد رو شونه ام. گفتم منو گرفتن دیگه حالا سایتای خارجی میگن حامدو آزاد کنین. برگشتم. گفت کیه؟ با ترس گفتم نوری زاده. با غضب گفت کی؟ تو دلم گفتم این از اون ضد انقلابای تیره. دوباره گفتم آقای نوری زاد. با اخم خطرناکی گفت بابا میگم کیه؟ گفتم اوه اوه آقای دکتر نوری زاد. گفت «هی میگن نوری زاد خب کی هست اصلا؟ چیکاره س؟ very angry» البته خدا رو شکر قبل از اینکه نیاز به توضیحی از جانب من باشه، به یه بنده خدای دیگه گیر داد و من در رفتم.

عزم جزم رفتن کرده بودیم که دم یکی از غرفه ها باز نحس فروتن رو دیدیم که چندتا دختر نوجوون احاطه ش کرده بودن و باهاش عکس می گرفتن. این دوست منم با دویست سانت قد و سی سانت… نه حالا بیست سانت دیگه تهش پونزده سانت سیبیل گفت منم برم عکس بگیرم. رفت جلو زد رو شونه ی فروتن و با لبخند شیطنت آمیزی گفت عکس! zolfi فروتن گرخید و طوری گفت کجاس؟ که انگار ممکنه یه چهار بگیریم جلو شیکمش و حواسش نباشه. البته هدف اصلی من از این عکسی که گرفتم این دو نوگل نبودن و همونطور که توی تصویر هم مشخص کردم، بنده عاشق اون خانوم پشتی شدم و به این بهانه ازش عکس گرفتم تا بعدا تو شهر بگردم و عکسشو به همه نشون بدم تا آخر پیداش کنم و به عشقم برسم. فقط نمی دونم این دو تا رو چطوری پاک کنم از تو عکس؟

عکس با مسعود فروتن - یادگاری

قرار بود توی یکی از پردیس های سینمایی نزدیک، اصغر فرهادی با یه تعداد از بازیگرها و فیلمسازای معروف بیان تا از کتاب فیلمنامه های فرهادی رونمایی بشه و بعدش هم کتاباشو برای مردم امضا کنه. من هم با یکی از دوستان بطور کاملا اتفاقی حضور به هم رسوندیم. اول که اصلا فرهادی رو یادش نمی اومد و بعد از ارائه ی پاره ای توضیحات، یادش اومد که عه همون کچله. رفتیم دم کتابفروشی. حدود دویست سیصد نفر کتاب به دست تو صف بودن تا نوبت امضا شدنشون برسه ولی ما مثل شتر سرمونو انداختیم پایین و رفتیم تو.

چندتا بازیگر نیمه معروف اونجا وول می زدن ولی اطراف فرهادی که پشت میز نشسته بود خیلی شلوغ بود و فقط توی ال سی دی موبایل یکی از حاضرینی که داشت فیلم می گرفت، گوشه ای از کچلی سر فرهادی رو مشاهده کردیم. داشتیم به بیرون هدایت می شدیم که گفتم: «این ارسطوئه ها… پایتخت. نمی خوای عکس بگیری باهاش؟» گفت اون باید با من عکس بگیره.

سر اصغر فرهادی

و رفتیم دنبال کارمون.

آر یو کیدینگ می ۱: طرف اومده از شیش جا خودشو بریده و دوخته که نیکولا رو دیدم تو نمایشگاه. کی هست اصلا؟ وبلاگ می نویسه؟ خب منم واسه اینجا خودمو از هشت جا میشکافم و بخیه می زنم ولی نه تنها کسی دوست نداره ببینتم، بلکه اینایی هم که دیدن حالشون ازم به هم می خوره.

آر یو کیدینگ می ۲: -: سلام خوبی؟ کجایی؟ -: سلام خونه م. -: وقت داری بریم این کش شورتم شل شده بدم گارانتی درستش کنه؟ -: چی؟ ?what خب باشه بریم

دیدگاهی بنویسید


شکست شکست تا پیروزی

خب از اونجایی که موتور نوشتنم با کشیدن ساسات هم روشن نمیشه، از سر ناچاری آرشیو رو شخم زدم بلکه نون خشک و ماستی پیدا شه و بذارم اینجا. پست زیر باز از همون وبلاگ گروهی دانشگاه هست که حدودا چهار سال و یک ماه پیش گذاشته بودم اونجا. باز بهتر از هیچیه.

—————————————————————–

خب ضمن اینکه امیدوارم اگه عزاداری کردین مقبول افتاده باشه و اگه هم تو طول ترم درس نخوندین ایشالا این چند روز می خونین و نمره های خوب می گیرین و یه دعا هم به جون ما می کنین که اگه نکنین یعنی نکردین دیگه.

قبل از تحریر، عرض کنم خدمتتون که شخص بنده، هیچ مشکلی با نسوان ندارم و خیلی هم بهشون احترام میذارم و مخصلشون هم هستم و تازشم سی چهل بار شکست عشقی خوردم از یه نفر! بنابراین اگه چهارتا خط جمله نوشتم صرفا شوخی می کنم و اصلا قصدم این نیست که جدی بکنم. بلکه جدی جدی …

واقعا یکی از اقشار زحمتکش جامعه ی ما راننده های تاکسی و مسافربرای شخصی هستن. صبح تا شب مشغول حمل مسافر و غر شنیدن و گرفتن اسکناس پاره و دید زدن از توی آینه ی وسط و بغل و لاس زدن با دختری که سمت شاگرد نشسته و خوردن مخ مسافرا هستن. راننده های خط دانشگاه – میدون قدس هم مستثنی نیستن و واقعا دارم می بینم که بندگان خدا برای سوار کردن یه مسافر چه جری می خورن. حالا دانشجوهه با کلی ناز ناز کرشمه وای از این ادا و عشوه میاد سوار تاکسی میشه و اگر هم دختر باشه دماغشو می گیره چون پسری که کنارش نشسته بوی گند عرق میده.

در تصویر زیر یکی از رانندگان محترم رو می بینین که حدفاصل دوتا جدول، به حالتی که توی مستراح میشینن، مشول بارگیری (مسافرگیری) و رفع مزاج و خستگیه. البته عکاس ما بعد از گرفتن این عکس با حمله برخی عناصر معلوم الحال که قفل فرمون دستشون بود مواجه میشه و فرار رو به قرار ترجیح میده.

راننده تاکسی دانشگاه

راستی یادتونه گفتم یه دختری وسط کلاس وایمیسته؟ علتشو کشف کردیم. چون چشاشو عمل کرده باید وایسته. چندی پیش هم سر یکی از کلاسا نشسته بودیم که دختری داف! لنگان لنگان وارد کلاس شد و درحالیکه به یه پا کفش و به یه پا دمپایی داشت چند ردیف جلوتر از ما نشست. وسط کلاس مشغول ور رفتن با اچ تی سیش بود که استاد گفت خانوم اگه مشکل داری می تونی بری خونه این شب جمعه ای حال کنی. دختره گفت نه استاد دارم گوش میدم. استاد گفت آخه جزوه هم که نداری که قربونت بشه. گفت استاد تو ماشین جا گذاشتم، پام هم سوخته نمی تونم برم بیارم.

خب اینجا ما نشستیم علت این سوختگی رو بررسی کردیم. یکی گفت شب کنار بخاری خوابیده پاش چسبیده بوده بعد صبح پا شده گفته بو میاد. بوی چیه؟ یکی گفت زیر کرسی بوده پاش گرفته به منقل. یکی گفت توی این دستگاه سیمولیتور (امولایزر؟ اینی که توش برنزه میشن چیه اسمش؟) خوابیده بعد در دستگاه باز بوده اشعه زده پاش سوخته. دیگری فرمود خب شاید کنار ساحل داشته برنزه می شده. منم فریاد برآوردم که خفه شید الاغ ها. من بعد از چهل و هشت بار خوردن شکست عشقی از یه نفر! حالا میخوام برای بار چهل و نهم از یه نفر دیگه بخورم. گفتن چی میخوای بخوری؟ گفتم کوفت! شکست دیگه.

درحال برگشتن سمت منزل بودیم که موبایل من که سالی دوبار هم زنگ نمی خوره به صدا دراومد. شماره ناشناس بود. برداشتم گفت : (با صدای غلام پیروانی بخونین) الوووو … ممد کوجی؟ ای دختر ول کردی روش نام گذاشتی رفتی میام دک دهنه چکه پوزته به خاک بَمالم سرته گوشنه تا گوش می برُم. خلاصه الان هم نشستم تا یکی پیدا بشه برای بار پنجاهم شکست بخورم حداقل رند بشه.

عزیزان! چندی پیش یکی از دوستان ما یه دفعه از صحنه ی هستی گم و گور شد و خانواده اش اطلاعیه ای ول کردن که تو تصویر زیر می بینین.

گمشده پیداش کنین

حالا یه چندتا سوال پیش میاد. یک اینکه نامبرده از پنجشنبه ساعت ۶ غروب کجا رفته؟ اصلا کدوم پنجشنبه؟ پنجشنبه ی این هفته، دو هفته ی پیش، هفته ی بعد، کی؟

دوم تا این لحظه به منزل بازنگشته؟ کدوم لحظه؟ شاید بنده خدا یه ساعت رفته بیرون نون بخره، بعد اینا زرتی رفتن آگهی چاپ کردن.

سوم این بنده خدا بیشتر شبیه قاتلاس. دور از جون با ممد بیجه مو نمی زنه. اینو دیدیم باید فرار کنیم (این سومی سوالی نبود ، اخباری بود).

در آخر هم بگم که چند وقت پیش جمله ی قصاری از خودم بیرون دادم که هنوز هم که هنوزه موهای همه جام سیخ میشه. جمله اینه: آرزو دارم روزی با ball هایم پرواز کنم. احسنت به خودم که اینقدر کولم!

دیدگاهی بنویسید