یکی از فیلمهای مهجور هالیوود که در ژانر جنایی-معمایی ساخته شده، فیلم Gone baby gone به کارگردانی بن افلک است. داستان کلی فیلم ازاینقرار است که در شهری کوچک، ناگهان دختربچهای ناپدید میشود. درحالیکه مادر معتاد و هوسران او خیلی هم غصهدار فقدان فرزندش نیست، پلیس با همراهی مردم شهر برای یافتن بچه بسیج میشوند. بعد از مدتی جستجوی بیثمر، پلیس به این نتیجه میرسد که او کشتهشده است. اما یکی از افسران پیگیر و قانونمدار، با سماجت بیشازحد پی میبرد رئیس پلیس سابق شهر که بهتازگی بازنشسته شده و فرزندی هم ندارد، دخترک را ربوده و در حال حاضر همراه با خانوادهاش در خانهای خارج از شهر زندگی میکنند و هم دختر و هم خانوادهی رئیس پلیس از این وضعیت بسیار خشنودند. حالا پلیس وظیفهشناس باید انتخاب کند که کودک با این خانواده بماند و خوشبخت شود یا نزد مادر ولنگار و بی بند و بارش برگردد و با انتظار آیندهای نامعلوم بزرگ شود.
در طول زندگی اغلب آدمها موقعیتهایی پیش میآید که با چالش انتخاب کردن مواجه شوند. گاهی این گزینههای انتخابی اهمیت ویژهای پیدا میکنند و البته چنان نفع و زیانشان درهمآمیخته که هر تصمیمی عواقب و سرنوشت خای خودش را دارد. مثل رخدادی که اخیرا در بیمارستان نمازی شیراز اتفاق افتاد و دختری از مهاجرهای افغان به دلیل قانون ممنوعیت پیوند عضو به اتباع بیگانه از دنیا رفت.
فرض کنیم بهرغم تکذیبیهها، علت فوت لطیفهی افغان اجرای همان قانون مذکور باشد. که در این صورت قانونی کاملا غیرانسانی است و تصمیم مسئولان و پزشکان بیمارستان برای تبعیت از این قانون، برخلاف قسمی است که خوردهاند. اما حالا به عقب برگردیم و تصور کنیم مسئولان بیمارستان در این مورد استثناء قائل شدهاند و لطیفه با پیوند عضو زنده مانده است. بهطورمعمول با در نظر گرفتن استثناهایی در یک قانون، عملا کارکرد آن از بین میرود. این امر را بهوضوح میتوان در خواهش و التماسهای متخلفان رانندگی به مامور پلیس برای کاهش یا صرفنظر کردن از جریمه، مشاهده کرد. درنتیجه بهاحتمال فراوان با این اقدام، سایر اتباع خارجی هم درخواست میکردند که این استثناء در مورد آنها نیز اعمال شود و قانونی که به علت محدودیت اعضای قابل پیوند و نیز جلوگیری از خریدوفروش آنها اجرا شده، بلااثر میشد.
در موارد اینچنینی، اتخاذ هر نوع تصمیمی باعث به راه افتادن موج رسانهای خواهد شد اما بارها پیشآمده است که در زندگی روزمره هم با چنین چالشهایی در انتخاب، ولو در بعدی کوچکتر مواجه شویم. برای مثال در سوارشدن به تاکسی باید انتخاب کنیم سوار تاکسیهای خطی شویم که هزینهی شارژ و بیمه پرداخت میکنند و شغل ثابتشان رانندگی است یا مسافربرهای شخصی را انتخاب کنیم که از سر اجبار و نیاز به پول برای تامین معاش زندگی رو به این کار آوردهاند. یا حتی یک مثال جزئیتر، تصمیم به گرفتن تراکت از کسانی است که برای کسب درآمد و برخلاف میل باطنیشان به پخش کردن تراکت مشغولاند. و سپس انداختن برگه به سطل زباله بدون نگاه کردن به آن، درحالیکه صاحب شغل یا خدمت با هدف تبلیغ کارش، برای چاپ و توزیع تراکتها هزینه کرده است و اگر کسی مایل به دریافتش نبود میتوانست آن را نگیرد.
«تو باید کار درست رو انجام بدی. یه کار خوب. همچین فرصتی بهندرت برای کسی پیش میاد. کاری نکن به خونه نرسیده پشیمون بشی». این آخرین گفتگوی رئیس پلیس بازنشسته فیلم افلک با افسر جوان است. او میخواهد بچه را کنار خود نگه دارد و به زعمش، کار درست همین است. ولی از نظر آن مامور، کار درست اطلاع دادن به پلیس و بازگرداندن فرزند به مادرش است. اما واقعا کار کدامیک قابلقبول است؟ آیا به نظر نمیرسد که هر دو کار صحیحی انجام میدهند؟
مسئله این است که همیشه انتخابها میان دو گزینهی خوب و بد یا بد و بدتر در چرخش نیست. گاهی برای انتخاب کردن باید با ترکیباتی از کار درست، اخلاقی، نادرست و یا غیراخلاقی همراه با چاشنیهای احساس و منطق روبهرو شد که البته تصمیمگیری سادهای هم نخواهد بود.
اخرش چی شد؟؟
آخر فیلم؟ هیچی دیگه زنگ زد پلیس اومدن رئیس پلیس رو گرفتن.
من یه تتمه دارم:)
مدرسین اخلاق طوری وانمود میکنن که انگار قواعد خوب و بد ثابته. حتی کردار و پندار و گفتار نیک رو با افتخار سرلوحهی کارشون میدونن.
ولی نیک و بد کاملا به قضاوتکننده برمیگرده. نمیدونم به ارزشهاش، ذهنش، هرموناش، تربیتش یا چیش. ولی مطمئنم که برمیگرده.
با این تفاصیل پس معیار خوب و بد بودن چیه؟
صددرصد انتخابی که بر اساس اخلاقیات باشه حرف اولو میزنه
حتی اگه مغایر قانون باشه؟