پیچیدگی الگوریتم انتخاب

یکی از فیلم‌های مهجور هالیوود که در ژانر جنایی-معمایی ساخته شده، فیلم Gone baby gone به کارگردانی بن افلک است. داستان کلی فیلم ازاین‌قرار است که در شهری کوچک، ناگهان دختربچه‌ای ناپدید می‌شود. درحالی‌که مادر معتاد و هوسران او خیلی هم غصه‌دار فقدان فرزندش نیست، پلیس با همراهی مردم شهر برای یافتن بچه بسیج می‌شوند. بعد از مدتی جستجوی بی‌ثمر، پلیس به این نتیجه می‌رسد که او کشته‌شده است. اما یکی از افسران پیگیر و قانون‌مدار، با  سماجت بیش‌ازحد پی می‌برد رئیس پلیس سابق شهر که به‌تازگی بازنشسته شده و فرزندی هم ندارد، دخترک را ربوده و در حال حاضر همراه با خانواده‌اش در خانه‌ای خارج از شهر زندگی می‌کنند و هم دختر و هم خانواده‌ی رئیس پلیس از این وضعیت بسیار خشنودند. حالا پلیس وظیفه‌شناس باید انتخاب کند که کودک با این خانواده بماند و خوشبخت شود یا نزد مادر ولنگار و بی بند و بارش برگردد و با انتظار آینده‌ای نامعلوم بزرگ شود.

Gone baby gone

در طول زندگی اغلب آدم‌ها موقعیت‌هایی پیش می‌آید که با چالش انتخاب کردن مواجه شوند. گاهی این گزینه‌های انتخابی اهمیت ویژه‌ای پیدا می‌کنند و البته چنان نفع و زیانشان درهم‌آمیخته که هر تصمیمی عواقب و سرنوشت خای خودش را دارد. مثل رخدادی که اخیرا در بیمارستان نمازی شیراز اتفاق افتاد و دختری از مهاجرهای افغان به دلیل قانون ممنوعیت پیوند عضو به اتباع بیگانه از دنیا رفت.

فرض کنیم به‌رغم تکذیبیه‌ها، علت فوت لطیفه‌ی افغان اجرای همان قانون مذکور باشد. که در این صورت قانونی کاملا غیرانسانی است و تصمیم مسئولان و پزشکان بیمارستان برای تبعیت از این قانون، برخلاف قسمی است که خورده‌اند. اما حالا به عقب برگردیم و تصور کنیم مسئولان بیمارستان در این مورد استثناء قائل شده‌اند و لطیفه با پیوند عضو زنده مانده است. به‌طورمعمول با در نظر گرفتن استثناهایی در یک قانون، عملا کارکرد آن از بین می‌رود. این امر را به‌وضوح می‌توان در خواهش و التماس‌های متخلفان رانندگی به مامور پلیس برای کاهش یا صرف‌نظر کردن از جریمه، مشاهده کرد. درنتیجه به‌احتمال فراوان با این اقدام، سایر اتباع خارجی هم درخواست می‌کردند که این استثناء در مورد آن‌ها نیز اعمال شود و قانونی که به علت محدودیت اعضای قابل پیوند و نیز جلوگیری از خریدوفروش آن‌ها اجرا شده، بلااثر می‌شد.

در موارد این‌چنینی، اتخاذ هر نوع تصمیمی باعث به راه افتادن موج رسانه‌ای خواهد شد اما بارها پیش‌آمده است که در زندگی روزمره هم با چنین چالش‌هایی در انتخاب، ولو در بعدی کوچک‌تر مواجه شویم. برای مثال در سوارشدن به تاکسی باید انتخاب کنیم سوار تاکسی‌های خطی شویم که هزینه‌ی شارژ و بیمه پرداخت می‌کنند و شغل ثابتشان رانندگی است یا مسافربرهای شخصی را انتخاب کنیم که از سر اجبار و نیاز به پول برای تامین معاش زندگی رو به این کار آورده‌اند. یا حتی یک مثال جزئی‌تر، تصمیم به گرفتن تراکت از کسانی است که برای کسب درآمد و برخلاف میل باطنی‌شان به پخش کردن تراکت مشغول‌اند. و سپس انداختن برگه به سطل زباله بدون نگاه کردن به آن، درحالی‌که صاحب شغل یا خدمت با هدف تبلیغ کارش، برای چاپ و توزیع تراکت‌ها هزینه کرده است و اگر کسی مایل به دریافتش نبود می‌توانست آن را نگیرد.

«تو باید کار درست رو انجام بدی. یه کار خوب. همچین فرصتی به‌ندرت برای کسی پیش میاد. کاری نکن به خونه نرسیده پشیمون بشی». این آخرین گفتگوی رئیس پلیس بازنشسته فیلم افلک با افسر جوان است. او می‌خواهد بچه را کنار خود نگه دارد و به زعمش، کار درست همین است. ولی از نظر آن مامور، کار درست اطلاع دادن به پلیس و بازگرداندن فرزند به مادرش است. اما واقعا کار کدام‌یک قابل‌قبول است؟ آیا به نظر نمی‌رسد که هر دو کار صحیحی انجام می‌دهند؟

مسئله این است که همیشه انتخاب‌ها میان دو گزینه‌ی خوب و بد یا بد و بدتر در چرخش نیست. گاهی برای انتخاب کردن باید با ترکیباتی از کار درست، اخلاقی، نادرست و یا غیراخلاقی همراه با چاشنی‌های احساس و منطق روبه‌رو شد که البته تصمیم‌گیری ساده‌ای هم نخواهد بود.

دیدگاهی بنویسید


عشق پیش از نگاه اول

مدیر شرکتی می‌گفت اگر می‌خواهی یک کارگر یا کارمند را به خاک سیاه بنشانی، چند ماه دو سه برابر عرف معمول بهش حقوق بده و بعد اخراجش کن. کارگر اخراجی برای پیدا کردن کار جدید به هرجایی مراجعه کند با حقوقی پایین‌تر از چیزی که سابقا می‌گرفته مواجه می‌شود و عملا دیگر نمی‌تواند آن شغل را قبول کند و دربه‌در دنبال آن حقوق و درآمد قبلی می‌گردد که هیچ جا پیدا نمی‌کند. و به‌این‌ترتیب بیکار و بدبخت می‌شود.

حدودا یک ماه پیش دوستی بهم زنگ زد. گفت توی یکی از گروه‌های تلگرام با دختری آشنا شده و من را با صفاتی نیکو به آن دختر معرفی کرده. می‌دانید، دوستانم به من لطف دارند و دنبال کیس مناسب برایم هستند و از هر جا و مکانی هم برای جستجو و یافتن آن دریغ نمی‌کنند. هرچند خودم اصلا پی این کارها نیستم و حوصله‌اش را هم ندارم. به‌هرحال آی دی دختر را داد و عکسش را هم فرستاد. قیافه‌ی بدی نداشت ولی آن چیزی نبود که گرفتارم کند و بخواهم به خاطرش منت‌کشی کنم و ناز بخرم.

شب پیام دادم. سلام و احوالپرسی کردیم و گفتم از طرف فلانی هستم. گفت خیلی تعریفم را شنیده. گفتم بچه‌ها به من لطف دارند. داشتم فکر می‌کردم که حالا برای ادامه‌ی گفتگو چه بگویم که یک‌دفعه گفت: «خب حالا چیکار کنیم حامدخان؟» جا خوردم. این حرف را معمولا کسانی می‌زنند که پول گرفته‌اند و برای انجام کارشان عجله دارند. گفتم برای آشنایی بیشتر یعنی؟ گفت آره. سعی کردم مطابق عرف معمول شروع آشنایی‌ها عمل کنم و اطلاعات بگیرم و بدهم. اما یک جای کار ایراد داشت. دخترک صمیمی‌تر از آنچه باید باشد بود. پیش خودم فکر کردم حتما دوستم بهش گفته که من دربه‌در دنبال کیس ازدواجم و با هیچ دختری ارتباط نداشته و ندارم و اولین دختری را که ببینم می‌روم باهاش ازدواج می‌کنم. درنتیجه آن دختر هم من را پیشاپیش همسر آینده‌ی خود می‌پنداشت.

از ظاهر و عکس‌هایم تعریف می‌کرد. می‌گفت آرامش خاصی در صورتم وجود دارد. می‌گفت اگر می‌شود اسمش را بعد از هر جمله‌ام تایپ کنم. مثل خودش: «ریش بلند بهت میاد حامد.» عکس‌هایش را برایم می‌فرستاد و به‌طور غیرمستقیم می‌خواست بگویم خوشگل است. که می‌گفتم. کنتور که نمی‌اندازد. در تمام عکس‌ها هم با پوشش کامل بود و بدون آرایش. و همچنان آن چیزی نبود که هوش و حواسم را ببرد.

نمی‌دانم در من چه دیده بود که برای چت کردن بی‌تابی می‌کرد. بهش می‌گفتم الان می‌خواهم بروم بیرون، شب می‌آیم حرف می‌زنیم. ناراحت می‌شد و می‌گفت باشد. شب باز پیام می‌داد. متاسفانه از بد حادثه، هیچ حرف خاصی هم برای گفتن نداشتیم. نه فیلمی دیده بود و نه کتابی خوانده بود. فقط دائما به من می‌گفت بی انرژی نباشم. لابد منظورش این بوده که ابراز علاقه کنم. تازه شب دوم آشنایی بود و واقعا داشتم حرف کم می‌آوردم که گفت اینستاگرامم را بدهم تا فالو کند. آدرسش را دادم. چند دقیقه گذشت. پیام داد: «اگه نمی خوای همین الان کات کنیم.» گفتم: «چیو نمی خوام؟» گفت: «منو دیگه.» نمی‌دانم چه دیده بود که این‌چنین منقلب شده بود. شاید لایک ها و کامنت های دخترها. جواب دادم: «مگه من چیزی گفتم؟» گفت: «نه ولی آخه یجوری هستی.» دلم می‌خواست هرچه زودتر این ارتباط تمام شود. گفتم: «نمی دونم چطوری هستم. ولی اخلاقم اینه.» دیگر چیزی نگفت.

فردای آن شب، توی اینستاگرام فالو کرد و بعد بلاکم کرد. تلگرامش را هم دیلیت اکانت کرد. بااینکه کلا بلاک شدن، عصبانی‌ام می‌کند ولی احساس خوبی داشتم. دوست نداشتم دلش را می‌شکستم و اعتمادبه‌نفسش را خراب می‌کردم. نمی‌خواستم پیش خودش بگوید این نسناس هم برای ما آدم شده. اینکه خودش خودجوش کنار کشید خوشایندم بود. اما حالا مشکلی پیش آمده. تابه‌حال نشده بود دختری این‌طور ازم تعریف و تمجید کند و درگیرم شود. حس غریبی بود و البته لذت‌بخش. حالا دلم تعریف می‌خواهد. دوست دارم کسی قربان صدقه‌ام برود و از هوش و ظاهرم اسطوره‌سازی کند. اما هیچ‌کس، حتی مادرم دو زار آدم حسابم نمی‌کند و ارزشی برای کسی ندارم. دچار فقر عاطفی شده‌ام. شاید آن دختر آن‌طور که می‌نموده، تعطیل هم نبوده و می‌خواسته با این رفتارش من را نابود کند. مثل آن کارفرمایی که حقوق کارگرش را چند برابر حقش می‌دهد و بعد از مدتی اخراجش می‌کند.

دیدگاهی بنویسید



در انتظار الی گشت

از تهران تا قم نرفته بودم اما می‌خواستم برای دیدار با دوستی، زحمت پیمودن چند صد کیلومتر فاصله را تنها به جان بخرم و عازم آن دیار شوم. در سایت‌های مختلف پی هتلی یا مسافرخانه‌ای در آن شهر می‌گشتم که هم ارزان باشد و هم تمیز و امن. بعضی از هتل‌ها بدک نبودند. در عکس‌هایشان شیک و راحت نشان می‌دادند و البته نزدیک ایستگاه راه‌آهن هم بودند، طوری که نیازی به کورس‌های تاکسی و غیره نبود. در عوالم رؤیا خودم را می‌دیدم که در رستوران هتل، پشت میز نشسته‌ام و صبحانه نیمرو با نان سنگک داغ می‌زنم. ولی هتل‌ها نسبت به بودجه‌ی من کمی گران به نظر می‌آمدند. مسافرخانه‌ها هم عکس و توضیح یا رزرو اینترنتی نداشتند و ندید می‌توانستم خودم را تصور کنم که در اتاق مسافرخانه نشسته‌ام و سارقان را که در حال غارت و شمارش و تخس اموالم بین خودشان هستند تماشا می‌کنم.

آن سفر و دیدار، بنا به دلایلی به‌طورکلی لغو شد. اما دیدن تصاویر، خواندن سفرنامه‌ها، غور کردن در گوگل مپز و شخم زدن لوکیشن‌های اینستاگرام، ویر مسافرت را در من به آتش کشیده بود. مایل به تنها سفر کردن نبودم. لذا موضوع را با دوستان مطرح کردم. یکی‌شان پیشنهاد داد به دلیل ضیق وقت و صرفه‌جویی در هزینه‌ها، تورهای یک‌روزه را هم بررسی کنم. با پرس‌وجو و تحقیق فراوان، بالاخره تور ارزان‌قیمتی را از نت برگ خریدیم و در تاریخ معین، ساعت سه شب در میدان آرژانتین سوار اتوبوس شدیم. می‌خواستیم برویم دریاچه سد الیمالات، جایی نزدیک چمستان در شمال. روی صندلی‌های اتوبوس مستقر شدیم. فکر می‌کردیم امان می‌دهند حداقل یک ساعتی بخوابیم اما از همان بدو حرکت، آهنگ گذاشتند، لباس‌های رویه را درآوردند، بطری‌های یک و نیم لیتری مشروب‌های دست‌ساز را از پستوها بیرون کشیدند و پیک‌ها زدند و مختلط رقصیدند.

الیمالات حتی در میانه زمستان هم زیبا بود. پیش از رسیدن ما، نم بارانی هم زده بود و لطافت هوا آدم را بدون الکل مست می‌کرد. شوربختانه مدت کمی را آنجا ماندیم. هم‌سفرانمان می‌خواستند کنار ساحل دریا با آن میله‌هایشان سلفی بگیرند و باید سری هم به آنجا می‌زدیم. به خاطر ترافیک، بیشتر وقتمان در اتوبوس و به مشاهده‌ی رقص ملت گذشت. در راه برگشت، یکی از دوستان ما با همین سروصدا هم خوابش برد و درحالی‌که موسیقی فاخر «سلام علکم سلام علکم عذری خانوم یا الله، سلام علکم سلام علکم والده مش ماشاالله» از اسپیکرهای غول‌پیکر پخش می‌شد، او در خواب، همراه با تکانه‌های اتوبوس رقص آیینی قبیله‌ی بدوی لاتووکا را اجرا می‌کرد. مادری هفتادوچندساله که با دخترش به این سفر دل‌نشین آمده بود جوگیر شد و روسری و مانتو را کَند و عربی رقصید. پسری سی‌وچندساله که قرار بود هفته‌ی بعد از این سفر پربار، برای جراحی قلبش به اوکراین برود، آن‌قدر دختر هفده‌ساله‌ی کنار دستش را در ته اتوبوس مالید و مالاند که قلبش جواب نداد و سکته‌ی ناقصی زد و کار به اورژانس و مکافات عمل رسید. دختری دیگر که بطری، یک آن از دستش جدا نمی‌شد دست‌آخر تگری زد و پسرها ماساژش می‌دادند که سرحال بیاید و باز بتواند برقصد. لیدرمان که مردی گولاخ و سبزه‌رو بود، یک بازی با کلمات راه انداخت و طوری قواعد بازی را تنظیم می‌کرد که دختری به پسرها بگوید چیزم به چیزت و برعکس. و دراین‌بین ما حتی چند دقیقه نتوانستیم چشم بر هم بگذاریم.

ساحل نور
دوستم در حال نظاره سلفی گرفتن دیگران

تجربه‌ی نه‌چندان مطبوع این سفر و همچنین بیماری من باعث شد دور تورهای این‌چنینی را خط بکشیم. بنابراین برای سفر آتی، اواسط شهریور امسال تصمیم گرفتیم که خودمان مسافرتی دو روزه به شمال داشته باشیم. نمی‌دانستیم کجای شمال برویم. پس آن‌قدر رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به محمودآباد و خوردیم به دریا و کمانه کردیم. خانه‌ای آپارتمانی را با فی صد و ده هزار تومان کرایه کردیم. خانه، طبقه‌ی سوم یک ساختمان نوساز بود که غیر از تلویزیون همه‌چیز داشت و اسپلیتش هم به راه بود. روز اول به نقاط دست‌نیافتنی جنگل نور سر زدیم، دقایقی از شب را کنار ساحل و در جوار مردم روی ماسه دراز کشیدیم و بعد از صرف پیتزا در رستورانی کنار دریا، به خانه‌ی اجاره‌ای برگشتیم و کمی با لپ‌تاپ، فوتبال دستی زدیم و بعد هم خوابیدیم. صبح روز بعد را هم با خوردن املت و خیارشور شروع کردیم و شاد به سمت تهران راه افتادیم. هرچند خرج‌های سفرمان تقریبا با هزینه‌ی تورها برابری می‌کرد اما آقای خودمان بودیم و طوری هم ساعت رفت و برگشت را تنظیم کردیم که به ترافیک نخوریم.

خانه ی اجاره ای محمودآباد
خانه ی اجاره ای در محمودآباد

آه! والریانای من! هفته‌ی پیش در بین آگهی‌های روزنامه دیدم که الی گشت، تولیدکننده‌ی محتوا می‌خواهد. فی‌الفور رزومه‌ای دست‌وپا کردم و فرستادم. بعدازاینکه روی دکمه‌ی سند ایمیل کلیک کردم، در خیالاتم خودم را می‌دیدم که برای نوشتن سفرنامه، از طرف شرکت رفته‌ام خلیج فنلاند و پلنگ‌های اسکاندیناویایی را دید می‌زنم، در خنکای جنب قطب شمال چای کیسه‌ای می‌نوشم و بر روی قلوه‌سنگ‌های برفی کرانه‌ی دریا راه می‌روم. اما از الی گشت تماس نگرفتند و بعید است دیگر این اتفاق بیفتد. ساحل خلیج فنلاند را به خواب هم نخواهم دید. اما به‌هرتقدیر وصیت می‌کنم پس از مرگم، خاکسترم را در خلیج لعنتی فنلاند به آب بسپارید (آقا شوخی کردم‌ها. جدی جدی نسوزانید ما را).

خلیج فنلاند

دیدگاهی بنویسید


سرمایه ی جاودانی

«از اینایی که قبل از ازدواج هیچ پس‌اندازی ندارن و بعدش تازه یادشون می‌افته که زندگی هم خرج داره، حالم به هم می‌خوره.» این جمله‌ی قصار را گفت و با سبز شدن چراغ راهنمایی، دستی به فرمان پرایدش کشید و دنده را به زور جا زد و راه افتاد. طعنه‌اش به من بود که بیکار بودم. دوستم که این حرف‌ها را می‌زد، خودش چند سالی می‌شد که در یک شرکت نیمه‌دولتی به‌عنوان کارمند مشغول به کار بود. برای درآمد بیشتر، ساعات اضافه‌کاری‌اش را تا جایی که امکان داشت زیاد کرده بود و حتی از روزهای تعطیل هم نمی‌گذشت. وضعیت طوری بود که خانه برایش حکم خوابگاه را داشت و تفریح و مسافرت، قربانیان کار و پس‌انداز شده بودند.

نمی‌توانستم طعنه‌اش را بی‌پاسخ بگذارم. گفتم: «حالا مثلا تو چند سال کار کردی و موقع عروسیت سی چهل میلیون پس‌انداز داشتی. بعد یه تالار می‌گیری کل پولت رو می‌ریزی تو شیکم مهمونا. من که هیچی ندارم، خانومم بهم میگه فدای سرت عزیزم اشکال نداره عروسی نمی‌گیریم اصلا.» رایحه‌ی خوش جمله‌ی «برای خودت زندگی کن، نه دیگران» در فضای کابین ماشین پخش شده بود. دوستم که احساس کرد در جزئیات کم آورده، بحث را عمومیت بخشید: «وقتی پیر شدی چی؟ نه بیمه‌ای نه سرمایه‌ای. هیچی. باید بری کنار پیاده‌رو آدامس موزی بفروشی.» به‌وضوح قصدش تحقیر کردن بود. پس باید جوابم را مثل گلوله در مغزش می‌نشاندم، طوری که بترکد. گفتم: «کو تا پیری. شاید همین فردا یه تریلی از رو پرایدت رد شه له بشی بمیری. پولت می مونه واسه وارث.» احتمالا به هدف زدم. حالا نوبت تیر خلاص بود: «من که هر وقت پیر شدم یه فکری واسه اون موقع می‌کنم. الان تا جوونم باید عشق‌وحال کنم. موقع پیری که زرتم قمصوره پول می خوام چیکار؟» هوا بوی «چو فردا شود فکر فردا کنیم» گرفته بود. دوستم که آچمز شده بود برای پاتکش فقط تیری هوایی در کرد: «بخوای این‌طوری فکر کنی تا آخر عمرت بدبختی.»

در قفل ترافیک گیر افتاده بودیم. دقایقی می‌شد که حرف نمی‌زدیم و بویی هم متصاعد نمی‌شد. او مدام لب پایینش را می‌جوید و در پی جواب می‌گشت. بالاخره سلول‌های خاکستری‌اش به سوخت‌وساز افتادند و گفت: «همین عشق‌وحال هزینه نداره؟ پول نمی‌خواد؟» حرفش حق بود. اما در کل‌کل هیچ‌وقت نباید کم آورد. با خونسردی لج درآوری گفتم: «خدا بزرگه.» این استدلال و منطق، دیگر جای بحثی باقی نگذاشت و با باز شدن مسیر و نزدیک شدن به مقصد، بوی الرحمن این مباحثه‌ی دل‌نشین نیز به مشام رسید.

یکی دو هفته‌ای از آن روز گذشته بود که تلفنم زنگ خورد. همان دوستم بود. گفت می‌خواهد از شغل فعلی‌اش استعفا دهد و در یک شرکت خصوصی با درآمد و ساعت کاری کمتر شروع به کار کند. بعد از قطع تماس، یک رضایت درونی لذت بخشی در من نمود پیدا کرد. خرسند از جهان‌بینی عمیق و تاثیرگذاری بالایم، درحالی‌که لبخندی بر لب داشتم، نیازمندی‌های همشهری را ورق زدم، گوشی را برداشتم و به nامین آگهی استخدامی که دورش خط کشیده بودم زنگ زدم.

بیکاری و نیازمندی ها

دیدگاهی بنویسید


هنر شفاف خوابیدن

وقتی دیدم دیجی کالا کتاب جدید فردوسی پور، “هنر شفاف اندیشیدن” رو با امضای خودش تخفیف گذاشته، اونو به همراه یه کتاب دیگه سفارش دادم تا ببینم امضای فردوسی پور چه طوره. وقتی هم رسید، آقای پیک یطوری کم محلی کرد که یعنی بخاطر دوزار خریدی که کردی این همه کوبیدم اومدم. صفحه اول کتاب هم امضای فردوسی پور بود و انتظار داشتم با عبارت “تقدیم به حامد از عزیرتر از جانم” مواجه بشم که نشدم.

هنر شفاف اندیشیدن

کتاب ۹۹ فصل داره که بخش اول کتاب رو خوندم. یه قسمتی از این فصل بصورت زیره:

“در زندگی روزمره، چون موفقیت بیش از ناکامی به چشم می آید، دائما شانس موفقیت خود را بیش از اندازه تخمین می زنی. تو هم به عنوان کسی که هنوز وارد ماجرا نشده، تسلیم یک توهم هستی و نمی دانی شانس موفقیت چه قدر پایین است.”

منظور آقای رولف دوبلی در اینجا اینه که الکی خودتو گول نزن که کاری که شروع کردی حتما موفقیت آمیزه. حالا این کار می تونه خوانندگی باشه یا یه کسب و کار. اگه به کارهایی که دیگران انجام دادن نیک بنگری، می بینی که قریب به اتفاق پروژه ها شکست خوردن و به احتمال زیاد تو هم شکست خواهی خورد. پس بشین نون و ماستتو بخور و حرف نزن.

دمت گرم رولف جان. من که تا الان هیچ کاری نکردم و با این حرفت مطمئن شدم که از این به بعد هم نباید هیچ کاری بکنم. الانم فکر کنم خوابم گرفته. برم بخوابم که شاعر میگه بخواب تا کامروا شوی.

دیدگاهی بنویسید


دلا خو کن به تنهایی

توی اتاقم روی صندلی نشستم و به این فکر می کنم که چقدر خوب می شد اگه الان می تونستم با یه نفر حرف بزنم. تلفن هست، اینترنت در دسترسه و حتی می تونم از اتاق برم تو هال و با هرکس که بود صحبت کنم ولی بی خیال حسش نیست. وقتی آدم یه مدت طولانی تنها می مونه دیگه حوصله بقیه رو نداره. اتفاقی که واسه من افتاده و به تنهایی عادت کردم. لکن باید سعی کنم این عادت رو تغییر بدم. پس شروع می کنم.

اولین کار اینه که با دوستام تماس بگیرم و هماهنگ کنم که یه دیداری داشته باشیم. با خوشحالی با نفر اول تماس می گیرم؛ اون: شرمنده فردا عروسی پسرعمومه نمی تونم بیام. -: فردا شهادته که؟ -: دیگه نمی دونم گرفتن دیگه… نفر بعد… اون: داداش سرم خیلی شلوغه خیلی کار دارم اصلا وقت ندارم. -: فردا تعطیله که یعنی دو ساعت هم وقت نداری؟ -: نه به جان تو…. نفرهای بعدی… هواشناسی گفته بارون میاد عینکم خیس میشه – لباس زیرمو شستم رو بنده دیگه لباس زیر ندارم بپوشم – بابام خوابیده در خونه رو باز و بسته کنم بیدار میشه و …

خب حالا چه کنیم؟ اشکال نداره، دوست واقعی نشد میرم سراغ دوست مجازی. حالا دوست نتی که حوصله حرف زدن داشته باشه از کجا بیارم؟ آهان از بیتاک مخصوصا نیربایش و بویژه از جنس مقابل! خب اونی که سه متر فاصله داره رو بی خیال میشیم و یه سیصد متری انتخاب می کنم. بسم الله الرحمن الرحیم، خدایا به امید تو. من: سلام. -: سلام داداش چطور مطوری؟ -: مرسی شما خوبی؟ -: نوکرتم. -: ببخشید فکر کنم شماره رو اشتباه گرفتم، بای.

شاید بهتر باشه فعلا یه کار موقت پیدا کنم تا قبل سربازی سرم گرم شه و از تنهایی دربیام. تو نیازمندی ها، شهرکتاب نزدیک خونه امون یه فروشنده پاره وقت میخواد و منم که عاشق کتابم. من: ببخشید ساعت کاریش چطوریه؟ -: از ساعت ۹ صبح میاین تا ۱۰ شب، یک روز در هفته هم تعطیلین که اون روز جمعه نیست. -: آخه نوشته بودین پاره وقت. -: درست نوشته. هم وقتتون هم خودتون پاره میشین. -: خیلی ممنون، حالا حقوقشو می تونم بپرسم؟ -: شیشصد تومن که تا شیشصد و پنجاه هم ممکنه برسه. -: خیلی ممنونم. -: خب مشخصاتتونو بگید بنویسم. -: خیلی ممنونم.

رو همون صندلی کذا، رو به روی مانیتور نشستم و تن ماهی می خورم و سایت های خبری رو رفرش می کنم. به این فکر می کنم که چقدر به چیزایی که اولشون “ت” داره عادت پیدا کردم: تنهایی، تنبلی، تن ماهی، تابناک … . میگن ترک عادت موجب مرضه. حالا اگه این عادت خودش مرض باشه، میشه مرض در مرض. نخواستیم ترکش کنیم اصلا. همینطوری خیلی هم خوبه. خودم با خودم حال می کنم.

دیدگاهی بنویسید
  • صفحه 1 از 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • <