پلنگ‌هایی که با مهدی قائدی دویده‌اند

چند روز پیش صفحه اینستاگرام مهدی قائدی، بازیکن هفده ساله استقلال هک شد و دایرکت های آن‌چنانی‌اش توسط هکر منتشر شد. نکته قابل‌توجه، پیام‌هایی بود که قائدی به تعداد زیادی از دخترهای پلنگ و مکش مرگ ما فرستاده بود. حتی در یکی از چت‌ها با دوست قدیمی‌اش، عکس‌های دخترهایی را که مخ کرده بودند برای هم می‌فرستادند و از شرایط دخترها می‌گفتند. یکی پیر است، یکی بدن خوبی دارد و دیگری قرار است با سانتافه بیاید دنبال مهدی قائدی. البته لابه‌لای این گفتگو پر بود از حرف‌های رکیک.

راستش تا چند وقت پیش همیشه فکر می‌کردم سلبرتی ها برخلاف مردم عادی مجبورند خودشان را نگه دارند و ارتباطاتشان کنترل‌شده باشد. مشخص است که اگر یک آدم معروف، رابطه‌ی خارج از چارچوب داشته باشد، بالاخره لو می‌رود و در جامعه‌ی قضاوت گر ما آبرویش به باد می‌رود. اما بعضی اتفاقات باعث شد نظرم عوض شود. الان نظرم این است که اتفاقا سلبرتی ها به خاطر شهرتی که دارند راحت‌تر می‌توانند با دیگران ارتباط برقرار کنند و همین سهولت باعث شده تا برای رابطه‌های جدید طمع داشته باشند.

محمد سلوکی دست در دست یک دختر در حال رانندگی است. عبدالرضا هلالی با دخترهایی که حداقل از نظر ظاهری به او نمی‌خورند قلیان می‌کشد. بهرام بهرامیان دختر شهرستانی را به بهانه بازیگری به خانه‌اش می‌کشاند و مستش می‌کند و ادامه ماجرا. احسان حدادی به همراه دوستش به دختری تجاوز می‌کنند و چون قهرمان ملی است، آن دختر حاضر می‌شود او را ببخشد و فقط شلاق بخورد. من این مصادیق را با حرکت‌های ژورنالیستی و کارآگاهی به دست نیاورده‌ام. مطالبی است که همه می‌دانند. اما انگار خود سلبرتی ها ککشان هم نگزیده است.

همین چند وقت پیش بود که عکس ناصر محمدخانی و همسر جدیدش دست‌به‌دست می‌شد. نمی‌دانم سومی است یا چهارمی. البته دوتایش که همزمان بودند و هر دو هم زیر خاک‌اند. یا رامبد جوان که برای بار سوم ازدواج کرده و ابتدای حضور سومی با انتهای حضور دومی همپوشانی داشته است. سیاوش قمیشی پنج یا شش یا نمی‌دانم چند بار ازدواج کرده و طلاق داده است. هومن سیدی، فریبرز عرب نیا و … خیلی‌های دیگر هم این وضعیت را با کمیت‌های مختلف داشته‌اند.

اما مسئله این است که آن‌هایی که روابطشان خارج از عرف است مورد حمله و انتقاد قرار نمی‌گیرند اما به ناصر محمدخانی و جوان که کاملا شرعی و عرفی عمل کرده‌اند حمله می‌شود. اصلا شاید اگر چت‌های خصوصی من هم افشا شود آبروی نداشته‌ام از دست برود و کلا افشای حرف‌های خصوصی افراد کار درستی نیست. اما خب، من که سلبرتی نیستم. فوقش خاله‌ام بعد از دیدن اسکرین چت‌هایم در موردم فکر بد بکند. اما معروف بودن در کنار مزایایی که دارد این حق را هم ایجاد می‌کند که شخصیت‌های مشهور روابطشان را کنترل کنند و جلوی آن لامصب را بگیرند تا این‌طور پیش درگاه میلیون‌ها (بلکه هم مثل سلبرتی های آمریکایی پیش میلیاردها) آدم آبرویشان نرود. یا حداقل کلاه شرعی سر آن لاکردار بگذارند.

مهدی قائدی

دیدگاهی بنویسید


پیچیدگی الگوریتم انتخاب

یکی از فیلم‌های مهجور هالیوود که در ژانر جنایی-معمایی ساخته شده، فیلم Gone baby gone به کارگردانی بن افلک است. داستان کلی فیلم ازاین‌قرار است که در شهری کوچک، ناگهان دختربچه‌ای ناپدید می‌شود. درحالی‌که مادر معتاد و هوسران او خیلی هم غصه‌دار فقدان فرزندش نیست، پلیس با همراهی مردم شهر برای یافتن بچه بسیج می‌شوند. بعد از مدتی جستجوی بی‌ثمر، پلیس به این نتیجه می‌رسد که او کشته‌شده است. اما یکی از افسران پیگیر و قانون‌مدار، با  سماجت بیش‌ازحد پی می‌برد رئیس پلیس سابق شهر که به‌تازگی بازنشسته شده و فرزندی هم ندارد، دخترک را ربوده و در حال حاضر همراه با خانواده‌اش در خانه‌ای خارج از شهر زندگی می‌کنند و هم دختر و هم خانواده‌ی رئیس پلیس از این وضعیت بسیار خشنودند. حالا پلیس وظیفه‌شناس باید انتخاب کند که کودک با این خانواده بماند و خوشبخت شود یا نزد مادر ولنگار و بی بند و بارش برگردد و با انتظار آینده‌ای نامعلوم بزرگ شود.

Gone baby gone

در طول زندگی اغلب آدم‌ها موقعیت‌هایی پیش می‌آید که با چالش انتخاب کردن مواجه شوند. گاهی این گزینه‌های انتخابی اهمیت ویژه‌ای پیدا می‌کنند و البته چنان نفع و زیانشان درهم‌آمیخته که هر تصمیمی عواقب و سرنوشت خای خودش را دارد. مثل رخدادی که اخیرا در بیمارستان نمازی شیراز اتفاق افتاد و دختری از مهاجرهای افغان به دلیل قانون ممنوعیت پیوند عضو به اتباع بیگانه از دنیا رفت.

فرض کنیم به‌رغم تکذیبیه‌ها، علت فوت لطیفه‌ی افغان اجرای همان قانون مذکور باشد. که در این صورت قانونی کاملا غیرانسانی است و تصمیم مسئولان و پزشکان بیمارستان برای تبعیت از این قانون، برخلاف قسمی است که خورده‌اند. اما حالا به عقب برگردیم و تصور کنیم مسئولان بیمارستان در این مورد استثناء قائل شده‌اند و لطیفه با پیوند عضو زنده مانده است. به‌طورمعمول با در نظر گرفتن استثناهایی در یک قانون، عملا کارکرد آن از بین می‌رود. این امر را به‌وضوح می‌توان در خواهش و التماس‌های متخلفان رانندگی به مامور پلیس برای کاهش یا صرف‌نظر کردن از جریمه، مشاهده کرد. درنتیجه به‌احتمال فراوان با این اقدام، سایر اتباع خارجی هم درخواست می‌کردند که این استثناء در مورد آن‌ها نیز اعمال شود و قانونی که به علت محدودیت اعضای قابل پیوند و نیز جلوگیری از خریدوفروش آن‌ها اجرا شده، بلااثر می‌شد.

در موارد این‌چنینی، اتخاذ هر نوع تصمیمی باعث به راه افتادن موج رسانه‌ای خواهد شد اما بارها پیش‌آمده است که در زندگی روزمره هم با چنین چالش‌هایی در انتخاب، ولو در بعدی کوچک‌تر مواجه شویم. برای مثال در سوارشدن به تاکسی باید انتخاب کنیم سوار تاکسی‌های خطی شویم که هزینه‌ی شارژ و بیمه پرداخت می‌کنند و شغل ثابتشان رانندگی است یا مسافربرهای شخصی را انتخاب کنیم که از سر اجبار و نیاز به پول برای تامین معاش زندگی رو به این کار آورده‌اند. یا حتی یک مثال جزئی‌تر، تصمیم به گرفتن تراکت از کسانی است که برای کسب درآمد و برخلاف میل باطنی‌شان به پخش کردن تراکت مشغول‌اند. و سپس انداختن برگه به سطل زباله بدون نگاه کردن به آن، درحالی‌که صاحب شغل یا خدمت با هدف تبلیغ کارش، برای چاپ و توزیع تراکت‌ها هزینه کرده است و اگر کسی مایل به دریافتش نبود می‌توانست آن را نگیرد.

«تو باید کار درست رو انجام بدی. یه کار خوب. همچین فرصتی به‌ندرت برای کسی پیش میاد. کاری نکن به خونه نرسیده پشیمون بشی». این آخرین گفتگوی رئیس پلیس بازنشسته فیلم افلک با افسر جوان است. او می‌خواهد بچه را کنار خود نگه دارد و به زعمش، کار درست همین است. ولی از نظر آن مامور، کار درست اطلاع دادن به پلیس و بازگرداندن فرزند به مادرش است. اما واقعا کار کدام‌یک قابل‌قبول است؟ آیا به نظر نمی‌رسد که هر دو کار صحیحی انجام می‌دهند؟

مسئله این است که همیشه انتخاب‌ها میان دو گزینه‌ی خوب و بد یا بد و بدتر در چرخش نیست. گاهی برای انتخاب کردن باید با ترکیباتی از کار درست، اخلاقی، نادرست و یا غیراخلاقی همراه با چاشنی‌های احساس و منطق روبه‌رو شد که البته تصمیم‌گیری ساده‌ای هم نخواهد بود.

دیدگاهی بنویسید


مرگ بِده رنگ تو

اگر خداوند بخواهد، چند روز دیگر انتخابات رو اعصاب و مسخره‌ی آمریکا به سرانجام می‌رسد و از این حجم انبوه اخبار مربوط به آن خلاصی پیدا می‌کنیم. به‌شخصه در حال حاضر نه‌تنها از ترامپ و هیلاری، بلکه از میت رامنی و بوش پسر و پدر و پسر پدر شجاع و ال گور حالم به هم می‌خورد و در این یک سال اخیر به‌قدری درباره آمریکا خبر خوانده و شنیده‌ام، که حاضرم همین الان یک‌تنه بروم و آمریکا را یکجا نابود کنم.

این را گفتم که بدانید هیچ عهد اخوتی با آمریکایی‌ها نبسته‌ام و اصلا گور پدرشان. اما دیروز یکی از مسئولان رده بالای نظامی کشورمان، در یک موضع‌گیری سیاسی که هیچ ربطی هم به مسئولیتش ندارد گفت «اگر آمریکا به تعهداتش عمل نکند، برجام را به موزه می‌فرستیم». وی افزود (!) که «آمریکا دیگر امروز نامبروان جهان نیست». نمی‌دانم چرا همیشه با شنیدن اصطلاح نامبروان، ذهنم به سمت «علی نامبروان» و آن کلیپ مزخرفش که تمثال‌هایی از شبپره و ابی ساخته بود می‌رود. برای اینکه بدانید با چه آهنگ شاهکاری طرف بودم، ترجیع‌بندش را بخوانید: «خیلی دلت بخواد (۲ بار) همه جا به همه بگی دوست‌پسرت من هستم و الخ». ویدئو موزیک مربوطه را هم در ادامه برایتان می‌گذارم تا دوبله سوبله حال کنید. فقط دقت کنید تگری نزنید.

دهانت را سرویس بیل کلینتون، چقدر از موضوع دور شدم. بله، فرمودند که آمریکا دیگر نامبروان نیست. باشد. پس چه کسی نامبروان است؟ ذهنتان را از علی نامبروان تخلیه کنید، منظورم این است که پس چه کشوری نامبروان است؟ اگر بخواهیم به لحاظ آمار و ارقام در نظر بگیریم، آمریکا با فاصله‌ی بسیار زیاد از سایر کشورها، قدرت اول اقتصادی و نظامی است. غیر از روسیه و چین، باقی کشورهای پیشرفته و ذی‌نفوذ دنیا تحت تاثیر سیاست‌های آمریکا هستند و اغلب سازمان‌ها و نهادهای سیاسی مهم در خاک آمریکا واقع شدند یا به نوعی وابسته به این کشورند. فرهنگ آمریکایی به سرعت در حال سرایت به مردم ملل مختلف است و نمونه‌ی تازه‌اش هم همین رسم و رسوم هالووین و مسخره‌بازی‌هایش است که دنیا را با خود درگیر کرده است و این نشان از قدرت برتر رسانه‌ای یانکی‌ها دارد.

البته مردم و نخبگان آمریکایی، حیا را قی کرده‌اند و با تأسی از فروید، از قیود و محدودیت‌های شـ*وانی رها شده‌اند. کیتی پری برای رأی آوردن کلینتون، جلوی دوربین لخت می‌شود و مدونا حرف‌هایی می‌زند که من حتی از اشاره‌ی غیرمستقیم به آن ابا دارم. بیل کلینتون زرت و زاپ با هر که دیده هم‌بستر شده است و هنوز هم حیثیت و آبرو برایش مانده است که تبلیغ زنش را بکند. ترامپ می‌گوید «وقتی ستاره باشی می‌توانی هر کار خواستی با زنان بکنی» و همین زنان می‌روند و به او رأی می‌دهند. صنعت پ*رن در آمریکا به‌گونه‌ای است که عبارت هر آمریکایی یک پ*رن استار را در ذهن تداعی می‌کند. قطعا جامعه‌ای که مهم‌ترین بنیانش یعنی خانواده را از دست بدهد، از درون پوک می‌شود اما برای زوال و اضمحلالش زمان زیادی لازم است. بعید می‌دانم نزول آمریکا از ابرقدرتی به عمر ما کفاف دهد اما به گواه تاریخ، بالاخره این اتفاق خواهد افتاد.

همان‌طور که علی نامبروان همچنان خواننده خواهد ماند، آمریکا هم فارغ از هر نتیجه‌ای در انتخاباتش، قدرت اول باقی می‌ماند. هرچند به نظرم انتخاب کلینتون بسیار محتمل است اما ریاست جمهوری ترامپ، چالش‌هایی را برای آمریکایی‌ها در پی خواهد داشت. چالش‌هایی که البته تاثیر زیادی هم در قدرت و نفوذ آمریکا ندارد.

دانلود ویدیو موزیک دلت بخواد از علی نامبروان و مهران. حجم: ۹ مگابایت

علی نامبر وان - دلت بخواد

دیدگاهی بنویسید



داعش درون

دوستان ما در داعش عادتی دارند که مادامی منطقه‌ای را از دست می‌دهند، قبل از ترک کردن، آنجا را به گه می‌کشند و می‌روند. همین کاری که الان در موصل انجام می‌دهند و با آتش زدن چاه‌های نفت و مواد شیمیایی، آلودگی‌های وسیعی ایجاد می‌کنند. اما عقده‌ای بازی حتما نباید در آن سطح وسیع صورت بگیرد. آدم‌های دور و اطراف ما هم ممکن است دیدگاهشان این باشد که «دیگی که برای من نجوشد، می‌خواهم سر سگ هم در آن نجوشد». یعنی وقتی امکانی را ندارند یا از آن استفاده کرده‌اند و نیازشان مرتفع شده است، مشغول نابود کردنش می‌شوند. پورشه و بنز ندارم؟ پس هر جا این ماشین‌ها را ببینم خط‌خطی‌شان می‌کنم. همسر ندارم یا دارم و زیبا نیست؟ پس هیچ دختر زیبارویی را در کوی و خیابان از جملات محبت‌آمیزم بی‌بهره نمی‌گذارم. دوست‌دخترم دیگر مرا نمی‌خواهد؟ رویش اسید می‌پاشم تا کس دیگری هم او را نخواهد. حتما می‌گویید آدم عقده‌ای زیاد پیدا می‌شود اما اینجا که غریبه نیست، من و ما هم این افکار و رفتار را ولو با دوز پایین‌تر در خودمان احساس نمی‌کنیم؟

عزیزان داعشی ما یک عادت دیگر هم دارند. خودشان را می‌ترکانند تا شاید چند نفر دیگر هم بترکند. حالا اینکه چه کسانی ترکیده شوند یا اصلا کسی آسیب ببیند یا نبیند اهمیتی ندارد. اصل کار، نفس عمل است. دوباره مقیاس را کوچک کنیم. شوهرعمه‌ی کیانای کوچک، ناراحت است. چراکه خانواده‌ی همسرش به او تهمت دزدی زده‌اند. پس برای انتقام و گرفتن حال آن‌ها، کیانای هفت‌ساله را شبانه می‌دزدد، به او تجاوز می‌کند، به قتل می‌رساند و زیر گچ مدفونش می‌کند و دست‌آخر هم بازداشت و بلادرنگ اعدام می‌شود.

داعشی‌های جان، روحیه‌ی دیگری که دارند این است که اگر شهر مورد تصرفشان سال‌ها تحت محاصره باشد و آب و نان پیدا نشود تا خودشان و مردم بخورند بازهم کوتاه نمی‌آیند و قبول نمی‌کنند که بدون خون و خونریزی شهر را ترک کنند و جانشان را بردارند و در بروند. حتما باید خودشان و مردم شهر را به فنا بدهند. این روحیه را نیز می‌توان با نوعی دیگر در همه‌جا دید. میوه‌فروش‌ها حاضرند میوه‌هایشان کرم بزند و بگندد و تبدیل به کمپوت شود اما کمی تخفیف اعمال نکنند. که یک‌وقت نکند مردمی که توان خرید ندارند پررو شوند و همیشه پی تخفیف باشند. یا طرف مَلاک است و ناشمارا خانه‌ی خالی در سطح شهر دارد و مردم محتاج اجاره‌ی یک سرپناه‌اند ولی او دلش نمی‌آید خانه‌هایش را اجاره دهد. مستأجر، خانه‌اش را کثیف و خراب می‌کند. وانگهی که خانه، خودش خودبه‌خود در حال استهلاک است.

حالا منظور این نیست که همه‌ی ما یک داعش درون داریم و اصلا از این تشبیهات هم خوشم نمی‌آید. اما وقتی یک طرز تفکر و رفتار به شکل افسارگسیخته‌ای رشد کند و رنگ التقاطی به خود گیرد، نتایجش هم بُعد رسانه‌ای پیدا می‌کند هرچند نفس عمل تغییری نکند. شخصی که تمام فکر و ذکرش دزدی است، فقط می‌خواهد از جایی و کسی بدزدد. حالا چه هزار تومان چه هزار میلیارد. مورد هزارتومانی را هیچ‌کس نمی‌فهمد و حتی اگر متوجه هم شود وقعی نمی‌نهد اما در دزدی میلیاردی همه بر سر یکدیگر می‌زنند و جامعه‌ای به هم می‌ریزد. به‌هرحال خلق بد، در هر شمایل و حالتی بد است. چه در بقال باشد چه در بغدادی.

پی‌نوشت: رؤیت این عکس و کپشن، فتح البابی شد برای نوشتن این مطلب. هرچند شاید خیلی هم مرتبط نباشند: «اگر قرار است ببازی، جوری بباز که دشمنت هم برنده نشود».

اگه قراره ببازی یه جوری بباز که دشمنت برنده نشه

دیدگاهی بنویسید



آرزو دارم که مرگت را ببینم

هرچند منم مثل ایناریتو سه گانه ی مرگم کامل شده (در راستای من و ایناریتو رو کجا می برین؟) اما چیکار کنم که الهه ی مرگ دست از سرمون برنمی داره و هراس های بیهوده، تا بوده همین بوده.

همونطوری که شاید بدونین، پریشب چندتا مرگ خبرساز اتفاق افتاد. یکیش تصادف بی ام و و مرگ سه تا پسر مست بود که با ۱۸۰ تا داشتن دور دور می کردن. یکی دیگه هم تصادف پورشه ی سابق خوشگل پسر قلعه نویی بود که به تأسی از خدابیامرز پل واکر، کوبیده شده بود به درختا و یه دختر داف به کام مرگ رفت و احتمالا یه پسر پاف(!) هم همینطور.

تصادف پورشه هوتن قلعه نویی

بچه ها بحث جدی شد دیگه. روزی کلی نفر آدم توی تصادفات و غیرتصادفات می میرن و جز خانواده ها و اطرافیانشون هیچ کس این اتفاق براش مهم نیست. اما بحث اجتماعی پیش اومده اینه که آیا خوشحال شدن از مرگ عده ای خاص صرفا بخاطر سبک زندگیشون، ناهنجاری اخلاقی به حساب میاد یا که نه اشکالی نداره؟ قبل از فکر کردن درباره ی این موضوع بهتره نگاهی به صفحه ی اینستاگرام دختر فقید پورشه سوار و دوست دختر پسر مرحوم بی ام و سوار بندازین:

پورشه: (راستش دلم سوخت عذاب وجدان گرفتم لینکو برداشتم. شاید روحش راضی نباشه ملت سیستم میستم بیرون افتاده شو دید بزنن)

با نگاهی به کامنت های عکس های اخیر و همچنین نظرات مختلف توی سایر شبکه های اجتماعی، متوجه احساس رضایت و خوشحالی قریب به اتفاق کاربرا از مرگ این افراد میشیم و این قضیه رو هم میشه با شدت بیشتری به دنیای واقعی تعمیم داد. شاید دلیل اصلی این رضایتمندی، سرخوردگی و عقده ی فروخورده ای باشه که این افراد با فخرفروشی سطحیشون به دل آدمای سطح پایین تر از نظر اقتصادی انداختن. شاید هم حسرتی باشه که تبدیل به عقده شده و حالا که من ندارم پس چقدر خوبه که اونایی که دارن بمیرن.

اما مسئله ی مهمتر فلسفه ی زندگی آدماس. من معتقدم فلسفه ی وجود ما اینه که روی دیگران تاثیرات مستقیم و غیرمستقیم داشته باشیم و حتی بعد از مرگ هم این اثرات ادامه داشته باشه و یاد و اسممون باقی بمونه حتی اگر زندگیمون پر از سختی و مشکل و بدبختی باشه. ولی خیلی از آدما اصل زندگی رو بر لذت بردن گذاشتن و اینکه ما مگه چقد عمر می کنیم که حالا بخوایم عشق و حال نکنیم و سختی بکشیم؟ البته مصداق این تضارب ایدئولوژی ها رو هم میشه تو همین صفحات اینستاگرامی که گذاشتم دید. چند سال زندگی لذت بخش با خوشگذرونی توأمان و مرگی که باعث رضایت و شادی دیگرانه و عمری که جز ثبت چندتا عکس نیمه برهنه، هیچ ثمر ملموس دیگه ای نداشته.

دیدگاهی بنویسید


هی سر به زیرتر

اگر به خاطر داشته باشین، اصتیضاح وزیر کار دولت قبلی هم مثل وزیر علوم این دولت به نوعی صیاسی بود اما هیچ کس دلش به حال اون نمی سوخت و حتی افرادی که از این مباحث سر درنمی آوردن از این ماجرا خوشحال شدن. این موضوع غیر از برخی مسائل که روشن و مشخص بود، یک دلیل دیگه هم داشت و اون این بود که وزیر کار یبس و عنق و نچسب تشریف داشتن و با یه من ماست هم نمی شد خوردش.

اما این بنده خدا وزیر علوم رو آدم می بینه دلش می خواد بزنه زیر گریه بس که بچه محجوب و سر به زیره. یعنی وقتی یه خانومی باهاش حرف می زنه سرشو می گیره پایین و سرخ میشه. اما این داستان در مورد من صدق نمی کنه و با اینکه خیلی مأخوذم ولی هیچ کس ازم خوشش نمیاد و منتظرن عزرائیل اصتیضاحم کنه.

دیدگاهی بنویسید
  • صفحه 1 از 2
  • 1
  • 2
  • <