از باران بنوش

باران ثابت کرد برای خوشگل شدن نیازی به جراحی بینی نیست. با همین ملات و مصالح موجود هم میشه یه جوری جمع و جورش کرد (البته مصالحش باید اورجینال باشه ها نه از این چینی تقلبیا. اگه تقلبی باشه قیافه شبیه شیاطین سرخ میشه. سوراخ سوراخ…).
————————————————————-
پسر عزب شماره ۱: می دونستی باران قبلا تو شهرک ما بوده؟
پسر عزب شماره ۲: عه؟ نه بابا… خاک تو سرت پس چرا مخشو نزدی؟
————————————————————
باران واسه اینکه آهنگش بگیره باید تو کلیپش سیستم میستمو بریزه بیرون. الان تو این کلیپ آخریش سیستمو نریخته بیرون در نتیجه آهنگ نگرفته.
————————————————————
تا قبل از این آهنگ آخر باران، می خواستم اسم بچه امو بذارم باران ولی بعد از این آهنگش پشیمون شدم. اسمشو میذارم کوثر… نه این مشکل مخفف سازی داره میذارم برف… برف جان… برف بابا…. برفی… سفید برفی… هفت کوتوله.. اصلا نخواستیم اسم بذاریم جمعش کنین بریم.

دیدگاهی بنویسید


من که باشم یا نباشم کار دنیا لنگ نیست

در حال مسواک زدن بودم که یه پشه بدون هیچ عمد و نیت قبلی و فقط برای دفاع مشروع قصد مزاحمت داشت. شیر آبو باز کردم و سعی کردم با ضربات دستم پشه رو وارد جریان آب بکنم و بعدش هم راهی فاضلاب. هرچند روش ددمنشانه ای رو برای قتل در پیش گرفته بودم ولی خیلی علاقه ای به کثافت کاری نداشتم. چندبار ضربات مهلکی بهش وارد کردم و دو سه بار هم زیر شیر آب خیس شد ولی با تقلای خیلی زیاد از مهلکه فرار کرد. وانگهی، همیشه موجود ضعیف تر مغلوب خواهد بود و احتمالا هم مرگ دردناکی رو تجربه کرد.
سر کوچه امون پیرمردی پرسه می زنه که از شواهد و قرائن و وسایلی که روی دوش داره به نظر باید پنبه زن یا اصطلاحا لحاف دوز باشه. عجیبه که توی زمان و مکانی که اکثر مردم روی خوشخواب می خوابن و دیگه پنبه ای برای زدن وجود نداره، این شخص همچنان به انجام شغلش اصرار داره در حالی که هیچ سفارشی هم نیست. یک بار هم دیدم که یه پسری از ماشین پیاده شد و یه مقدار پول احتمالا بلاعوض به پیرمرد داد.

پیرمرد لحاف دوز
برای رسیدن به دانشگاه داشتیم با ماشین از خیابونای شهر قزوین می گذشتیم. در لاین مقابل چندتا کارگر مشغول ترمیم آسفالت خیابون بودن و هرکس هم درحال انجام وظیفه ی خودش بود. همینطوری به این فکر کردم که اگه یه ماشین با سرعت زیاد به یکی از این کارگرا بزنه، چند نفر تو دنیا این اتفاق براشون مهمه؟ اصلا کسی در اون لحظه به این فکر می کنه که یه نفر داره یکی از خیابونای قزوین رو آسفالت می کنه؟ غیر از چند نفر خاص هیچ کس حتی روحش هم خبردار نیست.

آسفالت کردن خیابان
عکس تزئینی‌ست

مصطفی مستور توی کی از شماره های همشهری داستان مطلبی درباره ی تفاوت های خودش نوشته بود که پاراگراف زیر بخشی از اون متنه:
“شب ها پیش از خواب به تک تک بچه های کوچه فکر می کردم. دلم می خواست بدانم حالا در خانه هاشان چه می کنند؛ مشق می نویسند، از پدرشان کتک می خورند یا به زخم های دست و پاهاشان – که حاصل توپ بازی های توی کوچه بود و تمامی نداشت – پماد می مالند. هر چیزی ممکن بود و تنها چیزی که می دانستم و در دانستنش تردید نداشتم و همیشه هم از دانستنش «تفاوت» مثل هیولایی باز سر برمی آورد و بیرون می زد و خودش را نشان می داد، این بود که محال است هیچ کدامشان به من یا به هرکس دیگری از بچه های کوچه فکر کند.”
شاید برای هرکسی پیش اومده باشه که به این موضوع بیاندیشه که آیا الان کسی هست که به من فکر کنه یا درباره ی من حرف بزنه؟ مثلا امکان داره آقایی که امروز شاهد زمین خوردنم بوده حالا درحال صحبت کردن با دوستاش درباره ی این اتفاق باشه؟ آیا ممکنه همکلاسی دوران مدرسه ام بطور اتفاقی یاد من افتاده باشه و به این فکر کنه که الان دارم چیکار می کنم؟ و یا اصلا برعکسش. آیا پیرمردی که پارسال توی اتوبوس خوابش برده بود و تفش آویزون شده بود به این فکر می کنه که یک نفر در این لحظه داره اونو با اون اتفاق یادآوری می کنه؟
باید قبول کرد که ما آدمای مهمی نیستیم. از اول خلقت تا الان حدود صد و ده میلیارد نفر روی زمین زندگی کردن و یا همچنان درحال حیاتن. البته اگه بخوایم سایر موجودات رو هم حساب کنیم این عدد ناشمارا میشه. واقعا ما چه فرقی با پشه ای داریم که برای زنده موندن دست و پا می زنه؟ کسی براش مهمه که یه پشه کشته بشه؟ برای شما چقدر پیرمرد لحاف دوز مهمه؟ اصلا اگه من درباره اش نمی نوشتم شما هیچ وقت نمی فهمیدین همچین آدمی هم وجود داره. برای خود پیرمرد چی؟ خودش برای خودش چقدر اهمیت داره؟ کارگری که مشغول آسفالت کردن یه خیابون توی یه شهر کوچیکه چه چیزی رو مهمتر از زندگی و وجود خودش می دونه؟ این موضوع یه کم خوفناک نیست؟ چیزی که برای ما از هر چیز دیگه ای باارزش تر و مهم تره برای دیگران هیچ ارزشی نداره و حتی از وجود این چیز باارزش باخبر نیستن. خانواده؟ از اطرافیانتون کسی هست که ده پونزده سال پیش فوت کرده باشه و الان غیر از خاطراتی محو چیزی ازش یادتون مونده باشه؟ اصلا غیر از این موضوع، ده بیست نفر در مقابل صد و ده میلیارد نفر (غیر از آیندگان) صفر به نظر میاد.

جمعیت زیاد
واقعیت اینه که وجود ما برای کسی اهمیت نداره و زندگی ما تقریبا بی ارزشه. ولی مجبوریم زندگی کنیم و این سرنوشتیه که اساس خلقته و مفری ازش نیست.

دیدگاهی بنویسید


معرفی کتاب بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم

هیچ وقت فیلم های غیرایرانی باعث نشدن خنده ام بگیره. این موضوع تا حد خیلی زیادی در مورد جوک ها هم صادقه. نمی خوام بگم اونا خیلی بی مزه و لوسن- که هستن- اما به هرحال ذائقه اشون با ما فرق می کنه و به یه چیزای دیگه می خندن که ما بهشون نمی خندیم.
دوران دانشگاه یکی از بچه ها وارد جمع شد و گفت آمریکن پای جدیدو دیدین؟ هار هار هار …. و بعد شروع کرد به تعریف کرد جاهای خنده دارش. من که نه تنها خنده ام نگرفت بلکه می خواستم زودتر پا شم برم دستشویی. فیلم های دیگه هم همینطوری هستن و حتی اگه تو ژانر کمدی هم ساخته شده باشن باز آدم خنده اش نمی گیره. از همین روی انتظار داشتم با خوندن کتابی از سداریس، همین حالت بر من مستولی بشه که خب، نشد.
دیوید سداریس نویسنده ی معروف آمریکاییه که کتاباشو پیمان خاکسار ترجمه کرده. توی این کتابی که ازش خوندم، یعنی بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم، خاطرات گذشته اش رو با چاشنی طنز و یه کم تخیل تحریر کرده. حالا نمی دونم بخاطر ترجمه ی خوب بوده – که نبوده- یا خاکی و صمیمی بودن سداریس که باعث شده روایت ها خنده دار به نظر بیان. حتی یکی از داستان هاش باعث خنده ی من هم شد و این برای یک نویسنده موفقیت بزرگی به حساب میاد! (مثل اخبار ورزشی شبکه ۳ که اخبار فوتبال انگلیس رو نمیگه و موجب ورشکست شدن فوتبال جزیره شده).

بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم
غیر از بامزه بودن داستان ها، یکی از نکات مثبت سداریس اینه که از خودش مایه میذاره و تا جایی که می تونه خودشو قهوه ای می کنه. اینطوری مخاطب احساس نمی کنه که نویسنده داره از بالا به همه چیز نگاه می کنه و کلا جوش صمیمی و خاکی و جنوب شهری و ایناس. دست آخر هم هرچند قیمت این کتاب نسبت به حجمش بالاس اما اگه دوستی آشنایی کتابو داره ازش بگیرین و بخونین. راستش به نظرم خیلی ارزش خریدنشو نداره و باید خوره ی کتاب بود تا بشه رمان خرید.

دیدگاهی بنویسید


این من، چون اسیدی گم کرده راهم

آیا وقت اون نرسیده که امیر اسید روی اسمش تجدید نظری داشته باشه؟
————————————————–
-: الو… بله؟ بفرمایید
-: کار داشتم باهات
-: ببین داری مزاحمم میشیا
-: واقعا این کار مزاحمته؟ اگه اسید می پاشیدم چی می گفتی؟
-: برو بابا مال این حرفا نیستی
-: جان؟
————————————————–
باید یه کمپینی جنبشی چیزی راه بیفته که دخترا اسید بپاشن تو صورت پسرای بی حجاب… بدحجاب حالا…. با حجاب… نمی دونم خلاصه به یه بهونه ای بپاشن دیگه…. نه، صورت خیلی واسه پسرا مهم نیست بهتره سایر نقاط بدن رو امتحان کرد :evil:
————————————————–
کلاس دوم ابتدایی که بودم انار خورده بودم و سرانگشتای دستم سیاه شده بود. بعد همکلاسیا همش مسخره می کردن. هرچقدر هم با انواع شوینده ها می شستم پاک نمی شد. آخر سر به والده ی گرام گفتم و با اسید رقیق و یا همچین چیزی دستمو شست و بطور معجزه آسایی لکه ها پاک شدن.
یعنی می خوام بگم اسید همچین بد هم نیست. اسید دوست ماست. اسید، دوست خوب بچه ها…
————————————————–
پسره تا همین دیشب به پیرزن چادر گل گلی هم رحم نمی کرده و بهش تیکه مینداخته و از افتخاراتش این بوده که از صد متری سایز لباس دخترا رو تشخیص می داده، بعد یهویی امروز تصمیم گرفته توی صفحه اش اینو پست کنه:
چه کسی می تواند درک کند جز تو؟ گریه… در برابر ظلم نمی ایستد… چقدر دیدن صورت زیبای خواهرم که با قطرات اسید نوازش شده اند دردناک است. شوک زده ام و نگران تمام دختران این سرزمین.
تو رو خدا. نمیشه یه طور دیگه مخ بزنی؟ چرا هرچیزی باید اینطوری لوث بشه آخه؟

دیدگاهی بنویسید