بی وضعیتی

کلا خیلی اهل سریال بینی نیستم و الان هم شیش هفت ماه میشه که یه فیلم سینمایی هم ندیدم. البته بعضی برنامه ها رو جسته گریخته دنبال می کنم اما این روزا تنها برنامه و سریالی که از اول و بدون وقفه تماشا کردم، وضعیت سفید بوده. اینم نمی خواستم ببینم و قسمت اولشو از دست دادم ولی برو بچ خونواده نگاه می کردن و منم گذری یه دیدی زدم و خوشم اومد.

چند قسمت اولش کمی حوصله سربر بود و فقط بخاطر تیزرای اغواکننده اش بود که میشستم پای تلویزیون اما از وقتی که ماجرای عشقی اون پسره امیر پیش اومد دیگه هرطور شده هر شب برنامه امو تنظیم می کنم تا بتونم به سریال برسم. با بقیه ماجراهای سریال زیاد حال نکردم ولی این قضیه عشق و عاشقیه کاملا رو من تاثیر گذاشت!

انگار فیلمنامه نویسا و کارگردان خودشون تجربه ی همچین وضعیتی رو داشتن چون رفتارای امیر برام خیلی ملموس و محسوس بود. مثلا اونجا که درحالیکه دستاش می لرزید کادو رو تو کیف دختره گذاشت رو دقیقا می فهمم، چون تجربه اش کردم! یا همین افکاری که تو اوقات تنهایی میان سراغش با چند لِول پایین تر تو من هم وجود داره. اینکه سعی می کنه از طرف بدش بیاد و بعدش نمی تونه و یا دنبال بهونه بودنش برای حرف زدن با شیرین. حتی اون تمارضش وقتی پاش مصدوم شده بود هم تجربه اش کردم.

من شخصا دوست ندارم رفتارم مثل سایرین باشه اما چون بالذات شبیه دیگرانم، اعمال و رفتارم هم قابل پیش بینی و مثل بقیه اس. من کسایی رو که عاشق و ذلیل می شدن به سخره می گرفتم و وقتی از فراق معشوق می نالیدن مورد غضبم واقع می شدن. خب، فکر نمی کردم یه روزی همین مصائب شیرین سرم بیاد وگرنه رعایت می کردم.

به هرحال همونطوری که امیر وضعیت سفید به عقل اومد منم کم کم باید منطقی تر عمل کنم و زین بعد با استفاده از تجربه ام طوری رفتار کنم که اگر هم به کسی علاقمند شدم در جهت مثبت و آرمان های امـ…ر… گام بردارم و مسببات پیشرفتم رو فراهم آورم. به امید آن روز!

و مثل گذشته … آه …

دیدگاهی بنویسید


اعتراف بعد از سال ها عذاب وجدان

من اعتراف می کنم.

اعتراف می کنم وقتی که ده ساله بودم تو خونه فوتبال بازی می کردم.

با توپ زدن آدم آهنیم رو نصف کردم.

تنه ی آدم آهنیو رو پاهاش سوار کردم و گذاشتمش کنار.

بچه ی چهار ساله ی همسایه اومد خونمون .

آدم آهنی رو بهش دادم بازی کنه.

نصفش کرد.

من اعتراف می کنم.

دیدگاهی بنویسید


بی تو من تنهایم

خواب دیدم تو دفتر ازدواج و طلاقم. تعداد زیادی زن و مرد رو صندلیا نشستن و نگرانن و با همدیگه صحبت می کنن طوری که صدای همهمه توی اتاق پیچیده. از اتاق میرم بیرون وارد یه سالن میشم که شبیه سالن انتظار بیمارستاناس. یه دختری خیلی ناراحت و غمگین روی یکی از صندلیا نشسته. بدون اینکه کسی بهم بگه خودم متوجه میشم که این دختره عروسه و قراره توی این دفتر با یه پسری عقد کنه.

اما گویا این خانوم به یه پسر دیگه علاقه داشته و به تازگی با اون به هم زده و الان هم نگران و افسرده اس. اما در همین حین بین یه دفعه همه خوشحال میشن و صدای آهنگ شاد میاد.(نمی دونم دقیقا از کجا ولی صدای تنبکه) به یکی از اعضای خونواده خبر می رسه که اون پسر قبلیه با یکی دیگه ازدواج کرده و دختره وقتی این خبرو میشنوه کلی خرذوق میشه و میره تو اتاق. از اینجا به بعدشو دیگه یادم نمیاد.

پی نوشت۱: دیگه انصافا خواب درام سنگینی بود که فیلمنامه ی خوبی هم داشت.

پی نوشت۲: نقش من غیر از هویج تو این خواب چی بود؟ اصلا میشه اونی که خواب می بینه توی خوابش هویج باشه؟

دیدگاهی بنویسید


چلون

چند روز پیش تو مینی بوس! نشسته بودم و درحالیکه پاهام بصورت کشویی تا شده بود و روده هام از حلقومم پیدا بود یه خانومی با بچه اش اومد و کنار خانومی با بچه اش نشست. برای اینکه قاطی نکنین به بچه ی اون خانومه که جدید اومده بود میگیم نارنگی و به بچه ی اولی میگیم خیار. مامان نارنگی به نارنگی گفت نگاه کن نی نی! و بچه از دیدن خیار کلی ذوق کرد و خرکیف شد.

اصولا بچه هایی که اصطلاحا بهشون میگن نی نی وقتی یه نی نی دیگه می بینن خیلی خوشحالی می کنن و دلیل این واقعه رو نمی فهمم و دقیقا مثل این می مونه که من یه پسر بیست و دو سه ساله ببینم و ذوق کنم. بووووووووع  :o . حالا اگه پسر نبود یه چیزی.

چند روز پیش پسر دخترخاله ام که میره کلاس اول اومده بود خونه امون تا یه دست کلپچ (کال آو دیوتی) بزنه ولی چون می دونستم بشینه دیگه پا نمیشه و علاوه بر دشمنان فرضی، کیبورد بنده رو هم به فنا میده، سوکت هاردو از پورت ساتاش جدا کردم و وقتی کامپیوترو روشن کردم با صفحه ی سیاه و نوشته های نامفهموم سفید رو به رو شد. اولش گفت چیکارش کردی؟ گفتم من؟ کاریش نکردم، خودش خرابه. بعد چون درب کیس من همیشه بازه، رفت داخلش رو برانداز کرد و منم کم مونده بود خودمو خیس کنم. از این بچه مچه ها هیچی بعید نیست. یه دفعه دیدی سوکتو کرد تو پورت. خلاصه یه ذره زبون بازی کردم و بالاخره قانع شد از کلپچ بکشه بیرون و بیاد با هم فوتبال بازی کنیم.

وانگهی من دچار اختلال خواب شدید شدم و نه شب می خوابم نه روز. لکن مثل شیشه زده ها یه جا نشستم و به در و دیوار خیره شدم. این پسر هم که خیلی شیطون و تخس بود شروع به بالا پایین کردن از سقف کرد و همشیره های محترمه هم تا می خورد گرفتن زدنش. آخرش هم وقتی دید زورش نمی رسه مثل آدمای مازوخیستی پیشنهاد می داد که بزننش.

البته شخصا به بچه مچه های دو سه ساله بسیار علاقه مندم و مثلا وقتی تصویر زیرو می بینم حالی به حولی میشم.

دوست دارم لپ این پسربچه رو بگیرم بکشم و هی بگیرم بکشم و بگیرم و ول نکنم. بعد دستشو کمپلت بذارم تو دهنم و اون سعی کنه دستشو باز کنه و نتونه. بعدش بغلش کنم و حسابی بچلونمش تا ریقش دربیاد و بعد با استفاده از انگشتان سبابه و دبابه و ربابه و سودابه، قلقلکش بدم و کم کم با انگشت تو شیکم و کلیه و کمرش فرو کنم و انقدر به سرعت و مداوم این عمل رو انجام بدم که بچه کلافه بشه و بچه ها وقتی کلافه میشن گریه نمی کنن و فقط اهه اهه می کنن که من خیلی دوست دارم.

خدا بگم چیکارت نکنه، سادیسمم عود کرد.

بعد که از انگولکش خسته شدم برم از یه جهنم دره ای، رنده ای سوهانی چیزی پیدا کنم و پوست دست تپلشو رنده کنم و هی برم پایین تا برسم به استخون. البته فکر کنم بچه اینجا گریه اش بگیره ولی باید خونسردیمو حفظ کنم و درحالیکه فوران خون با رشته های گوشت در هم آمیخته به یاد فیلم اره دستشو از مچ خرت خرت اره کنم و وقتی کنده شد بندازمش اونور و بچه رو بردارم بندازم تو دیگ اسید یا قیر داغ. البته از مچ، دستشو می گیرم که کاملا فرو نره و وقتی نیمه ذوب شد بتونم بکشمش بیرون. سپس با کمی بنزین آتیشش می زنم و خاکسترش رو جمع می کنم میرم می پاشم تو صورت ننه اش.

بله، و من همچین آدمی هستم. شاید هم نباشم. ضمنا لازم به ذکره که اگه بچه ای که در تصویر بالا می بینین دختر باشه، هیچ غلطی نمی تونم بکنم چون کلا ارادت خاصی به این جنس دارم! (مرتیکه دله ی حیز … خاک تو سرت بدبخت)

دیدگاهی بنویسید


کانا مشهور می شود

از قدیم و ندیم گفتن ایرانیا خیلی باهوشن و قله های علم و دانشو درنوردیدن و اینا. اما طبق آمارهای سازمانای بین المللی ضریب هوشی ایرانیا حدود هشتاد و خرده ایه که تقریبا هوش متوسط رو به پایینی به حساب میاد. من خودم شخصا با این اطلاعات بیشتر موافقم تا اون حرافی شعاری. اما این بهره ی ثابت هوشی برای زندگی روزمره چندان اهمیتی نداره اما هوش هیجانی یا اجتماعی و یا همون EQ تاثیر مهمی تو روند زندگی آدما داره و با اینکه تا درصد خیلی زیادی ناشی از ضریب هوشیه اما امکان بالا بردنش در طول زندگی هست.

به نظر من – که صاحب نظر نیستم – آدما کلا سه دسته‌ن. یه تعداد نخبه و سرآمد سایرین هستن. عده ای هوش متوسطی دارن و زندگیشون خلاصه میشه در درس خوندن و کار و ازدواج و تولیدمثل و بازنشستگی و مرگ. اکثر مردم از جمله ما فعلا جزو همین دسته ایم. بعضیا هم هوش هیجانی پایینی دارن و مصداقش همین معتادا و خلافکارا و فاحشه ها و اینان.

خیلی کم پیش میاد که آدمای معمولی به شهرت برسن و اصولا این نخبه ها هستن که برای عامه ی مردم معروف میشن. این شهرت هم می تونه تو زمینه های علم و هنر، دین و سیاست، و ورزش باشه. (استثنا هم داره. مثلا من نمی دونم سیلویا سنت جزو کدوم دسته اس) سرآمد شدن توی علم و ورزش که کلی مکافات داره. دین و سیاست هم بیشتر به اعتقادات آدما برمی گرده و کسی که میخواد مشهور بشه دنبال اینا نمیره. می مونه یه هنر. خیلی هستن که به یه هنری علاقه دارن و استعدادش رو هم دارن و بهشون میگن هنرمند. اما بعضیا نه استعداد دارن و نه علاقه و فقط میخوان از این راه معروف بشن.

مثلا یکی مثل پوریا پورسرخ با پول میره بازیگر میشه. بعضی خانمای خواننده با یه کار دیگه خواننده میشن. بعضیا به ضرب و زور پارتی. یعنی اصلا براشون مهم نیست که دیگران درباره اشون چه فکری می کنن فقط میخوان شناخته شده باشن و حتی المقدور تو خیابون که راه میرن همه با انگشت نشونشون بدن. پسرا واسه دخترا تیریپ بیان و برعکس. مثلا من یه دوستی دارم که نه استعداد داستان نویسی داره نه خوانندگی. اما به زور میاد مثلا یه آهنگ درپیت می خونه و هی تو سایتای اجتماعی لینکشو میذاره. یه دوست دیگه هم دارم ادعای شاعریش میشه و حتی میگه عبدالجبار کاکایی شعرای منو به اسم خودش می دزده.

اما برخی هستن که جزو همون دسته ی کم هوشان و نه استعداد دارن و نه امکانات. برم سر اصل مطلب، همین کسایی رو میگم که میان تو مسابقه های خالتوری مثل نکست پرشین استار و اون آکادمی بوووووق! شرکت می کنن. یه بابایی تعبیر بسیار جالبی درباره این افراد کرد و از لفظ مطربا و رقاصای فراری برای توصیفشون بهره برد! الحق که معنی رو عالی ادا کرد. این دوستان میرن اونور آب برای تست صدا و رقص و بعضیاشون چنان وضعیت مسخره ای دارن که حتی خود داورای بیسواد هم اینو می فهمن. اون مسابقه ی رقص که واقعا افتضاحه. دختره بچه ی نه ساله رو بر*هنه میکنن و بهش میگن جلو ملت برقص. یا همین آکادامی بوووووق که چند نفرو میارن که اصلا تا حالا ایرانو ندیدن و فارسی به زور حرف می زنن و روابط خارج از عرف و شئون با هم دارن.

جالب اینجاست که هیچ کدوم از این افراد استعدادی در زمینه خالتوری ندارن و فقط واسه اینکه چند دقیقه تو تلویزیون نشونشون بدن حاضرن به هر مسخره بازی ای تن بدن و بدتر اینکه کلی هم طرفدار موقتی پیدا می کنن. الان چهارساله این مسابقات برگزار میشه و از بینشون حتی یه خواننده هم ظهور نکرده. نفر اول نکست پرژن استار پارسال هم که به اذعان خودشون الکلی بوده. واقعا نمی فهمم مسئولین چه گندی تو فرهنگ مردم زدن که به این وضعیت افتادیم. سرانه مطالعه که ریده مونه و سطح سلیقه ی مردم هم در حد عن و گه. اصلا خاک تو سر من با این وضع سلایق و علائقم. گِل تو دهنم. منم یه خری هستم مثل خودم که از آوا خوشم میاد چون شبیه یکی از همکلاسیامه. ای کثافات در دماغم.

این بود از پست جامعه شناسانه و روشنفکرانه ی ما.

دیدگاهی بنویسید


خواب دیدم خواب دیدم، قلبمو بی تاب دیدم

خواب دیدم با تعدادی از آشنایان و اقوام و دوستان تو یه خونه درندشتیم که ناگهان می فهمیم یه عده آدم مسلح ِ خیلی خفن ریختن تو شهر و همه مردمو سوراخ سوراخ کردن و الان هم حوالی خونه ی ما هستن. درحالیکه همه شدیدا گرخیدن گرفتیم بعد از مدتی می ریزن تو خونه و همه رو به طرز وحشیانه ای آبکش می کنن و حتی خودمم رو می کشن.

واقعا خدا رو شکر خوابم مثل جی تی ای و چرخدنده های جنگ سوم شخص بود وگرنه اگه مثل کال آو دیوتی و بتلفید اول شخص بود که آخر خوابو نمی دیدم. خدایا شکرت …

دیدگاهی بنویسید
  • صفحه 1 از 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • <