در قدیم، راهکارهایی برای فرار و معافیت از سربازی به مشمولان ارائه میشد که خوشبختانه یا متأسفانه امروزه دیگر کاربرد ندارند. اما همچنان روشهای نوینی برای این کار وجود دارد.
یکی از روشها این است که همین الان بروید داخل حمام و تیغ را روی رگهای مچ دستتان بکشید. البته توجه داشته باشید که قرار نیست خودتان را بکشید. یکدفعه مثل چستر جوگیر نشوید بروید سراغ طناب و قرص برنج و چیزهای دیگر. این کار دلیل دارد. حالا چند ماه صبر کنید تا جایش خوب شود و بعد بروید سربازی. بعد به صورت غیرمستقیم مچتان را به فرمانده نشان دهید. حتما خواهد پرسید «این چیه پسر؟» بگویید «چیزی نیست قربان، توی خیابون خوردم زمین دستم خطخطی شد.» بهاینترتیب او فکر میکند شما دروغ میگویید و قبلا اقدام به خودکشی کردهاید و شما را میفرستد برای معافی. البته ایراد این روش آن است که دیگر تا آخر عمر از داشتن گواهینامه بیبهره خواهید شد که چیز مهمی هم نیست.
راهکار بعدی آن است که هفت سال تمام سکوت کنید. حتی جلوی آینه دستشویی هم با خودتان حرف نزنید. دقت کنید که اگر ناگهان حرفتان گرفت، دیگر سوختهاید و باید بروید از اول. چون قابلیت سیو ندارد. بعد از این هفت سال کذایی، به کمیسیون پزشکی بروید و تا جایی که میتوانید مقاومت کنید. بههرحال پزشکان آنجا خودشان ختماند و خاک این راهها را خوردهاند و حتما با تکنیکهای روانشناسی شما را به حرف میآورند. اما اگر طاقت بیاورید معاف میشوید. هرچند نه تنها تا آخر عمر بهتان گواهینامه رانندگی نمیدهند، بلکه دیگر زن هم نمیتوانید بگیرید. که باز هم خیلی اهمیتی ندارد.
متد سوم هم نیاز به اعزام دارد. بعد از مدتی که از خدمتتان گذشت، همینطور بیدلیل دیگران را به رگبار ببندید. احتمالا دیگر اجازهی ادامهی خدمت به شما نخواهند داد و به همین راحتی از سربازی معاف میشوید. بروید برای خودتان حال کنید. خب البته این روش هم معایبی دارد که اصلا مهم نیستند. مثلا ممکن است تا آخر عمر در زندان باشید یا در تیمارستان. مهم همان معاف شدن است. باقی فرعیات است.
حالا که فردا قراره مدرسه ها وا بشه، بد نیست یادی کنم از دوران مدرسه رفتن ِ خودم. دوره ی راهنمایی برای من خیلی خاص بود. چون چرا؟ واسه اینکه همه احترام زیادی برام قائل بودن و من رو صد و بیست و چهار هزار و یکمین پیغمبر می دونستن. مثلا ناظمی داشتیم که همیشه دست چپش توی سوراخ راست دماغش بود و بعد از کند و کاو، مواد رو تخلیه می کرد و چون از تولید به مصرف بود و عرضه و تقاضا هم برابر، بنابراین هیچ وقت این کارو متوقف نمی کرد. یکی از سال ها با کمبود معلم تاریخ مواجه شده بودیم و ایشون (که بین دانش آموران به اسمال دماغ شهرت داشت) شد معلم تاریخ کلاس ما.
اسمال دماغ علاقه ی عجیبی به چک و لگدی کردن ِ بچه ها داشت و از هر فرصتی برای انجام این علاقه استفاده ی بهینه می کرد. یک بار سر کلاس به من گفت از جام بلند شم و بعد ازم پرسید: آیا نباید کسایی که حرف گوش نمی کنن و از بیخ عربن رو ادب کرد؟ کمی فکر کردم و گفتم: «بستگی داره.» و انگار این بستگی داره حدیث قدسی باشه، چشماش برق زد و در حالتی تفکرگونه و خلسه وار زیر لب گفت: بستگی داره … . و فضای کلاس بواسطه نزول این آیه، روحانی شد.
خب من خرخون مدرسه هم بودم و این امر، اعتبارم رو بیشتر می کرد. حتی یک بار یکی از بچه ها با اشاره به من و خطاب به دیگران گفت: این همیشه به موقع می خنده، به موقع حرف می زنه، به موقع سکوت می کنه …. . وقتی هم فوتبال بازی می کردیم، هر جای زمین هند یا خطایی می شد که مورد اختلاف بود، یکراست می اومدن سراغ من و حرف من فصل الخطاب بود. حالا جالب اینجا بود که من خودم هم توی یکی از تیما بازی می کردم و حتی چند بار شد که توی یه بازی توپ خورد به دستم و بهشون گفتم خورد به کتفم یا سینه ام یا شیکمم یا فلانم. کم کم هم داشتن شک می کردن و نزدیک بود قداستم خدشه دار بشه.
کلا زمان ما کتک خور بچه ها ملس بود. یه معلم پرورشی داشتیم خیر سرمون که زرت و زاپ و بدون دلیل و با انواع و اقسام روش های شکنجه بچه ها رو مورد عنایت قرار می داد. یه بار یکی از بچه ها سر کلاس شاکی شد و با معلم درگیری لفظی پیدا کرد و بهش گفت: بچه ها از شما ناراضین. معلمه انکار می کرد و می گفت: فقط بعضیا که کرم از خودشونه با من مشکل دارن. پسره هم برگ برنده رو کرد و برگشت گفت: «اگه حرف ما رو قبول ندارین، حرف فلانی (فامیلی منو گفت) رو که قبول دارین؟ ازش بپرسین ببینین چی میگه.» منم خودمو واسه یه بستگی داره ی دیگه آماده کرده بودم که معلمه از ترس اینکه پشت پسره دربیام و حرفشو تایید کنم، بحثو پیچوند و دیگه نذاشت آیه ی جدیدی نازل بشه.
می دونین، از دوران مدرسه متنفر بوده و هستم.
به امید آن روز… (کدوم روز؟ روز اول مدرسه؟) نه بابا. به امید روزی که معلم پیش دانشگاهی مدرسه دخترونه بشم.
دوره ی پیش دانشگاهی معلمی داشتیم که خیلی پیر و داغون و فرتوت بود و حتی تـفش رو هم نمی تونست تو دهنش کنترل کنه و همینجوری می چکید. بعد یه بار وسط درس دادنش بچه ها خیلی شلوغ می کردن، یه دفعه با دست راست قلبشو گرفت و سرشو گذاشت رو میز و گفت: آخخ مُردم…
همه گرخیدیم ساکت شدیم. بعد با گچ زدیم تو سرش دیدیم نه، زنده اس هنوز
موبایل راننده زنگ خورد. گفت بلیتا ردیفه و فقط مونده ویزا اوکی بشه. گفت به لیلا بگه خودش می دونه. گفت باشه. گفت قربانت. قطع کرد و دوباره زنگ خورد. گفت خانوم محمدی من تا آخر هفته بهتون می رسونم. گفت یه کاری برام پیش اومده. گفت خدافظ. دوباره نفر اول زنگ زد. گفت دستت درد نکنه. بعد برگشت به من گفت چند روز با خانواده میخوام برم استانبول دنبال کاراشم. گفتم دولار از کجا میاری؟ گفت با تور میرم … جور میشه.
یه نیگا بش انداختم که خیلی خوشحال بود. یه نیگا به خودم انداختم که ناراحت بودم. واقعا تو این وضع گرونی و قیمت عجیب ارز چه اصراری داری بری مسافرت خارج؟ من می دونم دیگه. زنت گفته چطو شوهر نازی بردتش سن پترزبورگ اونوقت تو منو تا شابدولعظیم هم به زور می بری. بعد انقد پرچ شده که راضی شدی ولی واسه خرج و مخارجش افتادی به پت پت و داری با پرایدت مسافرکشی می کنی. خوشحالم هستی؟ می خندی؟ رسول کربکندی…
حالا این هیچی. اینکه راننده تاکسی میخواد بره استانبول به من چه ربطی داره؟ من یک مسافر دون پایه ام که ماتحت پیاز هم نیستم. بابای من هم چنین اخلاقی داره که اخبار خونه رو رایگان در اختیار خاص و عام میذاره و کلا خانوادتا اینجوری شدیم. برای مثال، من اگه برم بقالی سر کوچه دوتا شور*ت بخرم بیام هنوز تن نزده تلفن زنگ می خوره که اِ حامد ش*رت خریده مبارکه. حالا البت من خودم کم کم آموخته ام که کمتر اسرار زندگیمو به کسی بگم ولی باز میگم دیگه چفت و بست که نداره.
یه عمویی هم دارم که اخلاقش سیصد و شصت درجه با بابام توفیر داره. یعنی یه سال بود بازنشست شده بود هیشکی نمی دونست. یا مثلا چند ماه بود ماشینشو عوض کرده بود و وقتی بقیه متوجه شدن که با ماشینش رفت شهرستان خونه مادربزرگم. خب اینجوری هم خوب نیست. حالا مثلا می خوردیم ماشینشو؟ چشم می زدیم؟ می مردیم؟
دبیرستان که بودیم یه پسری بود کنار من مینشست و اسمش پژمان ک بود. کلا پسر خوبی بود و چهره ای شبیه یوزپلنگ آسیایی داشت. این بچه هنو دو ماه از سال نگذشته بود که به همه گفت میخوام برم آمریکا. می گفت با باباش میخواد بره و هرچی می گفتیم چون چرا؟ می گفت میخوام اونجا درس بخونم. ما هم که خر بهمون گفته بود زرشک باور کردیم و پیش خودمون گفتیم لابد مامانش هم چندوقت دیگه بهشون جوین میشه دیگه. خلاصه این بشر به اندازه چاه فاضلاب دهنمونو سرویس کرد بس که گفت میخوام برم آمریکا. مثلا می گفت مامانم گفته میری اونجا سرت همیشه زیر باشه که اونجاها بده دیگه آره. مام که شناختمون از آمریکا در حد لیلا فروهر بود هی دهنمون آب می افتاد.
به هر روی روزی از روزها دیگه نیومد و من شدم سلطان نیمکت. اما همون روز یکی دیگه از دوستان برای تفنن اومد پیشم نشست و از هر دری زر زدیم تا اینکه گفت پژمان ک بهم گفت مشکل تنفسی داره و فقط آمریکا می تونن عملش کنن. واسه همین خونه اشون رو فروختن رفتن اندیشه (یه شهرکیه اطراف تهران) تا هزینه اش جور بشه. خدا بزنه تو دهنم اگه گفته باشم ولی نمی دونم چرا همه یهویی فهمیدن و سوژه خنده اشون جور شد. مثلا قبل از شروع کلاس یکی کله اش رو از در کرد تو و درحالیکه همه فریاد می زدن برو بیرون برو بیرون گفت سعید محمدی تو این کلاسه؟ بعد چندتا از بچه ها گفتن نه الان پیش پژمان ک عه. هار هار هار … و البته من چقدر از این سعید محمدی خاطره دارما.
خلاصه فرزندان و نوباوگان عزیز من. سعی کنین در پاسداشت اسرار خود و دیگران حد میانه رو رعایت کنین و دروغ نگین و چرت نگین و همه چی رو نگین و هرجا میرین به هم بگین نگین نگین نگین نگین. من در همین لحظه تصمین گرفتم اسم بچه امو بذارم نگین. والسلام. -: آقا مبارکه بچه اتون پسره. -: پسره؟ مشکلی نداره اسمشو میذارم چگین. هه هه هه …
صدای تعدادی آدم از تو خیابون میاد. گویا یک خانواده ی بزرگ هستن که همینطوری تو خیابون ویرشون گرفته با هم حرف بزنن. صدای یه دختر جوانی رو میشنفم که میگه: دایی، رو آب خوابیدن خیلی سخته … [صدای ویز ویز یه نفر] … آره تو چهار متری هم رفتم ولی رو آب خوابیدن خیـــلی سخته.
چندی پیش بعد از اینکه کانهو قاطری پیر خیابونای مرکزی شهر رو برای خرید کتاب (درسی که سرش گرده، رمان و شعر منظورمه) گز نموده بودم و همچون الاغی شدیدا خسته بودم می خواستم سوار اتوبوس بشم و برم خونه. منتظر اتوبوس بودیم و بعد از اینکه اومد بالطبع سوارش شدیم. من طبق علاقه ای که از کودکی در وجودم بوده و والدینم همیشه به این علاقه ی من غبطه می خوردن، به سمت صندلی کنار پنجره شیرجه زدم تا هم به مناظر بیرون دسترسی مستقیم داشته باشم و هم پیرمرد نیاد مجبور شم پا شم.
دختره داره میگه : یه بار بچه بودم پنج دقیقه زیر آب مونده بودم تا اینکه یه خانومه اومد منو کشید بیرون. اگه دستمو نمی گرفت الان مرده بودم.
همینطور که مثل بز نشسته بودم پیرمردی فرتوت و آب زیپویی با لحنی حال به هم زن و اشاره ای به صندلی کناریم ازم پرسید: اجازه هست؟ گفتم: بله بفرمایید خواهش می کنم (بیا بتمرگ بابا خودتو چس می کنی). بعد تا ماتحت مبارک رو گذاشت روی نرمه ی صندلی زبون باز کرد: شما دانشجویی؟ گفتم: بودم الان تموم شده دیگه (به تو چه پیرک فس فسو. حوصله اتو ندارما) بدون لحظه ای درنگ گفت: اجازه هست یه جوک براتون تعریف کنم؟ گفتم: خواهش می کنم، بفرمایین. (برو برا عمه ات تعریف کن. پیر خرفت) درحالیکه دندون مصنوعیاشو نذاشته بود و دائما تفش فوران می کرد گفت: یه دختر و پسر دانشجو بودن که با هم دوست بودن و داشتن با هم حرف می زدن. بعد دوستِ پسره اومد به پسره گفت تو چرا از این دختره خوشت میاد؟ پسره گفت خب خوشم اومده دیگه ازش. دوستش گفت آخه این قدش کوتاس چشاش ریزه دهنش گشاده. بعد که دوستش رفت دختره بهش گفت دوستت درباره من چی می گفت؟ در این لحظه پیرمرده چشاشو درشت کرد و خودشو کشید بالا و لباشو جمع کرد. منتظر ادامه ی جوکش بودم که گفت قضیه رو گرفتی؟ گفتم چی بگم، لابد دختره از دوست پسره خوشش می اومده. گفت نه نگرفتی از اون خوشش می اومده. من فکر می کردم ذهنت منحرف باشه ولی اینطوری نیست. حالا یه جوک دیگه بگم؟ بفرمایین (برو واسه ننه ات جوک بگو)
دختره اینقدر وارد مقولات و جزئیات شده که نگرانم مسائل بی ناموسی رو رعایت نکنه. البته من همیشه یک سوال بی ناموسی در پس ذهنم بوده و هست که چون بی ناموسیه از هیچ کس نپرسیدم چون روم نمی شده و زشته. اما شاید پا شدم رفتم پایین از دختره پرسیدم. بعدش هم بهش پیشنهاد میدم که اگه خواست بیام پشتشو کیسه بکشم.
پیرمرده سمعکشو نیاورده بود و هرچی من می گفتم می گفت هان ولی باز از رو نمی رفت. می دونی کدوم حیوونا با دمشون غذا می خورن؟ والا چی بگم، نمی دونم (بابات). ای بابا، زرنگ نیستیا، تقریبا نود و نه درصد حیوونا با دم غذا می خورن، موقع غذا خوردن دمشونو کنار نمیذارن که. فقط گفتم بله. (خب خیلی خندیدیم دیگه خفه) گفت یه معما دیگه بگم؟ بگین. (جان روح زنت! هنوز معنی دو تا قبلی رو نفهمیدم، اعصابم ندارم خسته ام) یه یوزپلنگ تو بیابون وقتی به سن ده سالگی می رسه کجا میره؟ گفتم: جایی نمیره همونجا هست. گفت نه. من زیاد حرف می زنم؟ حالا بعدش برات میگم چرا. خب نگفتی بعدش کجا میره؟ نمی دونم. (میره سر قبر بابات می ش]شه) هیچی میره تو یازده سالگی. و بعدش هم کلی توضیح داد که قضیه چی بوده و در اون لحظات احساس قاقی بهم دست می داد.
شیطونه میگه برم علاوه بر پیشنهاد کیسه کشی، پیشنهاد پول پارتی هم بدم. یعنی این بشر الان نیم ساعته داره درباره استخر و شنا و رو آب خوابیدن حرف می زنه. ماشالله بکوبم به تخته صدایی هم داره اصلا تابلوئه از سی کیلومتری هم شنیده میشه. ولی دیگه این حرکات بسه، زشته. منم دوست ندارم وقتی دارم از دستشویی رفتنم مدیحه سرایی می کنم یکی گوش وایسته. پس بدرود …
موزیک نوشت: همینجوری آهنگایی که چند وقت پیش دانلود کرده بودم رو دوباره گوش می دادم که رسیدم به یه آهنگی و بد نمی بینم که شما رو هم مستفیض کنم. این آهنگ اینا، اورجینال آهنگ چشامو می بندم علی لهراسبی و ترک اول آلبوم تصمیمه.